eitaa logo
کانال بصیرت شهدایی
322 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2هزار ویدیو
21 فایل
پیام های فرهنگی سیاسی واعتقادی بامدیریت حاج اقاسیدروح الله حسینی @Hoseynisalman لینک دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/778108945Ca755cacac9
مشاهده در ایتا
دانلود
قیمت وصل نَداند مگر آزرده‌ۍ هجر .. ! -سعدۍِ‌جان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌖 جزئیات خورشید گرفتگی فردا 🔸کسوف حتی جزئی هم نماز آیات دارد.
1_74518330.mp3
511.3K
^^مگھ‌ داریم‌این‌‌ھمه‌ عاشقانھ🎈 (:
🍃چمران کاوشگر ژرفای جاذبه و چگالی و اتم. بحث علمی نیست اشتباه نکنید، چمران جستجوگر جاذبه ، چگالی وجود و اتم وجوب خداست. . 🍃آنقدر رفته و گشته که یا خود را بیابد یا را. گرد دنبال مظلوم از آمریکا و جاذبه‌اش گشته و ایستاده بر بلندی های جولان، اسلحه بدست و دوربین بر چشم، بذر پاشید و برگشت در دیاری که اولین نفس را بالا کشید و خاکش را لمس کرد. چسبیده به تفکر و خودباوری از جدا شد و چسبید ب امام، امام موسی. . 🍃آمد و باز ایستاد بر بلندی های ، و سنندج تا نشان دهد راه رهایی جز دست بر سر زانو زدن اتّکا به خود نیست. . 🍃چمران، علی شناس بود. زمانی ک مثل بر قله علم ایستاده بود دست بر سر یتیم میکشید و مانند شمع دور آنها میگشت و نفس خود را آب می‌کرد تا سرکش نشود، توان زندگی مرفه را داشت اما مثل علی بر خاک سر میگذاشت و بر زمین می‌خوابید، مانند علی درایت و شجاعت جنگی داشت اما با همه رئوف رفتار می‌کرد و آخر هم مثل علی خدا را با همه عمق وجودی‌اش در آغوش کشید پس از عمری معروف به این که اگر خداشناس هستی همه را باید در علی جویا شوی. . ✍نویسنده: . به مناسبت شهادت . 📅تولد : ۱۸ اسفند ۱۳۱۱ . 📅شهادت : ۳۱ خرداد ۱۳۶۰ . 📅تاریخ انتشار: ۳۰ خرداد ۱۳۹۹ . 🥀مزار : بهشت زهرا. قطعه ۲۴ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲ ــــ منظوری نداشتم خانم رضایی آروم زیر لب گفت ـــ بله اصلا ڪاملا معلوم بود رو به مریم گفت ـــ مریم جان من خستم اگه کاری نداری من برم ــــ نه عزیزم زحمت ڪشیدی بعد از خداحافظی به طرف خانه رفت در طول راه به این فڪر می کرد که چطور توانست اینقدر راحت با این جماعت صحبت ڪند با اینڪه همیشه از آن ها دوری مے ڪرد به خانه رسید خانه غرق در سڪوت بود به اتاقش رفت ا‌ز خستگی خودش را روی تخت انداخت زندگی برایش خسته ڪننده شده بود هر چه فڪر می کرد هدفی برا خود پیدا نمی ڪرد اصلا نمی داند مقصدش ڪجاست دوست داشت از این پریشانی خلاص شود روزها می گذشت و مهیا جز دانشگاه رفتن و طراحی پوستر ڪار دیگه ای نمی ڪرد امروز هم از همان روزهای خسته ڪننده ای بود ڪه از صبح تا غروب ڪلاس داشت و مهیا را از نفس انداخته بود مهیا خسته و بی حال وارد کوچه شد نگاهی به درمشکی رنگ خونه ی مریم انداخت با شنیدن صدای داد مردی و گریه زنی قدم هایش را تندتر کرد به آن ها که نزدیک شد آن ها را شناخت همسایه یشان بود عطیه ومحمود محمود دست بزن داشت و همیشه مهیا از ڪتڪ خوردن عطیه عصبی می شد با دو به طرفشان رفت ــــ هوووووی داری چیکار میڪنی محمود سرش را بلند کرد با دید مهیا پوزخندی زد.مهیا دست عطیه را گرفت و به طرف خودش کشید ـــ خجالت نمی کشی تو خیابون سر زنت داد می زنی ـــ آخه به تو چه جوجه زنمه دوست دارم مهیا فریاد زد ـــ غلط ڪردی دوس داشتی مگه شهر هرته هاا عطیه برای اینکه می دانست همسرِ معتادش اگر عصبی بشه روی مهیا هم دست بلند می کند سعی در آروم کردن مهیا کرد ــــ مهیا جان بیخیال عزیزم چیزی نیست مهیا چشم غره ای به عطیه رفت ــــ تو ساڪت باش همین حرفارو میزنی که این از اینی که هست گستاختر میشه محمود جلو رفت ــــ زبونت هم که درازه نزار برات ببرمش بزارم کف دستت ـــ برو ببینم خر کی باشی محمود تا می خواست به مهیا حمله کند با صدایی ڪه آمد متوقف شد ــــ اینجا چه خبره... ↩️ ... ○⭕️ 🇮🇷 http://yun.ir/wt3bp
قسمت پانزدهم حق الناس🌺 💢منزل ما پشت کلوپ صدری بود. من با عباس هادی هم کلاس بودم. 💢در همسایگی ما یک خانواده مهربان و محترم بود که با آنها رفت آمد داشتیم. بعد فهمیدم مادر این خانواده خاله عباس هادی است. 💢من و برادرم دوقلو بودیم به خاطر عباس، با ابراهیم رفیق شدیم. 💢هر بار که او را می دیدیم با یک مشت پسته و بادام به سراغمان می آمد. خیلی ما را تحویل می گرفت. 💢بعد متوجه شدم با همه اینگونه است هرکس یک بار با او برخورد داشت شیفته اش می شد. 💢الان نزدیک شصت سال از خدا عمر گرفتم از خدا تشکر می کنم که در طول زندگی، به خصوص در چند سال اول جوانی ما یکی از بندگان خوب خودش را در مسیر زندگی ما قرار داد. 💢باور کنید ما با ابراهیم معنی خوب بودن را فهمیدیم ما با ابراهیم انسانیت را فهمیدیم. 💢تمام زندگی من تحت الشعاع آن چند سال است. 💢فرزندان من بارها خاطرات ابراهیم را از من شنیده اند. 💢من با بسیاری از شهدای محل زندگی کرده ام همگی انسانهای بزرگی بوده اند اما ابراهیم با هیچ کدامشان قابل مقایسه نیست. 💢یادم هست با ابراهیم رفته بودیم کوه. پای من همان اوایل کار پیچ خورد. 💢ابراهیم من را روی کولش گرفت و به راه افتاد. 💢نمی دانید این مسیر چقدر طولانی بود اگر هر کسی جز او بود می گفت تو بمان تا من برگردم اما او هم می خواست پاهایش قوی شود و هم نمی خواست رفیق نیمه راه گردد. 💢یک دماغه ای است به سمت کولکچال که شیب خیلی تندی دارد انسان بدون بار هم خسته می شود، ابراهیم در آن مسیر من را روی کولش گرفت و بالا برد. 💢خیلی خجالت کشیدم از طرفی به قدرت بدنی اون آفرین گفتم. 💢رفیقی دارم به نام آقای فخاری که در مغازه اش عکس آقا ابراهیم را نصب کرده. 💢شبیه ماجرای کوه نوردی برای او هم پیش آمد. او عاشق ابراهیم شد. 💢خلاصه رفاقت ما با ابراهیم توی محل ادامه داشت. 💢آنقدر که تمام فکر و ذهن من و برادرم در منزل ابراهیم بود. پدر و مادرم نیز او را می شناختند و خوشحال بودند که پسرانشان با چنین شخصی رفت و آمد دارند. 💢به جرات می گویم ما دین و اعتقادمان را با ابراهیم شناختیم. 💢او در زمانی که ۱۷ سال داشت آنچنان به مسائل دینی مسلط بود که بزرگترهای ما این گونه نبودند. 💢یک روز قرار شد والیبال بازی کنیم من کتانی نداشتم. 💢به یکی از رفقای ابراهیم که کتانی چینی قدیمی پایش بود گفتم: کتانی ات را بده من برم توی زمین، دمپایی ام را دادم و کتانی اش را گرفتم و مشغول بازی شدم. 💢بعد بازی دیدم او رفته من هم به خانه برگشتم. 💢هنوز ساعتی نگذشته بود دیدم ابراهیم درب منزل ما آمد 💢با خوشحالی به استقبالش رفتم و گفتم: این طرفا!؟ 💢بدون مقدمه گفت: سعید خدا روز قیامت از هرچی بگذره از حق الناس نمی گذره برای همین توی زندگی مواظب باش حق مردم گردنت نباشه. 💢بعد ادامه داد تا میتونی به وسیله ای که مال خودت نیست نزدیک نشو. خیلی مواظب باش اگر از کسی امانت می گیری خودت به دنبال پس دادن امانت باش. 💢گفتم: آقا ابراهیم من نوکرتم چشم. راستی این رفیقت که کتونی ازش گرفتم نمیدونم کجاست قبل از پایان بازی رفت. 🗣محمد سعید صالح تاش 🇮🇷 http://yun.ir/wt3bp