#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت بیست و پنجم
اذان🌺
💢به محض ورود دستمال سرخ ها به سر پل ذهاب با چهره زیبا و نورانی ابراهیم روبه رو شدیم.
💢اصغر وصالی رفت جلو و ابراهیم را آغوش گرفت و پرسید چه خبر؟ کی اومدی؟
💢براهیم گفت: با چند تا رفقا از تهران آمدیم اینجا و بعد در مورد شهر صحبت کرد.
💢کار فرماندهی نیروهای موجود در شهر که تعدادشان اندک بود به اصغر واگذار شد.
💢اصغر نیز همراه خودش، به جز نیروهای دستمال سرخ ها، حدود ۵۰ نفر از پیش مرگان کرد آورده بود.
💢هنوز کار سازماندهی نیروها به پایان نرسیده بود که خبر رسید یک تیپ زرهی و چندین گردان پیاده ارتش عراق تا ساعاتی دیگر به سر پل ذهاب رسید.
💢سقوط سر پل ذهاب یعنی سقوط پادگان ابوذر و کرمانشاه لذا حفظ این منطقه بسیار حیاتی بود.
💢اصغر بلا فاصله نیروها را در مناطق حساس مستقر کرد و با تجربه ای که در کردستان به دست آورده بود اجازه داد تانک ها خوب به شهر نزدیک شوند بعد به دستور اصغر با سلاح های اندک که داشتیم حمله کردیم.
💢فراموش نمی کنم ابراهیم در یکی از سنگرها مستقر شد و مرتب نارنجک تفنگی شلیک می کرد.
💢با حماسه رزمندگان دشمن عقب نشینی کرد اما توپخانه آنها مرتب شهر و مواضع ما را شلیک می کردند در حالی که بسیاری از رزمندگان نیامده بودند.
💢ابراهیم به نیروها روحیه می داد.
💢ظهر که شد ابراهیم به من گفت من می روم پشت بام.
💢او روی بام یکی از خانه ها در ورودی شهر که فاصله زیادی با دشمن نداشت با بلندگو دستی شروع کرد به اذان گفتن.
💢صدای رسای ابراهیم در منطقه پیچید.
💢بیشترین تاثیر اذان ابراهیم بر نیروهای خودی بود.
💢هر بار که صدای اذان ابراهیم می آمد اصغر وصالی می گفت: آفرین این بهترین روحیه برای نیروها است.
💢آن روز بعد اذان ابراهیم شلیک توپخانه دشمن شدت گرفت.
💢بعضی ها می گفتند ابراهیم الان وقت این کارها نیست اما او با صلابت به اذان خود پایان داد.
💢یادم هست هنگامی که در کردستان در محاصره ضد انقلاب ها قرار داشتیم یادم افتاد ابراهیم آنجا هم همین کار را کرد.
💢 درست وقتی که از همه طرف به ما شلیک می شد و نوجوانی چون من مثل بید می لرزید ابراهیم از دیوار بالای بام رفت و با بلند گوی دستی اذان گفت.
💢نمی دانید این اذان چه آرامشی در نیروها ایجاد کرد حتی ضد انقلاب ها جا خوردند آنها فکر می کردند ما در موضع ضعف قرار داریم لذا با شنیدن صدای اذان شدت حملاتشان کمتر شد.
💢اما در سر پل ذهاب دشمن با استفاده از ارتفاعات بیرون شهر، شهر را بمباران می کردند.
💢با چنین شرایطی ابراهیم هر سه وعده روی بام می رفت و با بلندگو اذان می گفت.
💢با شنیدن صدای اذان ابراهیم گلوله باران دشمن شدت می گرفت.
💢نمی دانم از چه چیزی وحشت داشتند؟
💢یادم هست یک بار که ابراهیم و اصغر وصالی با هم بودند شخصی اعتراض کرد که چرا در چنین موقعیتی آن هم با صدای بلند و با بلندگو اذان می گوید؟
💢این سوال در ذهن بسیاری از ما بود اما شاید کسی جرات نمی کرد سوال کند.
💢همه منتظر جواب شدند.
💢ابراهیم کمی فکر کرد و چند جمله بیشتر نگفت و تمام افراد جوابشان را گرفتند.
💢ابراهیم گفت مگر تو کربلا، امام حسین علیه السلام محاصره نشده بود؟ چرا اذان گفت و درست در جلوی دشمن نماز خواند؟
💢بعد مکثی کرد و گفت ما برای همین اذان و نماز با دشمن می جنگیم.
🗣مرتضی پارسائیان
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت بیست و ششم
آن چهار نفر🌺
💢بسیاری از رزمندگان معتقدند دوران جنگ ماه بعد از خروج بنی صدر تبدیل به دفاع مقدس شد یعنی واژه های معنوی و اهمیت به مسائل دینی در جنگ وارد شد.
💢اما من اعتقاد دارم که در جبهه سر پل ذهاب و روزهای اول جنگ ما دفاع مقدس را با وجود ابراهیم حس میکردیم.
💢ابراهیم هر وقت که فرصت می یافت مشغول مداحی می شد امور معنوی را بین نیروها گسترش میداد.
💢در همان روزهای اول جلسات فرماندهان در یکی از خانه های سر پل ذهاب که دستمال سرخ ها در آنجا مستقر بودند برگزار می شد.
💢اعضای جلسه معمولا اصغر وصالی، علی تیموری، #ابراهیم_هادی و خلبان شیرودی بودند.
💢 وقتی جلسه تمام می شد ابراهیم مشغول مداحی می شد.
💢تمام نیروها جمع می شدند و از نوای ملکوتی ابراهیم استفاده می کردند.
💢یک روز از طرف اصغر به پادگان ابوذر رفتم نامه ای به خلبان شیرودی دادم که برای جلسه به سر پل ذهاب بیاید.
💢آقای شیرودی گفت بگویید این رفیق ما، آقا ابراهیم حتما باشه.
💢گفتم چشم ایشون هم هستند.
💢روزها گذشت معنویت ابراهیم تاثیر عجیبی روی نیرو ها گذاشت.
💢اوج معنویت ابراهیم را در برخورد با دشمن شاهد بودیم او با دشمن که به اسارت در می آمدند به گونه ای برخورد می کرد که برای تمام نیرو ها الگو بود.
💢یادم هست در ارتفاعات کوره موش در همدان روزهای اول چهار اسیر گرفتیم. ما در یکی از خانه های ابتدایی شهر مستقر بودیم.
💢همراه با ابراهیم این چهار اسیر را به خانه آوردیم تا چند روز بعد به پادگان ابوذر منتقل شوند.
💢آن سوی حیاط یک اتاق با درب آهنی وجود داشت رفقا پیشنهاد کردند که اسرا را به آنجا منتقل کنیم و درش را قفل کنیم.
💢ابراهیم قبول نکرد گفت: اینها مهمان ما هستند.
💢گفتم: آقا ابراهیم چی میگی اینها اسیر های جنگی هستند به وقت فرار می کنند.
💢ابراهیم گفت: اگر برخورد ما صحیح باشد مطمئن باش هیچ کاری نمی کنند.
💢دستان اسرا را باز کرد و آورد داخل اتاق سفره نهار پهن شد نان و کنسرو آوردم تعداد کنسروها کم بود.
💢با تقسیم بندی ابراهیم خودمان هر دو نفر یک کنسرو خوردیم اما به اسرای عراقی به هر نفر یک کنسرو دادیم.
💢عراقی ها زیر چشمی شاهد این اتفاقات بودند می دیدند که قرار بود آنها را زندانی کنیم اما حالا در بهترین حالت کنار ما هستند آنها می دیدند همان چیزی که ما می خوریم حتی بهتر از آن را برای اسرا می آوریم.
💢دو روز گذشت و ابراهیم به من گفت حمام را روشن کن.
💢من هم آب گرمکن را روشن کردم و حمام آماده شد.
💢ابراهیم چهار دست لباس آماده کرد و یکی یکی از اسرا را به حمام فرستاد.
💢عصر همان روز ابراهیم به پادگان ابوذر رفت. همان موقع یک خودرو برای انتقال اسرا به محل استقرار ما آمد.
💢اسرای عراقی گریه می کردند و نمی رفتند و مرتب اسم ابراهیم را صدا می زدند.
💢با بیسیم تماس گرفتم و ابراهیم برگشت.
💢اسرای عراقی یکی یکی با او دست و روبوسی و خداحافظی کردند.
💢آنها التماس می کردند که پیش ابراهیم بمانند ولی قانون چنین اجازه ای به ما نمی داد.
🗣مرتضی پارسائیان
🇮🇷#کانال_کربلایی_سیدروح_الله_حسینی
http://yun.ir/wt3bp
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت بیست و هفتم
ولایت🌺
💢شب اول محرم آبان ۱۳۵۹بود از پادگان ابوذر بی سیم زدند که برادر ابراهیم برای مراسم به پادگان بیاید.
💢می دانستم امیر منجر از دوستان ابراهیم است در پادگان ابوذر مسئولیت دارد.
💢حدس زدم به خاطر آغاز ماه محرم مراسم گرفته اند. به ابراهیم خبر دادم.
💢او هم یکی از ماشین های موجود در سر پل ذهاب را تحویل گرفت و آمد جلوی محل استقرار نیروی دستمال سرخ ها و مرا صدا زد.
💢ابراهیم گفت: بپر بالا با هم بریم پادگان ابوذر.
💢گفتم: اصغر وصالی نیست ممکنه ناراحت بشه من با شما...
💢گفت: تو که اینجا کار نداری. من به بجه ها میگم که با من اومدی.
💢بعد به یکی از بچه ها که مسئولیت داشت گفت و اجازه گرفت و حرکت کردیم.
💢خیلی مجلس با صفا و بی ریا بود.
💢ابراهیم می خواند و رزمندگان سینه می زدند.
💢خلبان شیرودی و تعدادی از خلبانان هوا نیروز مستقر در پادگان به همراه پاسداران و ارتشی ها دور هم جمع شدند و بر مظلومیت سالار شهیدان اشک می ریختند.
💢ساعت تقریبا دوازده شب بود که مجلس تمام شد و حال معنوی عجیبی ایجاد شده بود.
💢آن شب خیلی خسته شده بودیم و قرار شد آنجا بخوابیم.
💢یکی از بچه های مخابرات وارد نماز خانه شد و به ابراهیم گفت اصغر وصالی پیام داد که امشب حتما به سر پل برگردید.
💢ابراهیم داشت فکر می کرد که گفتم آقا ابراهیم ول کن. الان هوا تاریکه داره به شدت بارون میاد بزار صبح میریم.
💢ابراهیم بلند شد و گفت: پاشو بریم اصغر وصالی بر ما ولایت داره او فرمانده و امرش واجبه.
💢از کسی مثل ابراهیم که بارها با اصغر شوخی می کرد و می خندید توقع این حرف را نداشتم!
💢آماده رفتن شدیم بارون به شدت می بارید.
💢به ابراهیم گفتم: نمی تونیم توی این بارون با چراغ خاموش بریم.
💢آن زمان دشمن رو منطقه دید داشت اگر با چراغ روشن می رفتیم توپخانه منهدم می کرد.
💢اما ابراهیم مصمم بود که برگردیم.
💢 مشکل دیگر اینکه برف پاک کن کار نمی کرد.
💢ابراهیم فکری کرد و گفت: مرتضی بپر پشت فرمون.
💢من هم پیراهنم را در می آورم با سفیدی زیر پیراهن از وسط مسیر میرم تو هم برای اینکه اشتباه نری دنبالم بیا.
💢گفتم چی میگی آقا ابراهیم من که درست رانندگی بلد نیستم من جلو میرم شما دنبالم بیا.
💢ابراهیم داد زد نمیشه تو باید بشینی پشت فرمون.
💢اما من سریع پریدم بیرون .
💢بارندگی شدید بود شروع کردم به دویدن.
💢ابراهیم هم پشت سرم حرکت کرد و داد می زد مرتضی بیا سوار شو بزار من برم بیرون.
💢کل مسیر را دویدم خیسِ خیس شدم وقتی به مقر رسیدیم دیگر توانی نداشتم.
💢دو نفر پتو آوردند و لباسم را عوض کردم.
💢اصغر وصالی نگاهی به سر وضع ما کرد و گفت خوب صبح بر می گشتید.
💢ابراهیم گفت: امر فرمانده بود اگر سنگ هم از آسمون می آمد ما بر می گشتیم.
💢اصغر سرش را از شرمندگی پایین انداخت و چیزی نگفت.
💢از آن شب تا مدت ها هر وقت ابراهیم را می دیدم سرش را پایین می گرفت و می گفت اون شب خیلی من رو شرمنده کردی اگر رانندگی بلد بودی به خدا نمی گذاشتم جلوی ماشین بروی.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت بیست و هشتم
درد دین🌺
💢اولین روزهای جنگ بود که راهی جبهه شدم. ما را مستقیم به منطقه گیلان غرب اعزام کردند در آنجا فرماندهی ما را به شخصی به نام حسن بالاش سپرده و ما را راهی منطقه بان سیران کردند.
💢مدتی در این منطقه حضور داشتیم ارتفاعات این منطقه برای ما مهم بود و باید حفظ می شد.
💢تا اینکه برای استراحت و استحمام به گیلان غرب برگشتم. ما به خانه ای حوالی مسجد جامع رفتیم اونجا مقر گروه چریکی سپاه بود.
💢به محض ورود جوانی را در آنجا دیدم که آذوقه و مهمات را به روی الاغ می بست و همزمان با خودش اشعاری در مدح امیر المومنین علیه السلام می خواند. صدای او بسیار زیبا بود.
💢بعد به آن سوی حیاط رفت و بر روی یک قطعه ای از سنگ مشغول ورزش باستانی شد.
💢محو تماشای حرکات او شدم نشان می داد که خیلی در ورزش باستانی مسلط است.
💢کارش که تمام شد جلو رفتم و سلام کردم با چهره خندان جوابم را داد و چنان حال و احوال کرد که انگار مدت هاست من را می شناسد.
💢اسم من را پرسید گفتم ابراهیم هستم.
💢خیلی خوشش آمد و گفت من هم ابراهیم هستم. اشکالی نداره داداش ابراهیم صدات کنم.
💢گفتم ما کوچیک شما هستیم.
💢در همان برخورد اول عاشق اخلاق خوب او شدم.
💢پرسیدم بچه کجایی؟
💢گفت: تهران حوالی میدون خراسان.
💢با تعجب گفتم: پس بچه محل هستیم ما هم خیابون مینا می شینیم.
💢دست من را گرفت و برد توی ساختمون و به دوستاش معرفی کرد. و حسابی ما رو تحویل گرفت.
💢ابراهیم مرا دعوت کرد تا پینگ پنگ بازی کنیم دوستانش هم شاهد بازی ما بودند.
💢اولش نشان داد خیلی مسلط هست اصلا نمی شد سرویس هایش را گرفت رفته رفته طوری بازی کرد که بهش برسم و در پایان بازی را برنده شوم.
💢خلاصه آن روز خیلی به من خوش گذشت خوشحال بودم که یکی از بهترین رزمندگان جبهه با من دوست شده.
💢ظهر بود که اذان گفت و بعد نماز جماعت برپا کرد.
💢بعد از حمام از ابراهیم خداحافظی کردم به مقر برگشتم.
💢چند روز بعد برای مرخصی به گیلان غرب برگشتم تا از آنجا به کرمانشاه و بعد به تهران بروم، اما دنبال ماشین سواری گشتم پیدا نشد.
💢در پایگاه سپاه بود که ابراهیم را دیدم، پرسید: چه عجب داداش ابراهیم این طرفا؟
💢گفتم قرار برم مرخصی گفت: جدی می گی؟ من هم دارم میرم تهران..
💢خبری بهتر از این برایم نبود چه هم سفری پیدا کردم. با یک ماشین سپاه به کرمانشاه آمدیم آنجا بلیط اتوبوس گرفتم یک ساعتی وقت داشتیم.
💢ابراهیم پیشنهاد کرد الان که وقت داریم برویم بیمارستان و مجروحین جنگی را ملاقات کنیم.
💢بعد از ملاقات به ترمینال آمدیم و راهی تهران شدیم.
💢بیشتر مسافران اتوبوس، نظامی بودند راننده به محض خروج از شهر نوار ترانه را زیاد کرد.
💢ابراهیم چند بار ذکر صلوات فرستاد و بقیه با صدای بلند صلوات فرستادند بعد هم ساکت شدند.
💢یک لحظه متوجه ابراهیم شدم دیدم بسیار عصبانی است همینطور خودش را می خورد و ذکر می گفت و دستانش را فشار می داد و چشمانش را می بست و..
💢ترسیدم. برای چی اینقدر ناراحته؟
💢حدس زدم برای صدای ترانه است گفتم: آقا ابراهیم چیزی شده؟ فکر کنم به خاطر نوار ترانه است می خوای به راننده چیزی بگم.
💢نذاشت حرفم تمام بشه و گفت: قربونت برو ازش خواهش کن خاموشش کنه.
💢رفتم به راننده گفتم: اگر امکان داره خاموشش کنید.
💢راننده گفت: نمیشه خوابم می بره من عادت کردم نمیتونم خاموش کنم.
💢برگشتم به ابراهیم همین مطلب را گفتم.
💢دنبال یک روشی بود که صدای خواننده زن بهش نرسه.
💢فکری به ذهنش رسید از توی جیب خودش قرآن کوچک در آورد وبا صدای زیبایی که داشت شروع به قرائت قرآن کرد.
💢صدای ملکوتی و دلنشین او طوری بود که همه محو صوت او شدند راننده هم بعد چند دقیقه ضبط صوت رو خاموش کرد و مشغول شنیدن آیات الهی شد.
💢موقع اذان هم از من خواست تا اذان بگویم. هر چند صدای من با صوت دلنشینش قابل مقایسه نبود اما قبول کردم و از جا بلند شدم و اذان گفتم.
💢بعد از آن دیگر ابراهیم را ندیدم اما در همان روزها درس بزرگی از او گرفتم.
🇮🇷#کانال_کربلایی_سیدروح_الله_حسینی
http://yun.ir/wt3bp
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت بیست و نهم
دیده بان🌺
💢دی ماه سال ۱۳۶۰همراه با دوستان همکلاسی از تهران راهی جبهه شدیم.
💢ما به جبهه گیلان غرب اعزام شدیم چند ماه در آنجا حضور داشتیم.
💢خدا توفیق داد من با یکی از بندگان خالص او در جبهه آشنا شوم. من بیسیم چی بودم و در آن ایام بارها به ماموریت رفتم.
💢او مثل یک بسیجی ساده بود با ما می گفت و می خندید اما در حین نبرد نشان می داد چه ویژگی هایی دارد.
💢نکته جالبی که من در گیلان غرب مشاهده کردم وجود الاغ هایی در مقر نیروها بود که به شرایط منطقه آشنایی داشتند منطقه غرب ناهموار بود و وجود الاغ ضروری.
💢شاهد بودم که ابراهیم، بار مهمات و آذوقه را پشت الاغ می بست وحرکت می کرد.
💢زمانی که صدای سوت خمپاره می آمد این الاغ ها بلافاصله خیز می رفتند تا از ترکش ها در امان باشند!!
💢اما از آن روزها خاطرات زیبایی در ذهن من نقش بسته.
💢مثلا یک شب به عنوان بیسیم چی همراه گروه عملیاتی به سوی دشمن حرکت کردم.
💢ابراهیم و یکی از دوستانش یک جیپ که توپ ۱۰۶ روی آن نصب شده بود را به صورت خاموش هول دادند و به یک منطقه محفوظ در مقابل دشمن منتقل کردند این منطقه را قبلا انتخاب کرده بودند در مقابل ما سنگرهای دشمن قرار داشت.
💢ساعتی بعد سنگرهای دشمن که قبلا شناسایی شده بود یک یک توسط یک توپ مورد هدف قرار گرفت و منهدم گردید بعد هم قبل از روشن شدن هوا چیپ را روشن کردن و سریع برگشتیم.
💢دشمن هم با تمام توان آنجا را زیر آتش گرفت.
💢یا مثلا در یکی از مناطق دید ما بر روی مواضع دشمن بسیار کم بود.
💢ابراهیم بعد از عملیات مطلع الفجر تلاش داشت که بتواند مواضع دشمن را خوب شناسایی کرده و از بین ببرد.
💢یک خودروی نیمه سوخته از روزهای اول جنگ در نزدیک مواضع دشمن مانده بود.
💢ابراهیم طرح عجیبی اجرا کرد شبانه خودش را به این خودرو رساند و در داخلش مخفی شد.
💢من در مواضع خودی با یک بیسیم حضور داشتم و ابراهیم از دور با من در ارتباط بود.
💢او با روشن شدن هوا با دوربین نگاه می کرد و با بیسیم گرا می داد من هم با بیسیم پی آرسی به توپخانه گرا می دادم و آنها می زدند.
💢دشمن تعجب کرده بود که چگونه سنگرها و مواضعش یکی پس از دیگری به دقت مورد هدف قرار گرفته و نابود می شد برای همین به صورت کور، شروع به بمب باران کردند.
💢عصر بود که یک گلوله توپ کنار خودروی سوخته منفجر شد ارتباط بیسیم ابراهیم قطع شد.
💢 نگران بودیم. با تاریکی هوا نگرانی ام بیشتر شد..
💢یکباره دیدم ابراهیم آهسته آهسته به سمت ما برگشت. در حالی که چندین ترکش ریز و درشت خورده بود.
💢خیلی خوشحال شدم سریع او را به بیمارستان بردیم آن روز ضربه سختی به دشمن زده شد.
💢من تا تابستان ۱۳۶۱ در گیلان غرب بودم. بعد به جنوب و گردان کمیل رفتم.
💢درشب عملیات والفجر مقدماتی با گردان همراه شدیم اما خبر نداشتم که ابراهیم نیز به عنوان نیروی اطلاعات به رزمندگان گردان ملحق شده ما در گروهان سوم بودیم که در تاریکی شب تا کانالها پیش رفتیم.
💢اوضاع خیلی به هم ریخت. عملیات با خیانت منافقین لو رفت رزمندگان در کانال ها گیر افتادند و امکان پیشروی نبود و تعدادی از نیروها به سمت جلو رفتیم تا شاید راهکاری پیدا کنیم اما متاسفانه در محاصره گیر کردیم و به اسارت دشمن در آمدیم.
💢در روزهای اسارت با دوستانی از گردان کمیل که بعد از ما اسیر شدند صحبت می کردیم آنها از دلاوری ابراهیم در کانال کمیل می گفتند.
💢تعجب کردم که او همراه گردان ما آمده اما من موفق به دیدارش نشدم.
💢سالها بعد عملیات های دیگری انجام شد و چند نفر دیگر از رفقای ما اسیر شدند.
💢در شب های اسارت باز هم سخن از ابراهیم بود.
💢یکی از اسرا که تازه به اردوگاه آمده بود فهمید که من و چند نفر دیگر ابراهیم را می شناسیم برای ما از روزهای آخر عملیات مقدماتی و کانال ومفقود شدن ابراهیم گفت.
💢داغ دل ما با شنیدن این مطلب تازه شد.
🇮🇷#کانال_کربلایی_سیدروح_الله_حسینی
http://yun.ir/wt3bp
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت سی ام
قدرت جاذبه🌺
💢اوایل دوران جنگ بود در بسیج مسجد محمدی در اتوبان شهید محلاتی حضور داشتم.
💢منزل ما هم تقریبا پشت مسجد در کوچه موافق بود. یک خانواده جدید به محل ما آمدند.
💢چند روز بعد یک جوان با ریش بلند را دیدم که به داخل آن خانه رفت.
💢از آمدنشان زیاد خوشحال نشدم. من خبر نداشتم که او از سرداران جبهه است.
💢روز بعد به محض اینکه از خانه خارج شد به من سلام کرد من هم جواب دادم.
💢اما کمی خجالت کشیدم او از من بزرگتر بود من هیچ اطلاعاتی از او نداشتم فقط فهمیده بودم اهل جبهه و جنگ است.
💢به مسئول بسیج گفتم یک جوان اومده توی محل ما فکر کنم بلوچ باشه چون ریش بلندی داره، می خوام جذبش کنم بیارمش مسجد؟ آدم خوبیه.
💢گفت: باشه بیارش.
💢روز بعد که به من سلام کرد وارد جمع ما شد. کمی گفت و خندید.
💢من گفتم ما برای نماز می رویم مسجد شما تشریف می آورید؟
💢گفت چشم و بعد با هم رفتیم مسجد.
💢 خوشحال بودم که یک نفر را به سمت مسجد و بسیج جذب کردم.
💢توی راه بعضی از بچه های محل با تعجب به ما نگاه می کردند.
💢من حتی دیدم که برخی از آنها دوست جدید من را به خاطر تیپ و ظاهرش مسخره می کردند.
💢وارد مسجد که شدیم به خیالم یکی را جذب مسجد کردم اما یکدفعه دیدم همه جلو می آیند و با دوست من رو بوسی می کنند و از جبهه خبر می گیرند.
💢مسئول بسیج هم تا او را دید جلو آمد و گفت به به آقا ابراهیم خوش اومدی.
💢هیچی برای گفتن نداشتم ظاهرا فقط من او را نمی شناختم.
💢از آن روز پای #ابراهیم_هادی به مسجد باز شد و رفاقت ما بیشتر.
💢بچه های بسیج مسجد همه از او جوان تر بودند ابراهیم به نوعی حکم بزرگتر را برای آنها داشت.
💢تا می توانست برای بچه های مسجدی کار می کرد شب های جمعه تا صبح با بچه مسجدی ها بود بعد آنها را تشویق به نماز جماعت می کرد.
💢به محض اینکه نماز جماعت تمام می شد یک قابلمه پر از حلیم به جمع رفقای مسجدی می آمد او چیزی برای خودش نداشت اما هر چیزی را که داشت در طبق اخلاص قرار می داد.
💢یک ماشین فولکس واگن برای رفیق آقا ابراهیم بود ماشین را برخی شب جمعه به مسجد می آورد و رفقا را سوار می کرد و عازم زیارت شاه عبد العظیم یا بهشت زهرا سلام الله علیه می شدیم.
💢کم کم نام ابراهیم در محل ما بر سر زبان ها افتاد.
💢همان جوانهایی که سر کوچه علاف بودند یکی یکی جذب ابراهیم شدند اصلا قدرت جاذبه او عجیب بود.
💢همیشه با لبخند در سلام کردن پیش قدم می شد با هیچ کس حتی آدم های منحرف تند برخورد نمی کرد هرکس را به یک روش جذب می کرد.
💢در زور خانه فهمیدم ابراهیم قهرمان کشتی هم بوده او هیچ چیز از خودش نمی گفت واین جاذبه شخصیت او را بیشتر می کرد.
💢تا جایی که شب ها حدود بیست نفر سر کوچه جمع می شدیم و ابراهیم برای ما صحبت می کرد وقتی که او هم نبود جمع ما حرف از ابراهیم بود.
💢ابراهیم در فتح المبین مجروح شد چند ماهی در تهران بود تا زخم پایش بهتر شود.
💢در همان دوران غیر مستقیم بسیاری از جوانان محل ما را هدایت می کرد به طوری که بعد از سه ماه وقتی که می خواست به جبهه برگردد تعدادی از همان کسانی که هیچ ارتباطی با انقلاب و اسلام نداشتند با خودش برد.
💢از میان آنها افرادی را تربیت کرد که فرمانده گردان و مسئول اطلاعات و....شدند.
🇮🇷#کانال_کربلایی_سیدروح_الله_حسینی
http://yun.ir/wt3bp
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت سی و یکم
جهانشاه🌺
💢زندگی در محیط جبهه و در شرایطی که چندین هفته متوالی از محیط شهری دور هستیم کار نسبتا سختی است.
💢خوب به یاد دارم بعضی از رزمندگان پس از مدتی در منطقه دچار افسردگی و بیماری روحی می شدند.
💢دوای درد این افراد شوخی و خنده بود ابراهیم در این زمینه استاد بود.
💢یک بار دوستان سپاهی ما از جنوب به گیلان غرب آمدند تنها چیزی که از جمع شان شنیده می شد خنده بود.
💢وارد جمع آنها شدم و به ابراهیم گفتم چه کار میکنی؟
💢به شوخی گفت: میخوای گریه کنیم؟
💢بعد خیلی عادی زد زیر گریه و اشک از چشمانش جاری شد.
💢یک بار در جمع رزمندگان اندرزگو نشسته بودیم امام جمعه یکی از شهر های مرکزی ایران به جبهه آمد.
💢سر ظهر بود که این عالم لباس هایش را در آورد تا برای وضو و نماز آماده شود.
💢ابراهیم از او اجازه گرفت و لباس های این عالم را پوشید و بعد به دنبال دیگر رفقا رفت..
💢اما در میان دوستان ابراهیم یکی از اهالی کرمانشاه بود که رفاقت این دو نفر هم در نوع خودش دیدنی و جالب بود.
💢جوانی با قد و قامت دو متر و هیکل بسیار درشت و تنومند.
💢اولین باری که او را دیدم، ابراهیم او را به من معرفی کرد.
💢همین که با جهانشاه دست دادم ابراهیم پشت سر من بود اشاره کرد یه فشار به دستش بده.
💢باور کنید همین الان یاد اون صحنه می افتم؟ تمام استخوانهای دستم درد می گیرد.
💢وقتی به من دست داد با ناله و فریاد دستم را کشیدم تمام انگشتانم به هم چسبیده بود.
💢آن شب در کنار جهانشاه و حاجی اسلامی بودیم برای ما شام آوردند همه ما یک مرغ را خوردیم.
💢جهانشاه به تنهایی شش مرغ و نان را خورد بعد شام جهانشاه یک شیشه مربا را گرفت و خالی خالی با قاشق خورد.
💢با اشاره به ابراهیم گفتم چقدر میخوره؟
💢ابراهیم خیلی آرام گفت: تازه امشب می خواد راحت بخوابه، برای همین کمتر غذا خورد.
💢بعد شام یه تخته شنا آورد و جهانشاه مشغول شنا رفتن شد یکی از رفقا هم روی کمر جهانشاه نشست.
💢انگار نه انگار که او این همه شام را خورده..
💢روز بعد ما با ابراهیم برگشتیم خبر رسید در یکی از مناطق درگیری لفظی بین چند نفر از اهالی محل با دو نفر از رزمندگان صورت گرفته.
💢یکی از اهالی به ما گفت اینها رفته اند تا یکی از قوی ترین دوستانشان را بیاورند تا یک دعوای حسابی راه بی اندازند.
💢حسابی ترسیدم می دانستم کار اگر به درگیری بکشد جمع کردن ماجرا سخت می شود.
💢با ابراهیم خود را به همین محل رساندیم.
💢ساعتی بعد عده ای از اهالی، با یک آدم گنده لات به سمت مقر نیروهای ما آمدند تا یک دعوای حسابی راه بی اندازند.
💢همین که آنها جلو آمدند ابراهیم به سمت آنها رفت و با صدای بلند داد زد: جهانشاه مخلصیم!
💢جهانشاه که هم یه سر و گردن از همه بلندتر بود جلو آمد و شروع کرد با ما دست و روبوسی کردن.
💢اهالی هم هاج واج به ما نگاه می کردند.
💢ابراهیم با اهالی محل خوش و بش کرد و با تک تک آنها رو بوسی کرد.
💢خلاصه رفاقت باعث شد دعوا به صلح و دوستی تبدیل شود.
💢اما بد نیست بدانید جهانشاه همان سال به خاطر کاری که کرده بود به زندان رفت.
💢در زندان به مسئول زندان گفته بود دستبند من را باز کنید و اگرنه خودم بازش میکنم.
💢مسئول زندان خندید.
💢جهانشاه با فشار دستبند را باز کرد.
💢او در همانجا سکه دو تومانی قدیم را خم کرد.
💢باور کنید اگر در مسابقه قوی ترین مردان شرکت می کرد حریف نداشت.
💢اما سال بعد از این ماجرا به ما خبر دادند جهانشاه در یک سانحه رانندگی از دنیا رفت.
💢من و دیگر رفقای رزمنده باور نکردیم به شوخی گفتیم یک ماشین معمولی نمیتونه اون هیکل روزیر بگیره.
💢گفتند: اتفاقا تو جاده همدان با یک تریلی تصادف کرد.
🇮🇷#کانال_کربلایی_سیدروح_الله_حسینی
http://yun.ir/wt3bp
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت سی و دوم
شیاکوه🌺
💢سال ۱۳۶۰ را در یگان تکاور ارتش مشغول بودم. بنده مسئولیت تامین مهمات تیپ ۵۸ ذوالفقار ارتش را بر عهده داشتم.
💢تیپ تکاور ذوالفقار، یکی از یگانهای نمونه و عملیاتی ارتش بود. این یگان شهدای بسیاری را تقدیم کرد.
💢رزمندگان این تیپ روحیه بسیجی داشتند در بیشتر عملیات ها دوشادوش رزمندگان سپاه و بسیج حضور داشتند.
💢در بسیجی بودن این یگان همین بس که در زمان اعزام نیروهای ایرانی به سوریه و لبنان سه گردان از سپاه محمد رسول الله صلی الله علیه وآله و سه گردان از ارتش انتخاب شد که گردانهای ارتش همگی از تیپ ۵۸ ذوالفقار بودند.
💢اما اینکه چرا رزمندگان و فرماندهان این تیپ، خصوصا در سالهای ابتدایی جنگ شجاعت داشتند به عوامل مختلف بر می گشت، شاید یکی از این عوامل، همراهی دلاوری به نام #ابراهیم_هادی با رزمندگان این تیپ در عملیات ها بود.
💢در سال ۱۳۶۰ به خاطر مسئولیتی که داشتم هر روز بین شهرهای گیلان غرب و اسلام آباد در تردد بودم.
💢یگان ذوالفقار در گیلان غرب مستقر بود.
💢من خاطرات آن روزهای خودم را در همان ایام مکتوب کردم برای همین بادقت بیان میکنم.
💢درست در روز اول مهر ۱۳۶۰، وقتی از شهر گیلان غرب بیرون آمدم در جایی که معروف بود به چشمه سراب، جمعیت نسبتا زیادی را دیدم که تجمع کرده اند.
💢پیاده شدم و به سمت آن جمع رفتم.
💢چشمه سراب محلی بود که رزمندگان برای شنا و آب تنی به آنجا می رفتند.
💢جلو که رفتم متوجه شدم گروهی مشغول ورزش باستانی هستند و بقیه در حال تماشای آنها.
💢یک جوان در کنار گود مشغول ضرب گرفتن بود و با صدای رسایش اشعار زیبایی می خواند.
💢همه جمع شده بودند و از ورزش کردن آنها لذت می بردند.
💢به یک نفر از دوستانم گفتم این جوان کیه؟؟ چه صدای قشنگی داره؟
💢باتعجب گفت نمیشناسیش؟ این #ابراهیم_هادی بچه تهران و دلاور منطقه غرب کشوره.
💢اولین برخورد من با ابراهیم بعد از سالها هنوز در ذهن من مانده بعد از آن خیلی دوست داشتم بار دیگر او را ببینم.
💢چند روز بعد برای کاری به مقر بچه های سپاه در گیلان غرب رفتم گفتم میتونم آقای #ابراهیم_هادی رو ببینم.
💢بچه های سپاه من را می شناختند گفتند: با نیروهای گروه چریکی اندرزگو رفتند سمت بازی دراز احتمال داره عملیات نفوذی انجام بدهند.
💢من که عجیب مشتاق دیدن این جوان شده بودم رفتم به سمت بازی دراز.
💢در جایی به نام چم امام حسن علیه السلام متوجه حضور نیروهای سپاه شدم توقف کردم و جلو رفتم.
💢 اولین کسی که از آن جمع به سمت من آمد خود ابراهیم بود سلام و احوالپرسی کرد من را در آغوش گرفت. گویی سالهاست من را می شناسد.
💢بعد از کمی حال و احوال گفتم قصد من این بود که شما را زیارت کنم اگر کاری از دستم بر می آید در خدمتم.
💢بعد از آن چندین بار دیگر در گیلان غرب او را دیدم هر بار به گرمی از من استقبال می کرد و حسابی تحویل می گرفت.
🇮🇷#کانال_کربلایی_سیدروح_الله_حسینی
http://yun.ir/wt3bp
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت سی و سوم
فاتح قله🌺
💢با خوشحالی و سرعت کار انتقال مهمات را آغاز کردیم.
💢سه گردان از نیروهای ذوالفقار و نیروهای سپاه، آخرین هماهنگی های لازم را انجام دادند.
💢حرف تمام فرماندهان این بود که باید کل ارتفاعات شیاکو از جمله قله آن آزاد شود.
💢من در دفتر خاطراتم با جزئیات نوشته ام. ساعت ۵ عصر ۱۳۶۰/۱۱/۱۶ بود. توپخانه کار خودش را آغاز کرد.
💢هنوز هوا تاریک نشده بود که پیشروی نیروها شروع شد.
💢نیروهای ارتش خیلی خوب پیش رفتند. از محور دیگر نیز، نیروهای بسیج و سپاه جلو آمدند.
💢گردان های سوم و چهارم ذوالفقار به سمت قله حرکت کردند.
💢از مکالمات بیسیم شنیدم که فرمانده گردان سوم با شجاعت اعلام کرد: من می خواهم اولین نفری باشم که پا به قله شیاکو می گذارد.
💢سرگرد با شجاعت نیروهایش را به پیشروی ترغیب میکرد.
💢ساعتی بعد، از پشت بیسیم اعلام شد قله شیاکو آزاد شد گردان سوم به قله رسید.
💢خیلی خوشحال شدیم. فریاد الله اکبر رزمندگان ارتش و سپاه در منطقه طنین انداز شد.
💢دشمن پا به فرار گذاشت ما در دامنه شیاکو در جایی که غار وجود داشت یک بیمارستان نظامی ایجاد کردیم.
💢همه از این پیروزی خوشحال بودیم که سرگرد تخمه چی، فرمانده گردان سوم را آوردند. گلوله پایش خورده بود.
💢هرچه اصرار کردیم که ایشان به عقب منتقل شود قبول نکرد، می گفت: پانسمان کنید، می خواهم به میان نیرو ها برگردم.
💢ایشان در آنجا حرفی زد که منظورش را متوجه نشدم.
💢وقتی مشغول پانسمان سرگرد بودند رو به من کرد و گفت: من شرمنده #ابراهیم_هادی هستم!
💢به هر حال شیاکو با حماسه رزمندگان آزاد شد.
💢چند روز بعد سرگرد را دیدم .پایش بهتر شده بود من را صدا کرد و گفت: بیا تا مطلبی را برایت بگویم یادت هست گفتم شرمنده ابراهیم هستم.
💢گفتم: بله
💢ایشان گفت: در میان نیروهای ذوالفقار، من را به عنوان فاتح شیاکوه می شناسند. حتی جایزه و درجه به من دادند. آن هم به خاطر مطلبی که پشت بیسیم گفتم. همه می گویند اولین نفری بودم که سنگر های روی قله را فتح کردم.. اما باید مطلبی را اقرار کنم.
💢سرگرد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: آن شب مقاومت دشمن در سنگرهای نوک قله خیلی شدید بود. دشمن نمی خواست آن سنگرها را به راحتی از دست بدهد. وقتی با نیرو ها به نزدیکی قله رسیدیم. تک تنها به سمت سنگر های نوک قله حمله کردم تا آن بالا را پاکسازی کنم و فاتح قله باشم.
💢اما با تعجب دیدم که دشمن در آنجا حضور ندارند! آنها قبل از آمدن من فرار کرده بودند.جنازه ها روی زمین بود.
💢من هم خوشحال از اینکه قله را فتح کرده ام، پشت بیسیم این خبر را اعلام کردم.
💢اما یکباره با صحنه عجیبی مواجه شدم. باور کردنی نبود! درست در کنار سنگر روی قله یک جوان رزمنده رو به قبله به حالت سجده افتاده بود و از خدا تشکر می کرد.او به یکباره در مقابل من از روی خاک بلند شد.
💢اول ترسیدم اما از چفیه اش فهمیدم که او ایرانی است.
👇👇👇
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت سی و چهارم
شخصیت الگو🌺
💢بزرگان علم و تربیت می گویند: اگر می خواهید یک جوان را درست تربیت کنی و در مسیر مورد نظر خودت قرار دهی، اول از همه باید قلب او را فتح کنی. باید کاری کنی که جوان، تو را به عنوان یک الگو قبول کند.
💢این کارشناسان ادامه می دهند: جوان نیز کسی را به عنوان الگو قبول می کند که حداقل یکی از این ویژگی ها را داشته باشد.
💢اول اینکه چهره جذاب داشته باشد، دوم اینکه ورزشکار باشد و بتواند کارهایی را انجام دهد که دیگران از انجام آن عاجزند. سوم اینکه صدای خوبی داشته باشد.
💢خواننده ها یا مداحان، خواسته یا ناخواسته الگو های جوانان می شوند.
💢از تمام اینها مهم تر اگر می خواهی قلب یک جوان را فتح کنی باید اخلاق خوبی داشته باشی، باید به نظرات جوانان احترام بگذاری. باید اهل شوخی و خنده باشی. باید کاری کنی که جوانان از حضور در کنار تو لذت ببرد.
💢تمام این نظرات کارشناسی را وقتی در کنار هم بگذارید، یقین داشته باشید به شخصیت آقا #ابراهیم_هادی خواهید رسید.
💢ابراهیم چهره ای ملکوتی و جذابی داشت. نگاه به صورت او انسان را جذب می کرد.
💢در مورد ورزش ابراهیم هم که بهتر است حرفی نزنم.
💢اما یادم است در اولین برخورد من با ابراهیم، او مشغول شنا رفتن بود و من شروع به شمارش کردم. یک، دو، سه، بیست، سی، صد، دویست، سیصد.. دیگه خسته شدم.
💢شنا رفتن او مثل این بود که من و شما قدم بزنیم و راه برویم.
💢هیچ کس به قدمهایش افتخار نمی کند ابراهیم در مورد شنا رفتن اینگونه بود.
💢یا والیبال و کشتی و پینگ پنگ و.. در تمام این ورزش ها استاد بود.
💢یادم هست ابراهیم با یک دست تیر اندازی می کرد.
💢یعنی قنداق اسلحه روی کتفش نمی گذاشت یعنی این قدر قوی و مسلط بود که این گونه شلیک می کرد.
💢مطلب بعدی اینکه ابراهیم از آن دسته جوانان خوش صدا بود که خیلی ها عاشق صدایش بودند.
💢بعضی وقت ها به صورت غزل خوانی، اشعاری در مدح اهل بیت می خواند. موقع مداحی هم سنگ تمام می گذاشت.
💢ما در گیلان غرب قاری قرآن داشتیم. بسیاری هم به قواعد وتجوید مسلط بود.
💢اما ابراهیم سوز خاصی در قرائت قرآن داشت. همه عاشق قرآن خواندن ابراهیم بودند.
💢در موقع شوخی و خنده هم بسیار شوخ طبع بود.
💢خلاصه اینکه اگر دوساعت هم کنار او می نشستیم احساس خستگی نمی کردیم.
💢نه تنها من که تمام رفقا در مورد او اینگونه بودند همه ابراهیم را به عنوان یک الگو قبول داشتند.
💢فرمانده سپاه وقتی می خواست کاری انجام دهد، دلیل و منطق می آورد تا بقیه نیز او را همراهی کنند.
💢اما ابراهیم برای هیچ کاری لازم نبود دلیل و منطق بیاورد.
💢همین که می گفت: من می خواهم این کار را انجام دهم، به دنبالش می دویدیم.
💢چون او را قبول کرده بودیم از طرفی شخصیت ابراهیم ظرفیت الگو شدن را داشت.
💢او تلاش می کرد تا تمام رفتار و برخوردش مطابق دستورات دین باشد.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت سی و پنجم
الله اکبر🌺
💢حضور در کنار ابراهیم اخلاق و رفتار ما را کاملا تغییر داد.
💢ما شخصی را به عنوان الگو می دیدیم که دنیا برایش هیچ ارزشی نداشت.
💢بارها دیده بودم که ابراهیم، تسبیح شاه مقصود گران قیمت خریده. واقعا هم این تسبیح زیبنده دست ابراهیم بود.
💢وقتی یکی از دوستان می گفت چه تسبیح زیبایی داری تسبیح را هدیه می کرد.
💢من هم انگشتر زیبایی داشتم روزی رزمنده ای به انگشترم خیره شد! یکباره انگشترم را در آوردم و به او هدیه دادم.
💢یقین داشتم اگر او بود همین کار را می کرد. این تاثیر غیر مستقیم کارهای او بود.
💢اما یکی از درسهایی که محضر ابراهیم گرفتم و برایم بسیار کاربرد داشت درس الله اکبر بود.
💢این ذکر شریف را بارها و بارها در نماز تکرار کرده بودم اما نه به آن صورتی که ابراهیم به حقیقت الله اکبر توجه می کرد.
💢ابراهیم می گفت می دانی الله اکبر یعنی چه؟!
💢یعنی خدا از هرچه در ذهن داری بزرگتر است
💢خدا از هرچه بخواهی فکر کنی با عظمت تر است
💢یعنی هیچ کس جز او به من و شما نمی تواند کمک کند.
💢الله اکبر یعنی خدای به این عظمت کنار ماست ما کی هستیم؟
💢اوست که در سخت ترین شرایط ما را کمک می کند.
💢برای همین به ما یاد داده بود که در هر شرایط قرار گرفتید فریاد بزنید: الله اکبر.
💢خودش هم در عملیاتها با همین ذکر حماسه ها آفریده بود.
💢می گفت: با بیان این ذکر توکل شما زیاد می شود.
💢سال ۱۳۶۱ ابراهیم به خاطر مجروح شدن در تهران بود.
💢در عملیات مسلم بن عقیل گردان ما قرار بود به منطقه ای به نام میان تنگ نفوذ کند سه گروهان بودیم که باید از سه مسیر مشخص شده جلو می رفتیم.
💢گروهان ما وسط قرار داشت به دلایلی فرماندهان روی گروهان ما حساب نمی کردند.
💢آنها فکر نمی کردند که ما به اهداف خودمان برسیم لذا با فرماندهان دو گروهان مجاور صحبت کردند که وقتی منطقه را تصرف کردید محور وسط را پاکسازی کنید.
💢در گیری آغاز شد ما به میدان مین برخورد کردیم. چند شهید و مجروح دادیم عملیات در محور ما به سختی پیش می رفت.
💢در محور های مجاور که دو گروهان دیگر بودند نیز همین وضعیت بود.
💢ما جلو رفتیم دو سنگر تیربار و آرپی جی دشمن جلوی راه ما را بسته بود اگر این دو سنگر را می گرفتیم پشت سر آنها خالی و قابل تصرف بود اما آنها شدیداً مقاومت می کردند.
💢فاصله ما با دشمن کمتر از ۲۰ متر بود.
💢ما در چندین سنگر گیر افتاده بودیم جرات اینکه سرمان را بالا بیاوریم را نداشتیم.
💢یکباره یاد ابراهیم افتادم یاد فریادهای الله اکبر.
💢با خودم گفتم اگر ابراهیم اینجا بود حتما..
💢نیروهای ما ۱۵ نفر بیشتر نبودند گفتم بچه ها با اعتقاد فریاد بزنید: الله اکبر
💢با صدای بلند شروع کردیم به فریاد زدن.
💢 یکباره صدای تیر اندازی عراقی ها قطع شد.
💢به سختی سرمان را بالا آوردیم. دیدیم عراقی ها از تپه سرازیر شده و در حال فرار هستند.
💢سنگر و محور میانی را پاکسازی کردیم.
💢با همان نیروهای کم و با قدرت الله اکبر، محور چپ را هم آزاد کردیم تا گروهان سمت چپ جلو بیاید بعد سراغ محور راست رفتیم.
💢 با همان فریاد ها دشمن عقب نشینی کرد.
💢گروهانی که هیچ امیدی به موفقیت نداشت، با درسی که ابراهیم به آنها آموخته بود، محور های بقیه گردان را نیز آزاد نمود.
💢یادم هست وقتی برای عملیاتها می رفتیم، ما تا می توانستیم سلاح و مهمات می بردیم اما ابراهیم تقریبا هیچ سلاحی با خود نمی برد.
💢او توکل عجیبی به خدا داشت.
💢وقتی علت را می پرسیدیم می گفت در گیری که شروع شود به اندازه کافی سلاح و مهمات برای ما مهیا می شود
💢 بعد ادامه داد: با اولین تیر و ترکشی که خبر از شروع درگیری است، بعضی از نیروها به زمین می افتند و سلاح و مهمات آنها بی استفاده می شود. آن وقت ما استفاده می کنیم به جای آن من سعی می کنم وسایل دیگری را با خودم حمل کنم.
💢واقعا راست می گفت. بارها دیده بودم که بدون سلاح جلو می آمد و با شروع در گیری از سلاح های روی زمین افتاده استفاده می کرد.
🇮🇷#کانال_کربلایی_سیدروح_الله_حسینی
http://yun.ir/wt3bp
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت سی و ششم
پشت دشمن🌺
💢هماهنگی عملیات مطلع الفجر خیلی سریع انجام شد.
💢ما برای اینکه فشار بستان را کم کنیم خیلی سریع آماده عملیات شدیم.
💢در سپاه گیلان غرب، طرح یک عملیات ایزایی ریخته شد. قرار شد یک گروه زبده از نیروها، با مهمات و مواد منفجره، قبل از شروع عملیات به پشت جبهه دشمن رفته و همزمان با آغاز عملیات، به توپخانه و مقر فرماندهی تیپ دشمن حمله کنند.
💢این کار در پیروزی عملیات و رسیدن به اهداف در جبهه میانی بسیار کمک می کرد.
💢پانزده نفر از جمله بنده، برای این منظور انتخاب شدند فرماندهی این گروه به یکی از دوستان ابراهیم به نام علی خرمدل واگذار شد.
💢دو روز قبل از عملیات همراه ابراهیم حرکت کردیم. ابراهیم ما را از میان شیارهای مرزی عبور داد و برگشت.
💢هرکدام از ما بجز سلاح یک کوله بزرگ، پر از تجهیزات، مهمات، تغذیه و.. همراه داشتیم.
💢یک بیسیم پی آر سی در اختیار خرمدل بود که با آن هماهنگی های لازم را انجام می داد.
💢ما ده کیلومتر از خط مقدم فاصله گرفته و در یک تپه در حوالی توپخانه عراق و نزدیک مقر فرماندهی دشمن مستقر شدیم.
💢روزها مشغول استراحت و شب ها مشغول فعالیت بودیم.
💢قرار بود به محض شروع عملیات، در مرحله اول توپخانه دشمن با حمله ما از کار بیافتد. سپس به مقر فرماندهی که اتاق فکر دشمن به حساب می آمد حمله کنیم.
💢دو روز پر هیجان سپری شد.
💢 ما به نوعی نیروی فدایی بودیم. احتمال بازگشت ما بسیار کم بود. از طرفی تمامی این پانزده نفر از نیروهای قوی و آماده به رزم بودند.
💢در طی دو روزی که منطقه دشمن، و در میان تپه ها و شیارهای مخفی بودیم غذای ما کنسرو ماهی و بادمجان بود.
💢یادم هست کنسرو بادمجان را باز کردم. پر از روغن بود. وسیله ای برای گرم کردنش نبود. اولین لقمه را که خوردم از بس تند بود نتوانستم فرو بدهم. احساس کردم نان خالی بخورم راحت ترم.
💢۱۳۶۰/۹/۲۰ عملیات اصلی آغاز شد.
💢 ما تمام کارهای شناسایی را در شب های قبل انجام داده بودیم.
💢آقای خرمدل وظیفه هر کسی را مشخص کرده بود. نقشه حمله به خوبی طراحی شد.
💢لحظات عجیبی بود منتظر دستور حمله بودیم تا کار توپخانه دشمن در جبهه میانی را یکسره کنیم.
💢اما خبری از آن سوی بیسیم نشد.
💢آقای خرمدل چندین بار تماس گرفت اما فرماندهی دستور داد فعلا وارد عمل نشوید!
💢از نقل و انتقالات و از شلیک توپخانه دشمن متوجه شدیم که درگیری شدیدی در منطقه شیاکو آغاز شده.
💢دو روز از شروع عملیات گذشت. هیچ دستوری به ما داده نشد.
💢کم کم آذوقه ما رو به پایان بود. هرچه تماس می گرفتیم می گفتند: فعلا صبر کنید. کار در شیاکو گره خورده امکان پیشروی در جبهه میانی نیست.
💢تا اینکه غروب روز دوم عملیات، یک تماس کوتاه برقرار شد. به ما اعلام کردند که به دستور فرماندهی کل عملیات، شما هیچ گونه عملیاتی انجام ندهید.
💢 تمام دوستان ما با شنیدن این خبر شوکه شدند.
💢چند نفری از دوستان به فرمانده گروه گفتند: عراق تمام مسیر های عبوری را بسته، ما نه راه پیش داریم نه راه پس غذا هم نداریم..
💢یکی دیگر از رفقا گفت: بهترین کار این است که حمله کنیم در نهایت همگی شهید یا اسیر می شویم اما لااقل توپخانه عراق را از کار می اندازیم.
💢فشار روحی عجیبی بر من و دوستانم وارد شده بود. چه کاری باید انجام دهیم؟ آذوقه ما تقریبا به پایان رسید.
💢ما نیروهای فراموش شده بودیم که قرار گاه به ما هیچ جوابی نمی داد فقط می گفت دستور است که هیچ کاری انجام ندهید.
💢ما راه بازگشت هم نداشتیم. عراق شیارهای عبوری ما را پر از نیرو کرده بود در اوج نا امیدی بودیم.
💢بلدچی محلی نیز با شنیدن این اخبار از ما جدا شد و رفت
.🇮🇷#کانال_کربلایی_سیدروح_الله_حسینی
http://yun.ir/wt3bp