📜#رمان جانم میرود
🔹️#قسمت_سی_ام
مهیا خودش نمی دانست چرا اینقدر مودب شده بود
همه دختر ها رو بیدار کرد
پیاده شدند خادم ها برایشان اسپند دود کرده بودند بعد اینکه به صف شدند مریم همه خوابگاه ها را بین دانش آموزان تقسیم کرد
دختر ها به سمت خوابگاه شهید جهان آرا رفتن خوابگاه بزرگی بود و همه دانش آموزان در حال ورج ه ورجه کردن بودند
نرجس و سارا تخت های بالا را انتخاب کردند مهیا و مریم هم وسایلشان را روی تخت های پایین گذاشتند
بعد نماز و شام همه برای شرکت در رزمایش آماده شدند چون هوا سرد بود همه با خود پتو برده بودند
سرو صدای دخترا تمام محل رزمایش را فرا گرفت با شروع رزمایش و صحبت های مجری همه ساکت
شده اند رزمایش بسیار عالی بود وتوانست اشک همه را دربیاورد بعد رزمایش شهاب به دانش آموزان
تا یک ساعت اجازه داد که در محوطه باشند تا بعد همه به خوابگاه بروند
شهاب توی اتاق دراز کشیده بود که محسن کنارش نشست
ــــ چته ?
ـــ هیچی خسته ام
ـــ راستی فک نکن ندونستم برا چی رفتی عکس گرفتی
ـــ خب بهت گفتم برا
ـــ قضیه شناسایی نبود دختره ازت خواست عکس بگیری نه ؟
شهاب تا خواست انکار کنه محست انگشتش را به عالمت تهدید جلویش تکان داد
ــــ انکار نکن
شهاب سرش را تکان داد
ــــ آره اون ازم خواست
محسن لبخندی زد
ــــ خبریه شهاب؟؟چفیه با ارزشتو میدی بهش.به خاطرش میری وسط میدون مین
شهاب نگذاشت محسن ادامه بدهد
ــــ اِدرست نیست پشت سر دختر از این حرفا گفته بشه
ـــ ما که چیزی نگفتیم فقط گفتیم اینقدر با خودت درگیر نباش آسون بگیر
شهاب نگاهش را به جای دیگری سوق داد خودش هم متوجه کلافه ایش شده بود وقتی مهیا را با چادر دید برا چند لحظه به اوخیره شده بود و چقدر عذاب وجدان واحساس گناه می کرد به خاطر این کارش
مهیا ومریم در محوطه نشسته بودند که چندتا دانش آموز دور ور شان ایستاده بودند باهم در حال گپ زدن بودند دانش آموزا وقتی دیدن مهیا با آن ها شوخی می کرد و می خندید بیشتر جذبش شدند یکی از دانش آموزا از مهیا پرسید
ـــ ازواج کردید مهیا جون
مهیا ادای گریه گردن را درآورد
ــــ نه آخه کو شوهر
مریم با خنده محکم بر سر مهیا زد
ــــ خجالت بکش
رو به دخترا گفت
ــــ جدی نگیرید حرفاشو، خل شده
یکی از وسط پرید و گفت
ـــ پس ما فکر کردیم اون برادر بسیجیه شوهرته
مهیا با تعجب به مریم نگاه کرد
ـــ وی مریم شوهر پیدا کردم
مهیا چادرش را بر سرش کشید و شروع به خندیدن کرد
ــــ عزیزم کدوم برادر منظورت
دختره اطرافش را نگاه نکرد
ـــ آها اون اونی که بیسیم دستشه
مریم و مهیا همزمان به شهابی که بیسیم به دست بود نگاه کردند
مریم شروع کرد به خندیدن
مهیا نمی دانست که چرا گونه هایش سرخ شده بود ولی خودش را کنترل کرد
ـــ واه بلا به دور ختر زبونتو گاز بگیر
مریم که از خنده اشکش درآمده بود روبه مهیا گفت
ــــ دلتم بخواد داداشم به خوبی
دخترا با کنجکاوی پرسیدند
ــــ اِ خانم این داداشته؟
ــــ آره عزیزم حالا چرا فکر کردید داداشم شوهر این خلوچله
مهیا ضربه ای به پهلوی مریم زد
یکی از دخترا که ظاهر خوبی نداشت وآدامسی در دهانش بود و تند تند آن را می جوید گفت
ـــ من از صبح زیر نظرش گرفتم خیلی حواسش به شوما بود
مهیا با حرفش گر گرفت اما با لحن شوخی سبیل های فرضیش را تاباند
ــــ چی گفتی شوما آبجی ??ناموس منو زیر نظر داشتی
با این کار مهیا همه دختر ها با صدای بلند شروع به خندیدن کردند
مریم اشک هایش را پاک کرد
ــــ بمیری دختر اشکمو دراوردی
شهاب به دخترها اخمی کرد
ــــ لطفا آروم خانم ها
مهیا سرش را پایین انداخت
مریم زیر گوشش با لحن شیطونی زمزمه مرد
ــــ از کی داداش من ناموس شما شده بود
مهیا لبش را گاز گرفت و سرش را پایین انداخت
ــــ شوخی بود
مریم خندید
ـــ بله بله درست میگی
مهیا از جایش بلند شد
ــــ من برم به مامانم زنگ بزنم
ـــ باشه گلم
↩️ادامه دارد....
🇮🇷#کانال_کربلایی_سیدروح_الله_حسینی
http://yun.ir/wt3bp