حسیــــ🕊ـنیه شهیــــ🌷ـدان
با افتخار یک #طلبه معلّمم♡ قسمت اول دوره دبیرستان رو طی می کردم؛ پای کنکور بودمو،خانم دکتر بابا.
با افتخار یک #طلبه_معلّمم♡
قسمت دوم
خاطرات_شیرین
من متولّد اوّل مرداد سال ۱۳۵۹ هستم، که همزمان می شد با دهم ماه مبارک رمضان✨
پنجمین فرزند وسوّمین دختر خونواده♡
و نازدونه ی بابا ❤️
پدرومادرم سواد خوندن ونوشتن نداشتن، ولی پدرم به شدّت دوست داشت بچّه هاش درس بخونن و باسواد بشن؛ وقتی بچّه مدرسه ای شدیم، بنده ی خدا اصلا نمی دونست ما کلاس چندم هستیم، همیشه یادش می رفت 😁 همش می پرسید از ما که کلاس چندمین؟ 😍
پدری بسیاااار مهربون و نرم ولطیف😍
... ... ...
_۶ سالم بود؛
ذوق زیادی برای رفتن به مدرسه داشتم؛
وقتی خواهرام به مدرسه می رفتن، من بی قرار می شدم واز مادرم می خواستم تا منو هم به مدرسه ببره،
ذوقم برای درس و مدرسه باعث خوشحالی زیاد پدرومادرم می شد؛
با تلاش های مادرم که _ خدا رحمتش کنه_ قبل از گذروندن سال پیش دبستانی و با گزینش، فکر می کنم، آبان یا آذر ماه بود که در یک روز بارونی، وارد کلاس اوّل شدم.
کلاس پر بود از دانش آموز! معلّم مهربونم خانم هدایتی _که هرجا هست خدا بهترین ها رو نصیبشون کنه _ منو روی میز اوّل، کنار سه نفر دیگه جا داد 🙂
مهربونی و صفاش و اون ماه وستاره سبزوطلایی ای که در ازای نمره ی ۲٠ دیکته، کنار نمره مون ، توی دفترمون می چسبوند، چققدددررر شادی بخش و شیرین بود 😍
_ من هنوز عاشق اون ماه و ستاره هام😍 و وقتی مادر شدم، خاله شدم، زن عمو و زن دایی شدم، برای تشویق بچه های خودم و بچه های فامیل بهشون ازین ماه وستاره های چسبیّ رنگی هدیه می دادم 🥰_
ذوق نشستن سر کلاس و مداد به دست گرفتنو نوشتن، هنوز تو دلمه 😍
واونقدر ذوق خوندن داشتم که به درودیوار رحم نمی کردم🥰 مطلبی روی دیوارای راه مدرسه نبود مگر اینکه هرجور بود باید می خوندمش!
_کلاس اوّل که بودم، پسرخاله م شهید شد، مطلبی درشت، روی دیوار خونه ی خاله م نوشته شده بود که با زحمت خوندمش:
#سعید جان شهادتت مبارک♡
هنوز خاطره ی خوندن این مطلب برام شیرینِ...
هرچند در عالم کودکی، همیشه برام سوال بود که چرا مرگ کسی رو بهش تبریک گفتن!
ولی بعدها فهمیدم که شهادت چه عزّتیههه، تحسین کردم پسرداییم رو که اون موقع فرمانده گردان بود و فهمیدم همه ی مطالب و فضاسازی شهادت میرسعیدجان، کار ایشون بوده و به کمال معرفت ایشون آفرین گفتم♡
... ... ...
خلاصه، آخر سال با وجودیکه از بقیّه کوچیکتر بودم، شاگرد اوّل شدم♡
وای که چقدر، پدرم ذوق می کرد از نمراتم واز همون اول خانوم دکتر بابا شدم 😎
خواهر بزرگم ،زهرای عزیزم _ که خدا جاشو بهشت قرار بده_ خیلی توی درسا کمکم می کرد، خیلی!
چهار سال ازمن بزرگتر بود ولی انگار مادرم بود! مهربونی و صبرش در آموزش به من، منو برای ابد مدیون خودش کرد 😍🥺 منم برای خوشحال کردنش تمام تلاشم رو می کردم تا همه ی املاهام رو ۲٠ بشم،
و وقتی ۲٠ میشدم تمام مدرسه تا خونه رو ذوق داشتم تا بیام خونه و به خواهرم اعلام کنم! و اون هم با عشق بغلم می کرد و مورد تشویق قرارم می داد.
... ... ...
خوندن و نوشتن رو که کامل یاد گرفتم، شدیداً مشتاق کتاب قصّه بودم ، عاشق کتابِ قصه ی خرگوش باهوش بودم که خواهرم برام جایزه خریده بود 😍
هنوزم اون حسّ خوب همراه منه،،،و داستان هایی که قهرماناش خرگوش هستن رو دوس دارم 😅
✍🏻م. قربان زاده
ادامه دارد...
حسیــــ🕊ـنیه شهیــــ🌷ـدان
با افتخار یک #طلبه_معلّمم♡ قسمت دوم خاطرات_شیرین من متولّد اوّل مرداد سال ۱۳۵۹ هستم، که همزمان می
با افتخار یک #طلبه_معلّمم♡
قسمت سوّم
خاطره...
بابام رعیّت زاده بود و مامانم کدخدا زاده😅
باهم فامیل بودن؛ بابام، عاشق مامانم شد و خلاصه هرجور بود تونستن دخترک رو راضی به ازدواج کنن😍❤️
بابام بسیاااار مهربون وعاشق؛ و مامانم در عین دلسوزی ومهربونی، ولی همون حالت اربابی رو در درون خودش داشت!
خیلی دوسش داشتم، خیلی زیاااد♡
ولی خیلی هم نمی تونستم محبتم رو ابراز کنم، چون مامانم ازین چیزا خیلی خوشش نمیومد و اینا رو لوس بازی می دونست🤭
ولی برعکس بابام، خیلی نازمون می کرد، قصه می گفت، خاطره ی قدیمو برامون تعریف می کرد و...
#صدای مهربونی بابام زیباترین موسیقی زندگیم بود♡
از وقتی بچّه بودم، مامانم مریض بود، بیماری کلیوی مزمن داشت که مادرزادی بود، ولی خیلی غیرت داشت و قوی بود؛
قبل از به دنیا اومدن خواهرکوچیکترم، بعضی از شبا رو پیش مامان و بابام می خوابیدم،
یه شب شنیدم که مامانم به بابام گفت: از درد معده وکلیه، گاهی دهنم تلخ و بدمزه و بدبو میشه و داشت حرفای آقای دکتر رو برای بابام تعریف می کرد،
با شنیدن این حرفا قلب کوچیکم شکست و همش می ترسیدم نکنه مامانمو از دست بدم 🥺💔
همین حرف مامانم باعث شد تا همیشه هرجور بود بهش نزدیک بشم، ببینم دهنش بو میده یا نه! اگه دهنش خوش بو بود خوشحال می شدم 🙂 وگرنه ترس وجودم رو فرا می گرفت!
روزا ویا شبا وقتی مامانم خواب بود می رفتم بالاسرش تا مطمئن بشم نفس می کشه، وقتی خیالم جمع میشد از زنده بودنش می رفتم و با شادی و دلگرمی مشغول بازی و درس ومشق می شدم...
_ وقتی خودمم مادر شدم، دقیقاً بچه هام همین رفتار رو با من داشتن 😎
به خصوص دختر بزرگم!
بارها شد، خواب بودم، حس می کردم یکی بالا سرم ایستاده، یهویی می ترسیدم و از خواب بیدار می شدم، می دیدم دخترمه، می پرسم چیه؟ چرا اینجایی؟
میگه هیچی می خواستم ببینم نفس می کشی؟ 😂
بعدشم شاکی می شد که چرا آروم نفس می کشی؟ من ترسیدم!😐😁_
و فکر کنید وقتی در سن ۲۹سالگی مادرمو از دست دادم،
لحظه ای که دیگه مادرم نفس نمی کشید،چقدر سخت بود برام ...
و اون لحظه به این فکر می کردم که چقدر ازین لحظه می ترسیدم و اون لحظه هولناک به وقوع پیوست 😭
خداوند مادر دلسوز و زحمت کشم رو غرق رحمت و محبّت وسیع خودش کنه🤲🏻
روح همه ی مادران آسمانی شاد...
✍🏻م. قربان زاده
ادامه دارد...
حسیــــ🕊ـنیه شهیــــ🌷ـدان
با افتخار یک #طلبه_معلّمم♡ قسمت سوّم خاطره... بابام رعیّت زاده بود و مامانم کدخدا زاده😅 باهم فام
با افتخار یک #طلبه_معلّمم
قسمت چهارم
#خاطرات_شیرین
شغل شریف بابام؛ بنّایی بود
لباسای سرکاری بابام، پر از خاک وگچ میشد،
اکثرا دور انگشتاش از گچ سفید بود و برای وضو ونماز به زحمت میشست و پاکش می کرد،
از قضا یه روزایی محل کارش، نزدیک مدرسه مون بود☆
بابا اهل مدرسه اومدن و جویا شدن از درس و مشقمون نبود، این کارا رو مامان به شدّت پیگیر بود 😎
ولی باباجون با همون لباس کار پرازخاک و دمپایی نارنجی جلوبسته ی گچی و چرخ دستی اومد تو حیاط مدرسه،،،
من با دیدن بابام اونقدر ذوق کردم که حدّ نداشت♡
من وخواهرمو، دخترعمو و دختر عمّه م که هم مدرسه ای بودیم دور بابام حلقه زدیم و بابا بود و لبخند و مهربونی و شوخی همیشگیش😍
بابا چند دقیقه پیش ما بود و رفت،،،
اون روز شادترین روز مدرسه م بود❤️
زنگ خونه به صدا دراومد...
ماهم با شور می دویدیم به سمت خونه،
خواهر دوّمم و هم کلاسیش هم جلوی من بودن،
شنیدم که اون دختر سراسیمه به خواهرم میگه، بیا ازین طرف بریم، اون طرف،،،
خواهرم میپرسه چرا؟
میگه، چون بابام از دور داره میاد، نمیخوام کسی بفهمه این بابامه!!! چون باباش گاری داشت و سر ووضعش خیلی خوب نبود...
من با شنیدن این حرف، اونقدر ناراحت شدم که هنوزم با یادآوری اون حرف ، راجع به باباش دلگیر میشم 😔
چیزی نگفتم، چون ازشون کوچیکتر بودمو نمی تونستم چیزی بگم،
ولی توی دلم دیگه ازون دختر خوشم نمیومد و دوست نداشتم خواهرم باهاش دوست باشه...
بعدا که با خواهرم مطرح کردم، بامن هم نظر بود و گفت: وقتی اون هم کلاسی اون حرف رو راجع به باباش گفت، دلم برای باباش سوخت و توی دلم گفتم، من بابامو هرجور که هست، با هر لباسی، باهر قیافه ای، باهر شغلی دوست دارم و بهش افتخار می کنم☆
چون # بابامه😍
✍🏻م. قربان زاده
ادامه دارد...
حسیــــ🕊ـنیه شهیــــ🌷ـدان
با افتخار یک #طلبه_معلّمم قسمت چهارم #خاطرات_شیرین شغل شریف بابام؛ بنّایی بود لباسای سرکاری بابا
با افتخار یک #طلبه_معلّمم♡
قسمت پنجم
#خاطرات_شیرین و درس آموز
خانم مدیر و خانم مربّی پرورشی، با هیبتِ لباس گشاد وبلند و ناموزون و مقنعه ی چونه دار وچادر، سرصف می ایستادن و برامون صحبت می کردن،،،
خانوم ناظم هم با یک خط کش چوبی بلند توی حیاط دور می زد...
برای من بی معنی بود خط کش دستش...
راستش هیچ وقت ازش نمیترسیدم وراستش هیچ وقت هم دوستش نداشتم...
شاید به این دلیل دوسش نداشتم که میدیدم توی جمع بچه ها رو دعوا می کنه یا وقتی میبینه دوتا از بچّه ها باهم دعواشون شده، قضاوت نادرست داره!
کلاس چهارم بودم، کلاًّ بچه مثبت بودمو باکسی درگیر نمی شدم. ولی یه روز تو کلاس با یکی بحثم شد، اونم کم نیوورد زد توی سرم 😐 منم بهش گفتم، مگه بابام مرده که میزنی توی سرم و بهش اعتراض کردم،،،
خلاصه سروصدا شد، خانم ناظم اومد توی کلاس، با عصبانیت، و می گفت چه خبره چه خبره...
اون همکلاسی هم به دروغ گفت: خانم ، قربان زاده به من گفت بابات بمیره 😳...
من اینو بهش نگفته بودم...
خانم ناظم هم بدون اینکه حقیقت رو بدونه، منو دعوا کرد و بعدشم توی جمع گفت، تو اگه عُرضه داشتی آستین کاپشنتو نمی سوزوندی!!!
_ چند وقت پیش آستین کاپشن نایلونی من که اصلا دوسش نداشتم، کنار بخاری نفتی سوخت، و مامان بزرگم (مادر پدرم که خدا رحمتشون کنه) اونو با یه رنگ متفاوت وصله زده بود _
خیلی ازین حرف خانم ناظم ناراحت شدم؛
دلم شکست!
گاهی فکر می کنم هنوز صدای شکسته شدن دلمو ازین حرف می شنوم...
این تیکه، ربطی به دعوای من و همکلاسیم نداشت😔
خلاصه در کل مدرسه ی خوبی بود، دوسش داشتم، هنوزم دوسش دارمو وقتی از کنارش رد میشم حس خیلی خوبی ازش دارم😇 هروقت با خونوادم هستم سریع میگم: بچه ها مدرسه ی ابتداییه من اینجا بود و اونا هم ذوق می کنن ازینکه مدرسه ی مامانشونو می بینن😅
هرچند خیلی وقتا ازکنارش عبور می کنیم، ولی هربار برامون قشنگه🥰
... ... ...
توی مدرسه ما، دانش آموزانی که مادراشون معلّم بودن، از احترام ومحبّت ویژه ای برخوردار بودن، هرچند درسشون هم خوب نبود و یا اخلاق خوبی نداشتن!
تفاوت قائل شدن بین دانش آموزان، برام خیلی سنگین بود،
اینکه احساس کنی، یکی فقط به خاطرشغل مادرش ونه به خاطر دارایی های اخلاقی وعلمی خودش مورد محبّت و احترامِ؛ ولی دیگری حتی به خاطر باانضباط بودنو ، شاگرداوّل بودنش توجّهی بهش نمیشه، سنگین بود،،،
_ هرچند کم کم یادگرفتم که ناراحتی یا خوشحالی شخصی خودمو با رفتار خوب با بد دیگران تنظیم نکنم،فهمیدم که این یک ضعفِ و من ضعیف بودن رو دوست نداشتم!
دوست داشتم قوی باشم و رفتاروگفتار دیگران،احساسات منو تحت تاثیر خودشون نداشته باشن!
البته رسیدن به این مرحله،سخت نیست ولی به تلاش وتمرین و تفکر زیادی نیاز داره...
وسنگین تر ازون این بود که به بچّه ای، بی احترامی می شد یا توی جمع دعوا می شد و شخصیتش خورد می شد!
یه روز دیدم یه دانش آموزی رو که بی انضباطی کرده بود رو، توی دفتر ، توی جمع خانم معلّما، بدجوری توبیخ می کنن، خیلی خیلی ناراحت شدم، به این فکر می کردم که بچّه ای که شخصیتش توی جمع خورد بشه وآبروش بره، دیگه چی ازش میمونه،با احساسات کودکانه م اینو می فهمیدم که این نوع سیاستِ تربیتی اصلاً صحیح نیست!
و نامه ای بلند بالا برای خانم مدیر نوشتم و ازشون خواستم که می تونن اِشکال فرد رو توی خلوت بهش بگن و تذکّر بدن! و اینکه بین بچه ها تفاوت قائل نشن، و دوستی با عده ای خاص نداشته باشن و در احترام و محبّت عدالت رو رعایت کنن،
خانم مدیر هم از نامه م خوشش نیومد و به من با اخم گفت، دیگه براش نامه ننویسم😐😅
✍🏻م. قربان زاده
ادامه دارد...
حسیــــ🕊ـنیه شهیــــ🌷ـدان
خاطرات شیرین یک #طلبه_معلّم♡ قسمت ششم #خاطرات_شیرین احساسم این بود که اخلاق خوب ومساوات در نگاه و
با افتخار یک #طلبه_معلّمم♡
قسمت هفتم
#خاطرات_شیرین
معلّم مهربون کلاس سوّم، حواسش به توانمندی های بچّه ها بود...
به خوش خط بودن توجه خاصّی داشت!
ایشون وقتی درس می داد، یه دانش آموز خوش خط رو صدا میزد تا نکات مهم درس رو روی تخته بنویسه،،،
اغلب فقط چندنفر موفق می شدن تا ازین امتیاز استفاده کنن...
تا اینکه یه روز منو صدا زد و گفت بیا پای تخته...
خیییلی خوشحال شده بودم،
وبا حسّ خوب و اشتیاق وبادقّت مطالب درس داده شده رو روی تخته می نوشتم؛
فهمیده بودم خطّ من هم خوب و مورد رضایت خانوم معلّم شده 🥰
حسّ رضایتمندی و رشد و تلاش برای بهتر شدن در من ایجاد شد وسعی می کردم هرروز، بیشتر تمرین کنم و بهتروخوش خطّ تر از دیروز بنویسم😌
البته کلاس خط نمی رفتمااا، فقط از روی یه کتاب خوشنویسی خیلی تمرین می کردم😉
... ... ...
کلاس سوّم بود و شروع نوشتن انشاء...
معلّم مهربون با ما راجع به انشاء وانشانویسی کار می کرد،،،
موضوعات مختلفی می داد تا ازبین اون ها یکی رو انتخاب کنیم و توی خونه راجع به اون مطلب بنویسیم...
منم هر بار یه انشای عالی باخط خوش می نوشتم و تحویل خانم معلّم می دادم؛
سر جلسه ی امتحان انشاء هم تا آخر می نشستم و می نوشتم و خانوم معلم مهربونم هم ازینکه شاید تا آخروقت یا خارج از وقت می نوشتم به من اعتراضی نمی کرد و همچنان با محبّت وصبوری فرصت می داد تا انشام تموم بشه😇
خیلی خوشحال بودم وقتی توانمندی وپیشرفت خودم و رضایت معلّمم رو در انشانویسی می دیدم🥰
تا اینکه یه روز یه اتّفاق غیرمنتظره برام افتاد🤔😳...
✍🏻م. قربان زاده
ادامه دارد...
حسیــــ🕊ـنیه شهیــــ🌷ـدان
با افتخار یک #طلبه_معلّمم♡ قسمت هفتم #خاطرات_شیرین معلّم مهربون کلاس سوّم، حواسش به توانمندی های
با افتخار یک #طلبه_معلّمم♡
قسمت هشتم
#خاطرات_شیرین
خانم مربّی لیست یه سری مسابقات رو اعلام کرده بود:
مسابقه ی حفظ و قرائت قرآن
کتابخونی
شعر
مقاله
قصّه نویسی و...
من که انشام عالی بود، از دیدن قصه نویسی تو لیست مسابقات خوشحال شدمو تصمیم گرفتم یه قصه ی کوتاه بنویسم!
...
آخرای جنگ بود، ولی همچنان یه عده ای برای دفاع به جبهه ها اعزام می شدند،
مادرم عاشق دلباخته ی پسردایی هام بود!
اونا از باشگاه شهید وطنی قائمشهر، اعزام داشتن، مادرم در حال آماده شدن بود تا بره اونجا و با برادرزاده هاش خداحافظی کنه، منم بدو بدو آماده شدم، همراه مادرم راه افتادم... رسیدیم به محل اعزام نیروها...
صدای دلنواز برادر آهنگران بود که از بلندگو پخش می شد:
_ای لشگر صاحب زمان آماده باش،آماده باش
بهر نبردی بی امان آماده باش،آماده باش _
توی اون شلوغی، واونهمه رزمنده هابا لباس خاکی، مامانم، عشقاشو پیدا کرد🥰
خداحافظیه قشنگی بود،
عمّه و برادرزاده ها در آغوش هم و عمه در حال اشک ریختن و دعاکردن براشون...
ولی برادرزاده ها خوشحال و شاداب و پرانرژی
انگار می، خواستن به مجلس عروسی برن 😅😁...
منم خانوم شدمو در حالیکه با لبه ی روسریم بازی می کردم، با خجالت با اونها خداحافظی کردم، چون خیلی از من بزرگتر بودن ومن ازشون خجالت می کشیدم😅
واقعا اونا در جهاد در راه خدا چی می دیدن که اینقدر مشتاقانه به سوی سختی ها می رفتن؟
خیلی برام قشنگ بود...
...
این سوژه برام خیلی جالب و هیجان انگیز بود،به خصوص اینکه از بین پنج تا پسرداییم،چهارتاشون همزمان جبهه بودن! از دل بزرگ دایی و زن داییم _ که خدا هردوشون رو رحمت کنه _تعجب می کردم، آخه چه جوری بچه هاشونو تربیت کردن که:
اینقدر عاشق امام بودن! عاشق انقلاب بودن! عاشق مردم بودن،،،
اونم از پدرومادری که حتی سواد خوندن ونوشتن نداشتن!
اونم از دل روستایی که هیچچچ امکانات رفاهی نداشت!!!
و...
تصمیم گرفتم در همین مورد قصه بنویسم و توی مسابقه ی قصه نویسی شرکت کنم🙂
✍🏻 م. قربان زاده
ادامه دارد...
حسیــــ🕊ـنیه شهیــــ🌷ـدان
با افتخار یک #طلبه_معلّمم♡ قسمت هشتم #خاطرات_شیرین خانم مربّی لیست یه سری مسابقات رو اعلام کرده
با افتخار یک #طلبه_معلّمم♡
قسمت نهم
#خاطرات_شیرین
شروع کردم به نوشتن؛
موضوع: قصّه ی چهاربرادر...
و قصّه ی احساس مسئولیت وایمان وعلاقه پسردایی هام به جبهه و جهاد در راه خدا رو نوشتم؛
از فداکاری ها و دلاوری هاشون درجنگ ،از ترکش خوردن و نزدیک به شهادت شدن یکی شون و...
از همراهی ومانع نشدن دایی و زن دایی عزیز با پسراشو و ازصبر و تحمّل وقبول تنهایی همسران پسردایی هام نوشتم!
از توانمندی و ایمان و اخلاق فوق عالی ومدیریت برادر دوّم #هوشنگ دایی جون گفتم،_ به خاطر اختلاف سنّی بالا به دستور مامان به پسردایی هامون دایی جون می گفتیم؛ ناگفته نَمونه هنوزم این قانون برقراره😅😁 _که به خاطر تلاش و ازخودگذشتگی و به فکر دیگران بودن؛ فرمانده ی گردان شده بود و...
_مدتهاست که با خوندن داستان زندگی شهدای فرمانده،فهمیدم فرماندهی یعنی اینکه:
فرمانده یا مدیر باید ایمانش به خدا از همه بیشتر باشه ! باید از همه کوشاتر و ازخود گذشته تر باشه، نه اینکه خودش پشت میز بشینه و دیگران رو به جلو بفرسته...
فرمانده یا مدیر در عملیّات ها و در برنامه های کاری خودش در متن کار و جلوتر از همه حرکت می کنه و به نیروهاش دستور همراهی و حرکت میده؛ دیرتر از همه غذا میخوره، دیرتر از همه می خوابه، زودتر از همه بیدار میشه؛ تا رفاه نیروهاش فراهم نشده، خودش از رفاه استفاده نمی کنه و...
وهمین خصوصیات باعث شد تا در مقابل دشمن بعثی تا دندان مسلّح، با دست خالی هشت سال مقاومت کنیمو پیروز بشیم _
نوشتمو نوشتم...
هفت برگه ی دوطرفه شد، برگه ها رو کنار هم گذاشتمو با نخ سفید وسوزن دوختمشون تا برگه ها منسجم باشنو ازهم جدا نشن؛
آخه اون موقع امکانات زیادی برامون نبود،منگنه و چسب و...نداشتیم و هرچی بود خلّاقیّت ذهن خودمون بود!
...
با شادی و خوشحالی رفتم مدرسه،
قصه رو تحویل خانوم مربّی دادم...
_با خودم گفتم: داستانم یک داستان واقعیّه و موضوعش هم به روزِ؛ خیلی هم خوب نوشتم، حتماً رتبه ی اوّل رو کسب می کنم و به مراحل بعدی راه می یابم...
اما در کمال ناباوری به یک قضاوت ناعادلانه رسیدم ...
خانم مربّی پس از دریافت و خوندن قصّه ی من،
گفت: این قصّه مردودِ...
چون این قصّه رو خودت ننوشتی😳!!!
ظاهراً مطالب قصّه از سنّم بزرگتر بود و من محکوم بودم به اینکه داستان رو کپی کردم از جایی ویا اینکه کسی دیگه اینها رو نوشت...
و#من از دور مسابقات حذف شدم...
یادم نمیاد که خیلی ناراحت شده باشم،
من کسی نبودم که زود ناامید بشم و جا بزنم،،،
_ هروقت مامانم از مشکلی گله یا ناراحتی می کرد، بابام سرشو دست می کشید و می گفت: منیرجان با خدا باش _
ومن با وجودیکه در اون هنگام سرم به بازی یا درس گرم بود، اما حواسم به حرفای بابا ومامانم بود و این حرف بابام به من آرامش و حسّ خوبی میداد 💖_
مدّتها کتابچه ی داستانم دستم بود و مرتب تو تنهایی می خوندمش و به دوستان و هم کلاسی هام هم می دادم که بخوننش و یا خودم فرصتی گیر میووردم، بچه ها روجمع می کردم و براشون می خوندم،
انگار همه قصّه ی خودنوشت منو دوس داشتن🙂...
ولی الان که به این موضوع فکر می کنم، به این می رسم که چطور یه مربی تونست، بدون تحقیق و بدون دلیل مستند، قضاوت کنه و باعث بشه حقّ یه بچّه کلاس چهارم ضایع بشه؟
...
همیشه این آیه، منو به ترس وامیداره که نکنه حق کسی رو ضایع کنی؟
خدا در کمینِ...
#اِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرصَاد
همانا،پروردگارت در کمین توست!
خدای قاضی و حکیم، طبیعت رو جوری خلق کرد که هر کسی، هرجوری رفتارکنه ،با گذر زمان همون رفتار به خودش برمی گرده؛ وچرخش روزگار کسی دیگه رو در جلوی راهش قرار میده که همون رفتار خوب یا بد رو با او خواهد داشت...
...
هرچند من به گفته ی #پدرنازنینم با خدا بودم
و خانوم مربی رو به خاطر قضاوت نادرستش بخشیدم،
وامّا
هر روز، بیشتر از دیروز شاهد پیشرفتهای درسی و علمی بودم و هیچ مانعی ناامیدم نمی کرد ...
و خدایی که در همین نزدیکیست...
وخدایی که به شدّت کافیست...
💖😇
✍🏻 م. قربان زاده
ادامه دارد...
حسیــــ🕊ـنیه شهیــــ🌷ـدان
با افتخار یک #طلبه_معلّمم♡ قسمت نهم #خاطرات_شیرین شروع کردم به نوشتن؛ موضوع: قصّه ی چهاربرادر.
با افتخار یک #طلبه_معلّمم♡
قسمت دهم
#خاطره_ماندگار
تلویزیون دو کاناله ی ما _ اون موقع فقط دوتا شبکه ۱و۲ داشتیم_ طبق معمول خراب بود و از خبرای جدید بی اطلاع بودیم
...
خرداد سال ۶۷، دیگه آخرای امتحانات ثلث سومِ کلاس چهارمم بود؛
_ما اون موقع، تو سه نوبت امتحان می دادیم، مثل الان ترمی و در دو نیمسال نبود _
رفتیم مدرسه، فکر کنم آخرین امتحانمون بود
دیدیم در مدرسه بسته ست!
اع، چرا در مدرسه بسته ست؟ مگه امروز تعطیلِ...
مثل اینکه از اخبار خبر بسیار مهمی رو پخش کردند و ما بی خبر بودیم!
برگشتیم خونه، دیدم خواهرم _ زهرای عزیزم _ که اون موقع کلاس دوّم راهنمایی، یعنی کلاس هشتم الان بود، داره گریه می کنه،،،
خیلی دوسش داشتم ودیدن گریه ش برام خیلی سخت بود،
کنجکاو شدم، رفتم طرفش، نازش کردم و با مهربونی کودکانه ای گفتم،
چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن...
سرشو بالا گرفت، صورتش پر از اشک بود، با همون حالت بغض وگریه گفت:
امام فوت کرد 😭...
پرسیدم:
امام فوت کرد؟
نمیفهمیدم که چرا از فوت امام، خواهرم اینقدر ناراحتِ و داره گریه می کنه!
خبر رحلت امام خمینی، تمام جا پیچیده بود،
یه هفته هم ، همه جا تعطیل بود،
خیییلی هاااا عاشق امام بودنو، همه چیزشونو تعطیل کردنو رفتن تهران برای تشییع پیکر امام،،،
...
منم ازین ایام تعطیلات استفاده کردمو، رفتم محل مادریم، خونه مادربزرگم،،،
...
خونه ی دایی کوچکترم، با خونه ی مادربزرگم توی یه حیاط بود،یعنی یه باغ سرسبز بسیار بزرگی بود که هم خونه ی مادربزرگم بود؛ و هم داییم و خونوادش تو قسمتی ازین باغ خونه ساخته بودن و در واقع باهم، ولی جدا زندگی می کردند،،،
بچه های این داییم، تقریبا همسن من بودن،،،
زن داییم فوق العاده مهربون بود و همه چیزو راحت می گرفت،،،
...
تو خونه شون خیلی خیلی به من خوش می گذشت، حسابی با دختردایی وپسردایی هام بازی می کردم،
داییم از روی شاخه ی قطور یکی از درخت ها برامون تاب بسته بودو به نوبت تاب بازی می کردیم،وای که چقدر خوش می گذشت♡
از نزدیکی خونه شون، رودخانه ی بابل رود عبور می کرد،
من و بچّه های داییم، غروبا می رفتیم کنار بابل رود و ماهیگیری می کردیم،،،
خیلی حال و هوای شاد وخوبی داشت،
هرچند اون پسرداییم که بامن همکلاس بود، خیلی وقتا به من زور می گفت، یا وقتی ماهی می گرفتم، جِر زنی می کرد و می گفت، ماهی رو من پیدا کردم، من جاشو نشونت دادم، پس مال منِ،،،
یه بار ماهی های کوچولویی که گرفتمو ریخت، توی تُنگ خودش و گفت مال منِ
منم با گریه رفتم پیش پدربزرگم و شکایت کردم،
بابابزرگمم خنده کنان می خواست که دعوای ما رو فیصله بده،
البته بابابزرگم خیییلی این پسرداییم رو دوست داشت و مشخص بود طرف اونو می گیره،،،
ولی ازونجاییکه عمر اون ماهی های بیچاره که از خونه شون دورشون کردیم خیلی کوتاه بود، و فرداش مُردن، هرچند دلم برای ماهی ها سوخت، ولی دلم خنک شد که پسرداییم دیگه ماهی نداره 😅
خلاصه به تعطیلات برخوردیمو حسابی خوش می گذروندیم 😅
...
تلویزیون بزرگ خونه ی دایی جون، مرتّب برنامه ی تشییع پیکر امام و شور و شلوغی مردم عزادار رو نشون میداد؛
منم طبق معمول چندکاره بودم!
در حین بازی، حواسم به مسائلی که تو اطرافم می گذشت بود،
برام عزاداری مردم و اون شلوغی فوق العاده، عجیب بود،،،
با کنجکاوی زیاد و بادقّت این فیلم ها رو هم دنبال می کردم و تو دلم می گفتم،حیف شد تلویزیون خونه ی مامانم خرابِ،اینا نمیتونن این برنامه ها رو ببینن
به خودم قول داده بودم،همه ی چیزایی که دیدمو، بعدا که رفتم خونه برای مامانم تعریف کنم!
...
تازه شم، متوجه شده بودم هوشنگ دایی جون و برادراش _پسرای دایی بزرگم _ هم سراسیمه رفتن تهران،،،
می دونستم خیلی #امام رو دوست دارن، اما واقعا برام عجیب و جالب بود رفتنشون به تهران...
با وجودیکه در همون عالم کودکی هر وقت امام رو تو تلویزیون می دیدم، حسّ خیلی خوبی نسبت بهشون داشتم ویا شنیدن صداشون بدون اینکه بدونم چرا؟ برام شیرین بود؛
ولی واقعا برام سوال بود،
آخه امام مگه کی بود؟
چی کار کرد؟
چرا ملّت به خاطر از دست دادنشون اینجوری می کنن؟
میدیدم که یه عده ای غش می کنن؟ یا تو شلوغی خفه میشن و...
حتی بعدا فهمیدم، یه عده ای از شدّت غم از دست دادن امام سکته کردنو از دنیا رفتن...
وباز هم بعدها فهمیدم که بزرگترین تشییع پیکر در جهان، برای امام خمینی برگزار شد،،،
اون هم فقط و فقط مردمی بود
این مردم بودند که شیفته ی امام بودند و مسئولی یا ارگانی اونها رو جمع نکرده بود!
پاسدارا رو می دیدم که به پهنای صورت اشک می ریزن و...
جالب تر این بود که این فقدان و این تشییع میلیونی، مدت کوتاهی بعد از اتمام جنگ تحمیلی بعث عراق برعلیه جمهوری اسلامی بود،،،