حسیــــ🕊ـنیه شهیــــ🌷ـدان
اینا چیه؟ 🤔
بیا در مورد این عکسا با هم حرف بزنیم؛
شایدم تا الان تحقیق کرده باشی و متوجه ش شده باشی🙂🙃
بیا پیام بعدی...
از بالا /.
💠 دریاچه ی ارومیه که مدتها خشک بود، با هدایت آب به اون، پر آب شد ☆:))
_ همون که وقتی خشک شده بود، یه عده ای معلوم الحال از همین اِشکال استفاده کردند و تا می تونستند به نظام اسلامی تاختند و ناکارامد خوندش 😏
ولی حالا، گویی زبان در دهان ندارن... 😒
عکس دوم /.
💠 ساخت و افتتاح اَبَربیمارستان حضرت مهدی" عج الله تعالی فرجه"
با تجهیزات فوق پیشرفته!
#ایرانمونه
حسیــــ🕊ـنیه شهیــــ🌷ـدان
#خبر_خوب 🎥 رئیسجمهور در مراسم افتتاح کلان بیمارستان هوشمند ایران: بنای ما این است کارهای نیمهتما
ویژگی های ابربیمارستان هوشمند و مدرن
#کار_خودشونه
#صعود_چهل_ساله
حسیــــ🕊ـنیه شهیــــ🌷ـدان
اینا چیه؟ 🤔
دوتای دیگشو فردا میگم 😇😅
به امید خد♡
حسیــــ🕊ـنیه شهیــــ🌷ـدان
با افتخار یک #طلبه_معلّمم♡ قسمت دوم خاطرات_شیرین من متولّد اوّل مرداد سال ۱۳۵۹ هستم، که همزمان می
با افتخار یک #طلبه_معلّمم♡
قسمت سوّم
خاطره...
بابام رعیّت زاده بود و مامانم کدخدا زاده😅
باهم فامیل بودن؛ بابام، عاشق مامانم شد و خلاصه هرجور بود تونستن دخترک رو راضی به ازدواج کنن😍❤️
بابام بسیاااار مهربون وعاشق؛ و مامانم در عین دلسوزی ومهربونی، ولی همون حالت اربابی رو در درون خودش داشت!
خیلی دوسش داشتم، خیلی زیاااد♡
ولی خیلی هم نمی تونستم محبتم رو ابراز کنم، چون مامانم ازین چیزا خیلی خوشش نمیومد و اینا رو لوس بازی می دونست🤭
ولی برعکس بابام، خیلی نازمون می کرد، قصه می گفت، خاطره ی قدیمو برامون تعریف می کرد و...
#صدای مهربونی بابام زیباترین موسیقی زندگیم بود♡
از وقتی بچّه بودم، مامانم مریض بود، بیماری کلیوی مزمن داشت که مادرزادی بود، ولی خیلی غیرت داشت و قوی بود؛
قبل از به دنیا اومدن خواهرکوچیکترم، بعضی از شبا رو پیش مامان و بابام می خوابیدم،
یه شب شنیدم که مامانم به بابام گفت: از درد معده وکلیه، گاهی دهنم تلخ و بدمزه و بدبو میشه و داشت حرفای آقای دکتر رو برای بابام تعریف می کرد،
با شنیدن این حرفا قلب کوچیکم شکست و همش می ترسیدم نکنه مامانمو از دست بدم 🥺💔
همین حرف مامانم باعث شد تا همیشه هرجور بود بهش نزدیک بشم، ببینم دهنش بو میده یا نه! اگه دهنش خوش بو بود خوشحال می شدم 🙂 وگرنه ترس وجودم رو فرا می گرفت!
روزا ویا شبا وقتی مامانم خواب بود می رفتم بالاسرش تا مطمئن بشم نفس می کشه، وقتی خیالم جمع میشد از زنده بودنش می رفتم و با شادی و دلگرمی مشغول بازی و درس ومشق می شدم...
_ وقتی خودمم مادر شدم، دقیقاً بچه هام همین رفتار رو با من داشتن 😎
به خصوص دختر بزرگم!
بارها شد، خواب بودم، حس می کردم یکی بالا سرم ایستاده، یهویی می ترسیدم و از خواب بیدار می شدم، می دیدم دخترمه، می پرسم چیه؟ چرا اینجایی؟
میگه هیچی می خواستم ببینم نفس می کشی؟ 😂
بعدشم شاکی می شد که چرا آروم نفس می کشی؟ من ترسیدم!😐😁_
و فکر کنید وقتی در سن ۲۹سالگی مادرمو از دست دادم،
لحظه ای که دیگه مادرم نفس نمی کشید،چقدر سخت بود برام ...
و اون لحظه به این فکر می کردم که چقدر ازین لحظه می ترسیدم و اون لحظه هولناک به وقوع پیوست 😭
خداوند مادر دلسوز و زحمت کشم رو غرق رحمت و محبّت وسیع خودش کنه🤲🏻
روح همه ی مادران آسمانی شاد...
✍🏻م. قربان زاده
ادامه دارد...