حسیــــ🕊ـنیه شهیــــ🌷ـدان
یعنی شما حتی اگر بز هم باشی وقتی مادری تو یه دشت باز روی یه تکه سنگ ایستادی بچههات هم تصمیم میگیر
اینو امروز دختر کوچیکم برام فرستاد،
میگه:
مامانی این کلیپ رو دیدم یاد تو و خودمو، آجی افتادم 😂😂
پ. ن
آخر سالی بُز هم شدیم 😐😂
حسیــــ🕊ـنیه شهیــــ🌷ـدان
خاطرات شیرین یک #طلبه_معلّم♡ قسمت ششم #خاطرات_شیرین احساسم این بود که اخلاق خوب ومساوات در نگاه و
با افتخار یک #طلبه_معلّمم♡
قسمت هفتم
#خاطرات_شیرین
معلّم مهربون کلاس سوّم، حواسش به توانمندی های بچّه ها بود...
به خوش خط بودن توجه خاصّی داشت!
ایشون وقتی درس می داد، یه دانش آموز خوش خط رو صدا میزد تا نکات مهم درس رو روی تخته بنویسه،،،
اغلب فقط چندنفر موفق می شدن تا ازین امتیاز استفاده کنن...
تا اینکه یه روز منو صدا زد و گفت بیا پای تخته...
خیییلی خوشحال شده بودم،
وبا حسّ خوب و اشتیاق وبادقّت مطالب درس داده شده رو روی تخته می نوشتم؛
فهمیده بودم خطّ من هم خوب و مورد رضایت خانوم معلّم شده 🥰
حسّ رضایتمندی و رشد و تلاش برای بهتر شدن در من ایجاد شد وسعی می کردم هرروز، بیشتر تمرین کنم و بهتروخوش خطّ تر از دیروز بنویسم😌
البته کلاس خط نمی رفتمااا، فقط از روی یه کتاب خوشنویسی خیلی تمرین می کردم😉
... ... ...
کلاس سوّم بود و شروع نوشتن انشاء...
معلّم مهربون با ما راجع به انشاء وانشانویسی کار می کرد،،،
موضوعات مختلفی می داد تا ازبین اون ها یکی رو انتخاب کنیم و توی خونه راجع به اون مطلب بنویسیم...
منم هر بار یه انشای عالی باخط خوش می نوشتم و تحویل خانم معلّم می دادم؛
سر جلسه ی امتحان انشاء هم تا آخر می نشستم و می نوشتم و خانوم معلم مهربونم هم ازینکه شاید تا آخروقت یا خارج از وقت می نوشتم به من اعتراضی نمی کرد و همچنان با محبّت وصبوری فرصت می داد تا انشام تموم بشه😇
خیلی خوشحال بودم وقتی توانمندی وپیشرفت خودم و رضایت معلّمم رو در انشانویسی می دیدم🥰
تا اینکه یه روز یه اتّفاق غیرمنتظره برام افتاد🤔😳...
✍🏻م. قربان زاده
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکوفه هایی که نوید بهار می دهد 😍
#حس_خوب
حسیــــ🕊ـنیه شهیــــ🌷ـدان
با افتخار یک #طلبه_معلّمم♡ قسمت هفتم #خاطرات_شیرین معلّم مهربون کلاس سوّم، حواسش به توانمندی های
با افتخار یک #طلبه_معلّمم♡
قسمت هشتم
#خاطرات_شیرین
خانم مربّی لیست یه سری مسابقات رو اعلام کرده بود:
مسابقه ی حفظ و قرائت قرآن
کتابخونی
شعر
مقاله
قصّه نویسی و...
من که انشام عالی بود، از دیدن قصه نویسی تو لیست مسابقات خوشحال شدمو تصمیم گرفتم یه قصه ی کوتاه بنویسم!
...
آخرای جنگ بود، ولی همچنان یه عده ای برای دفاع به جبهه ها اعزام می شدند،
مادرم عاشق دلباخته ی پسردایی هام بود!
اونا از باشگاه شهید وطنی قائمشهر، اعزام داشتن، مادرم در حال آماده شدن بود تا بره اونجا و با برادرزاده هاش خداحافظی کنه، منم بدو بدو آماده شدم، همراه مادرم راه افتادم... رسیدیم به محل اعزام نیروها...
صدای دلنواز برادر آهنگران بود که از بلندگو پخش می شد:
_ای لشگر صاحب زمان آماده باش،آماده باش
بهر نبردی بی امان آماده باش،آماده باش _
توی اون شلوغی، واونهمه رزمنده هابا لباس خاکی، مامانم، عشقاشو پیدا کرد🥰
خداحافظیه قشنگی بود،
عمّه و برادرزاده ها در آغوش هم و عمه در حال اشک ریختن و دعاکردن براشون...
ولی برادرزاده ها خوشحال و شاداب و پرانرژی
انگار می، خواستن به مجلس عروسی برن 😅😁...
منم خانوم شدمو در حالیکه با لبه ی روسریم بازی می کردم، با خجالت با اونها خداحافظی کردم، چون خیلی از من بزرگتر بودن ومن ازشون خجالت می کشیدم😅
واقعا اونا در جهاد در راه خدا چی می دیدن که اینقدر مشتاقانه به سوی سختی ها می رفتن؟
خیلی برام قشنگ بود...
...
این سوژه برام خیلی جالب و هیجان انگیز بود،به خصوص اینکه از بین پنج تا پسرداییم،چهارتاشون همزمان جبهه بودن! از دل بزرگ دایی و زن داییم _ که خدا هردوشون رو رحمت کنه _تعجب می کردم، آخه چه جوری بچه هاشونو تربیت کردن که:
اینقدر عاشق امام بودن! عاشق انقلاب بودن! عاشق مردم بودن،،،
اونم از پدرومادری که حتی سواد خوندن ونوشتن نداشتن!
اونم از دل روستایی که هیچچچ امکانات رفاهی نداشت!!!
و...
تصمیم گرفتم در همین مورد قصه بنویسم و توی مسابقه ی قصه نویسی شرکت کنم🙂
✍🏻 م. قربان زاده
ادامه دارد...