خدایا همه #کارهایت درست است
روزی مردی زیر سایه درخت گردویی
نشــست تا خسـتگی در کُند در این
موقع چشـمش به کدو تنبل هایی که
آن طـــرف ســبز شده بودند افتاد و
گــفت:
خدایا! همه کارهایت عجیب و غریب
است ! #کـدوی به این بزرگی را روی
بوتهای به این کوچکی می رویانی و
#گــردوهای به این کوچکی را روی
درخــت به این بــزرگی همین ڪه
حـــرفش تـــمام شد:
گـردویی از درخت بر سـرش افتاد
مرد بـــلافاصله از جاجـست و به
آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا
خطایم را ببخـشای! دیگر در کارت
#دخالت نمیکنم چون هیچ معلوم
نبود اگر روی این درخـت به جای
گردو ،کدو تنبل رویانده بـودی الان
چه بــلایی بر ســر مـن آمده بود