🍂
🔻 بابا نظر _ ۹۶
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 کربلای پنج را روی دو محور برنامه ریزی کردند. یکی ام الرصاص، بــواريـن و جزيـره ماهی و یکی هم پنج ضلعی. گفتند: هر کدام گرفت، آن را ادامه میدهیم. شب عملیات کربلای پنج ما خط را شکستیم و به داخل جزیره بوارین
رفتیم ولی موفقیت آمیز نبود. فردا صبح به سمت پنج ضلعی برگشتیم.
🔘 من عملیات کربلای پنج را به سه مرحله تقسیم میکنم: مرحله اول، مرحله آماده سازی عملیات و آمادگی نیروهـا بـود. مرحله دوم، مرحله اجرای عملیات و مرحله سوم مرحله بعد از عملیات بود. در آماده سازی فراز و نشیب زیادی را طیک کردیم چون نیروهایی باید عملیات میکردند که در عملیات کربلای چهار ناکام مانده بودند و دراین قسمت از عملیات حتی به یک هدف کوچک هم نرسیده بودیم.
🔘 زمان برای عملیات مجدد میگذشت. دو یا سه ماه وقت داشتیم که در خوزستان عملیات بزرگ انجام بدهیم. هوا کم کم گرم می شد. حاکمان بغداد از بیست سال قبل برنامههای نظامی در منطقه شلمچه را طراحی کرده بودند. کانال ماهی از نظر یک مهندس یک کانال اقتصادی است در حالی که یک فرد نظامی متوجه می شود که این کانال کاملاً نظامی است. این کانال به شیوه ای طراحی شده که بصره را از حملات مستقیم نیروی پیاده در امان نگه دارد و حرکت نیروهای زرهی را کُند کند.
🔘 عبور از باتلاقهایی که توسط این کانال به وجود می آید، برای نیروهای پیاده دشوار است. بر این اساس، کار آماده سازی عملیات کربلای پنج بیشتر از خود عملیات اهمیت داشت. در جریان عملیات کربلای پنج دو قرارگاه فعال بودند. یکی قرارگاه قدس و دیگری قرارگاه کربلا. قرارگاه نجف هم قرار بود در قسمت هور حرکت ایذایی داشته باشد. قرارگاه قدس از سوی با سابقه ترین نیروهای سپاه مثل آقای جعفری و غلام پور فرماندهی می شد. در قرارگاه کربلا هم امثال آقای دانایی بودند که سابقه طولانی در جنگ داشتند.
🔘 دو خط و حد جداگانه یکی برای قرارگاه کربلا و یکی هم برای قرارگاه قدس مشخص کردند. ما با همان مأموریتی که قبلاً انجام دادیم در قسمت قرارگاه قدس قرار داشتیم. قرار شد لشکر ۲۱ امام رضا(ع) از نوک بوارین حرکت کند و به سمت کانال ماهی و پتروشیمی برود. لشکر ۲۷ حضرت رسول(ص)، لشكر ٢٥ كربلا، لشکر ولی عصر (عج) ، لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب(ع)، لشكر ٥ نصر، تیپ الغدير، لشکر ۱۹ فجر و تعدادی لشکر دیگر را گذاشتند که از پنج ضلعی به سمت کانال ماهی و کانال دوعیجی و دژ مرزی ایران و عراق عمل کنند. یک سری از لشكرها، مثل لشكر ۲۱ امام رضا(ع) و لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) را گذاشتند که از نوک بوارین و کانال ماهی و ام الرصاص عمل کنند.
🔘 توسط فرمانده لشکر به ما گفته شد که هر دو عملیات اصلی است. ولی هر کدام که با موفقیت جلو برود، از آن پشتبیانی زیادتری خواهد شد. بوارین شکلی داشت که امکان نداشت کسی از نوک آن نفوذ کند و جزیره را تصرف کند. حالت جزیره برای یک انسان عادی تصور نکردنی بود. کسانی که هفت هشت سال جنگیده اند، درک می کنند که در جزیره بوارین چه وضعیتی وجود داشت. در مدت سیزده چهارده روز آماده سازی، هم و غم و توان فرمانده تیپهای محوری روی آموزش گذاشته شد. ما هم تقریباً ۸۵ درصد وقت را روی این کار گذاشتیم. با تجربه ای که از عملیات قبل به دست آورده بودیم میدانستیم که نیرو باید آمادگی عبور از آب، جنگیدن در خشکی و پدافند کردن را داشته باشد.
🔘 این عملیات با همه عملیات دیگر و حتی با والفجر هشت تفاوت داشت. در والفجر هشت، وقتی از اروند عبور کردیم آن طرف آب خاکی بود. اما اینجا باید جزیره را فتح میکردیم و بعد از آب عبور میکردیم. بنابر این میبایست برای چنین عملیاتی از قبل کار آماده سازی نیروها صورت می گرفت. این کار هم امکان پذیر نبود مگر از طریق آموزش همه گردانهایی که در کربلای چهار داشتیم و در کربلای پنج هم حضور داشتند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
https://eitaa.com/hosiniya
🍂
🔻 بابا نظر _ ۹۷
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 گردانها را ده دوازده روز در آب آموزش دادیم. در منطقه دو قرارگاه احداث کردیم، یکی قرارگاه اصلی لشکر بود که بنه تدارکاتی و اورژانس بهداری و پشتیبانی رزمی در آن قرار داشت، دیگری قرارگاه تاکتیکی که اطلاعات عملیات و فرماندهی در آن مستقر بود. چند سنگر تاکتیکی هم برای پشتیبانی احداث شد. مسؤول پشتیبانی یا جانشین او موظف بود در موقع عملیات، از طریق این سنگر در دسترس فرماندهی لشکر باشد.
مسؤول پرسنلی هم در سنگری که در کنار فرماندهی درست کرده بودیم، قرار می گرفت. او کارش تأمین نیرو بود. در موقع عملیات درصد تلفات مشخص و بلافاصله برای جایگزینی اقدام میشد. در آن مدت کوتاه، علی پور زحمت طاقت فرسایی را تحمل کرد تا توانست وضعیت قرارگاهها را شکل بدهد.
🔘 دو حمام در قرارگاه اصلی زده شد که یکی از آنها مخصوص مصدومین شیمیایی بود و در اختیار بهداری لشکر قرار گرفت. از جاده شلمچه به طرف اول گمرک، ساختمانی قرار داشت که قبلاً متعلق به اداره گمرک بود. ساختمان دو طبقه و خوبی بود که سقف آن باید درست می شد. یک قسمت را به مصدومین شیمیایی و قسمت دیگر را به مصدومین غیر شیمیایی اختصاص دادیم. حدود ده دوازده لولۀ دوش فقط به مصدومین شیمیایی اختصاص داده شد. حدود ده دوش نیز به نیروهای دیگر. یک حمام هم سرپل نو با دو دوش احداث شده بود که یک دوش برای شیمیایی ها و دیگری برای غیر شیمیایی ها بود.
🔘 قصد از احداث این حمام مداوای مقدماتی مصدومین در مراحل اولیه بود. یک دوش هـم کنار اورژانس و در داخل قرارگاه تاکتیکی برای مصدومین شیمیایی در نظر گرفته شد. میدانستیم که در این منطقه دشمن هر چه بمب شیمیایی داشته باشد بر سر ما خواهد ریخت. پنج قبضه مینی کاتیوشا، پانزده قبضه خمپاره ۱۲۰ و دوازده قبضه خمپاره ۸۱ میلی متری پشت خط اول قرار دادیم. نیروی زمینی به هـر لشکر، سهمیه آتش داده بود. واحد مهندسی ما چهارده پانزده دستگاه
بلدوزر داشت. در خط، کمتر از امکانات جهاد سازندگی استفاده میکردیم. علی پور یک دستگاه گریدر و دو دستگاه غلتک سبک آورده بود. ما از این غلتک ها علاوه بر کوبیدن زمین، به عنوان سنگر استفاده می کردیم.
🔘 در عملیات بدر و در جاده خندق، کیسه گونی روی غلتک می چیدیم و روشنش میکردیم. فرمانش را قفل میکردیم که منحرف نشود و روی جاده خندق رهایش میکردیم و پشت سرش راه می افتادیم. عراقیها تیراندازی میکردند و تیر به جلوی غلتک می خورد و کمانه می کرد. وقتی که ما نزدیک آنها میشدیم مجبور بودند جا را خالی کنند و به ما بدهند! شب نوزده دی فرماندهان واحدهای لشکر و چهار فرمانده گردانهای خط شکن به قرارگاه فرا خوانده شدند تا به آخرین توجیه فرمانده لشکر آقای قاآنی گوش بدهند. فرماندهان یگانهای اطلاعات عملیات، بهداری، ستاد، مهندسی، پشتیبانی گردان انصار و چهار گردان خط شکن در قرارگاه حاضر شدند. آقای قاآنی تذکر لازم را داد.
🔘 زمان خداحافظی فرا رسید. قرار شد نیروها پشت خط بروند. وقتی بچه ها با هم خداحافظی میکردند صدای گریه تا بیرون سنگر می آمد. طاقت نیاوردم، از سنگر بیرون آمدم. عده ای از بچه هــا بـا حالتی خداحافظی میکردند که انگار باز نخواهند گشت. دستها را به گردن همدیگر انداخته بودند. در تمام دوران جنگ، خداحافظی مثل خداحافظی کربلای پنج ندیدم. آقای قاآنی دستور داد که همراه او پشت خاکریز اول بروم تا عملیات را از دو محور شروع کنیم. برنامه ریزی عین برنامه ریزی عملیات والفجر هشت بود. در خط آتش ما، ده دوازده دستگاه توپ ١٠٦ استقرار پیدا کرده بود. بچه های تخریب هم در جای خودشان قرار گرفته بودند. من و آقای قاآنی به داخل سنگری رفتیم که پشت نهر خین درست کرده بودند. رمز عملیات همیشه از قرارگاه به خط اعلام میشد اما در شب عملیات کربلای پنج از خط به قرارگاه اعلام شد. آن شب باران نرمی شروع به باریدن کرد. دلم ریخت. با خودم گفتم:
اگر این باران شدت بگیرد، حرکت بچه ها کند میشود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
https://eitaa.com/hosiniya
🍂
🔻 بابا نظر _ ۹۹
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 واقعاً جنگ سختی در آنجا شروع شد. عملیات کربلای پنج عملیات کم نظیری است. می دانید وقتــی صدها هزار کلاشینکف به دست در یک زمین چهارصد کیلومتری به جان هم بیفتند چه میشود؟ از هر طرف صدای شلیک گلوله های سبک و سنگین، انفجار خمپاره، توپخانه، کاتیوشا، هواپیما و هلی کوپتر بیداد میکرد. در آن عملیات، خیلیها پرده های گوششان پاره شد، خیلی ها دچار اختلال روانی شدند. واقعاً غوغایی بود. نزدیک به پنج هزار قبضه توپ و چند هزار تانک کار میکرد. در تمام دوران جنگ یکی در روز هفتم عملیات خیبر و یکی در شلمچه بود که برای یک لحظه بریدم. واقعا دیگر نمیخواستم بجنگم. میخواستم به مشهد برگردم. عملیات کند پیش میرفت. گیر کرده بودیم.
🔘 یک لشکر در راست و سه لشکر ویژه شهدا، عاشورا و نصر در سمت چپ ما مانده بودند و نمی توانستند از نهر دو عیجی عبور کنند. ما هم عبور کرده بودیم و نمی توانستیم شهرک را بگیریم. تا این شهرک را نمی گرفتیم، راه باز نمی شد. عراقی ها شهرک را محکم نگه داشته بودند. فاصله ما با عراقیها چهل پنجاه متر بود. طوری که در طول روز جنگ تن به تن پیش می آمد.
تانک هایشان دیوانه وار از خاکریز عبور می کردند و باز می گشتند. هلالی ها و پشت خاکریزها واقعاً به گورستان تبدیل شده بود. تعداد زیادی خودرو بی ام پی و تانک عراقی منهدم شد اما آنها آنقدر ابزار و وسیله داشتند که تمام نمیشدند. کانالهایی که از قد آدم بلندتر بود، پر از جسد عراقی ها بود. طوری که ناچار بودیم روی آنها پا بگذاریم. جنازه ها باد کرده بودند و امکان انتقال نبود. ناچار بودیم از همانجا عبور کنیم؛ اگر بیرون از کانال حرکت میکردیم، کشته میشدیم.
🔘 پایم را روی زمین نمی گذاشتم، از روی گوشت و بدن عراقیها می گذشتم.
از پنج هلالی، دو هلالی به دست ما افتاد و سه هلالی دست عراقیها ماند. البته یکی از هلالی ها نصفش دست ما و نصف دیگرش دست عراقی ها بود. هر چه میرفتیم موفق نمی شدیم و برمی گشتیم. عراقی ها هم که می آمدند موفق نمی شدند ما را عقب بزنند و بر می گشتند. بعضی وقتها آنها موفق میشدند سر هلالی را بگیرند و بعضی وقتها ما موفق میشدیم یک سر هلالی را از آنها بگیریم.
خلاصه، جنگ و گریز بود. در تمام مدت عملیات کربلای پنج، یک لقمه غذای گرم یا غذایی که تفاله داشته باشد نخوردم! از بس آتش سنگین بود، می ترسیدم وقتی بخواهم برای قضای حاجت بروم، شهید شوم.
🔘 روز ۲۲ دی ۱۳٦٥ عراقیها تصمیم گرفته بودند که با تانک ما را عقب بزنند. اگر این کار را میکردند عقبه بسته میشد و لشکرها گیر می افتادند. فشار عجیبی گذاشتند. تانکها از فاصله صد متری شـلیک میکردند. گلوله های تانک مثل گلوله های کلاشینکف از روی سرمان رد می شد. من روی جاده ایستاده بودم. آتش سنگین بود و عراقی ها با کالیبر بچه ها را میزدند. دو بار به وسط جاده آمدم ولی نتوانستم عبور کنم. جرأت نکردم و برگشتم. یک موقع دیدم آقای فاضلی فرمانده گردان فلق آمد و گفت: نیروها عقب نشینی کرده اند. هر چه گفتم کسی گوش نکرد.
🔘 دو سیلی آهسته به صورتش زدم و گفتم تا وقتی من و تو اینجـا هستیم، بچه ها بر می گردند، مگر طول این خط چقدر است؟
گفت: دویست متر. گفتم این دویست متر چندنفر میخواهد؟ مگر پشت خط چند
نفر را میخواهد که آر.پی.جی بزنند و بجنگند؟
گفت: اگر سی چهل نفر باشند کفایت میکند.
گفتم: تو فرمانده گردان هستی و باید به اندازه ده نفر بجنگی. آقا عظیمی هم به اندازه ده نفر، من هم که مسؤول تیپ هستم به اندازه بیست نفر میجنگم که میشود چهل نفر. ده نفر اضافه داریم. اینها را بردارید و به سراغ تانکها بروید.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لی
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۰۰
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 ساعت چهار بعد از ظهر بود که تانکها پاتک زدند. بچه هایی که عقب رفته بودند، وقتی دیدند ما نرفتیم همه برگشتند. به طوری که مانده بودیم آنها را چه جور پشت خاکریز جا بدهیم. سر سنگر بود. نشستم و بیرون را نگاه کردم یک دفعه دیدم توپ ١٠٦ عراقی ها به سمت خاکریز میآید. آقای علی ابراهیمی هم کنار من بود. گفتم: ١٠٦ را بزنید. زدیم یکی را کشتیم و یکی را هم زخمی کردیم. توپ ١٠٦ هم با آرہی جی منهدم شد. عراقی زخمی را به این طرف خاکریز آوردیم. سروان بود.
🔘 علی ابراهیمی که عرب زبان بود از او سؤال کرد چرا با ١٠٦ تک کردید؟
جواب داد: مجبورمان کردند. به ما گفتند یا بروید یا شما را میزنیم. میخواستند ما دو تا را سپر قرار بدهند تا بفهمند شما چند نفر هستید.
پرسیدم: فرمانده شما کیست؟
گفت: سرهنگ جشعمی
گفتم: این سرهنگ چه جور انسانی است. آدم است یا نه؟ گفت: شیعه است و آدم پر ابتکاری است. از دو شب قبــل کـه صدام حسین او را منتقل کرد به عنوان فرمانده تیپ ۷ خوب کار کرده است.
گفتم: او پشت خاکریز می آید یا نه؟
گفت: نه. فکرش خوب کار میکند اما کسی نیست که بیاید پشـت خاکریز شما را نگاه کند.
گفتم: خیلی خب این زخمی را به قرارگاه ببرید.
🔘 به علی ابراهیمی گفتم: من بر این سرهنگ جشعمی برتری دارم.
پرسید: چطوری؟ گفتم: درست است که فکر او خوب کار می کند اما مردی نیست که مثل من از خودش بگذرد به آب و آتش بزند یا پشت خاکریز بایستد. در همین موقع بچههای اطلاعات عملیات داخل نخلستان یک سرگرد عراقی را اسیر کردند. او گفت که فرمانده گردان فلان هستم. توضیح داد که در این قسمت چقدر نیرو هست. او گفت: هدف صدام، گرفتن دوعیجی و عقب زدن شماست. اگر شما را عقب بزند، همه لشکرها دور می خورند و شما مجبور میشوید تا پشت مرز ایران و عراق، عقب نشینی کنید. عراقی ها قطعاً به شما تک میزنند. سیصد تانک اینجا مشغول کار است.
🔘 دوباره به سنگر برگشتم. از بالا دیدم تانکهای عراق با سرعت شصت هفتاد کیلومتر به طرف ما میآیند. نیروهای پیاده عراقی در چهل متری ما بودند. دست بردم و گفتم آر.پی.جی بدهید. بچه ها دستپاچه شده بودند و نمیدانستند چکار میکنند. پریدم پایین و آرپی جی برداشتم. یکی از تانکهای عراقی از خاکریز عبور کرد. آر.پی.جی را زمین گذاشتم و کلاش برداشتم. تیراندازی کردم که تانک نتواند از تیربار استفاده کند. بچه ها هم نارنجک می انداختند. تانک دستپاچه شد. دنده عقب گرفت تا فرار کند. حدود بیست متر با ما فاصله گرفت. چون فاصله کم بود، گلوله آرپی جی کمانه می کرد.
خودم را عقب کشیدم و از پهلو به شنیهایش زدم. تانک داخل کانال سرنگون شد و آتش گرفت. تانکهای دیگر پشت خاکریز خودشان برگشتند. آنها متوجه شدند اگر بیست تانک هم به آنجا بیاید، چون عرض معبر کم است فقط سه تانک میتواند جلو بیفتد و باقی تانک ها ناچار هستند پشت سر آنها قرار بگیرند.
🔘 اگر غیر از این بود، برای ما مشکل درست میکردند آنها که دیدند هرچه تانک بیاید، مـا میزنیم از فرستادن تانک ها صرف نظر کردند.
درگیری تن به تن حدود سه ساعت طول کشید. حتی یک نفر از بچه ها هم فرار نکرد. از این طرف هادی سعادتی آمد و گفت آقای قاآنی با شما کار دارد. گفتم: بگو فعلاً گرفتار است.
بیسیم چی من گفت: حاج آقا من بیسیم.چی شما هستم یا پیک شما؟ گفتم: بیسیم را بینداز کنار و مهمات بیاور. به طرف جاده دویدم و از کنار در شروع کردم به آر.پی.جی زدن. آن قدر زدم که از گوشم خون آمد. گوشم برای چند ساعتی نمیشنید. بعضی از بچه ها هر سؤالی داشتند مینوشتند و جلویم می گذاشتند. از روی نوشته می گفتم چکار کنند.¹
🔘 بچه های بهداری و آقای طالب زاده مثل پروانه توی خط می گشتند. بچه های ادوات گریه می کردند و دایم دورم می چرخیدند. مثل روز عاشورا شده بود. چرا که اتکای بچه ها به چند نفر بود و مواظب بودند که اینها بمانند، ولو بقیه شهید شوند. آقای میرزایی جانشین ادوات لشکر گریه میکرد و مرتب به من می گفت: هر کاری داری، بگو تا من انجام بدهم. تو پشت خاکریز بایست که زنده بمانی.
۱- من بعد از طریق القدس اصلاً آر پی جی نمیزدم به خاطر این که گوش را از دست داده بودم میترسیدم گوش راستم را هم از دست بدهم ولی آنجا مجبور شدم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۰۲
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 یک تیربارچی عراقی چهل پنجاه متر با ما فاصله داشت. تیربارچی ما هم این طرف بود. این دو تیربارچی از دم غروب با هم می جنگیدند. هر دو تا هم تیرهای رسام داشتند. همه بچـه هـا ایستاده بودند و تماشا میکردند. آن طرف هم عراقیها تماشا می کردند که ببینند کدام یک دیگری را میکشد. تیربار بسیجی داغ کرده بود. گفتم: بابا، سرت را پایین بیاور
گفت: حاج آقا او سرش را پایین نمی برد من پایین بیاورم؟
🔘 یک ساعت اینها همدیگر را زدند. منظره عجیبی شده بود. بعد از یک ساعت، تیربارها داغ کرد و هر دو اسلحه هایشان را زمین گذاشتند. آتش تقریباً آرام شد. با آقای قاآنی تماس گرفتم و وضعیت را توضیح دادم در همین گیرودار توانستیم یک هلالی را که نصفش دست ما بود کاملاً در کنترل بگیریم. در آن هلالی، زاغه مهمات عراقی ها را منفجر کردیم. ساعت هشت آقای قاآنی گفت: آقای شریفی جلو می آید. امشب را بیا عقب که خیلی خسته ای.
هوا تاریک شده بود، منتها منور زیادی ریخته بودند. دیدم یکی صدا می زند حاجی کجاست؟
شریفی بود. من هیچی نگفتم. طبق عادت همیشه خودش، گفت این مرتیکه کجاست؟
🔘 پرسیدم دنبال کسی میگردی؟
گفت: دنبال گمشده ام میگردم.
گفتم: بیا اینجا گمشده ات در سنگر است.
داخل سنگر نیامد. من بیرون آمدم، روبوسی و حال و احوال کردیم. کنار سنگر نشست. فوری سیگارش را درآورد تا روشن کند. گفتم حاجی، سیگار نکش. گفت: تو خودت میدانی که من بی سیگار نمیجنگم. با خجالتی که از آقای قاآنی میکشم ولی به او هم گفتم امشب مرا توی خط بی سیگار نگذارد. این شب آخر من است. شب آخر هوایم را داشته باشید.
گفتم: چرا این جوری حرف میزنی، شب آخر یعنی چه؟ گفت: به آقای قاآنی و نجفی و بقیه گفتم:" من دیشب خواب دیدم که صدام را گرفتم و با یک ماشین بنز آخرین سیستم به تهران بردم و خدمت آقای خامنه ای تحویلش دادم. وقتی میخواستم سوار بشوم و بیایم آقای خامنه ای پرسید که ماشین را کجا میبری گفتم که خودم غنیمت گرفته ام. مگر نه این است که در صدر اسلام هرکس هر که را میکشت اسبش را می گرفت؟ ایشان با لبخند به من گفت: شریفی این را بگذار باشد این مال بیت المال است. ماشین بهتری به تو میدهیم."
🔘 علی ابراهیمی هم که آن طرف من نشسته بود، گفت: حالا که تو خوابت را گفتی، بگذار من هم خوابم را بگویم. گفتم: پاشو برو پی کارت، همه تان خواب نما شده اید.
علی ابراهیمی گریه کرد و گفت خواب دیدم که در عملیات خوب جنگیدم. پیش آقای قاآنی رفتم، آقای قاآنی نامه ای نوشت و به شما داد. شما هم دادید به من و گفتی که برای زیارت مرقد حضرت زینب کبری(س) به سوریه برو. من راه افتادم که بروم دیدم خانمی با لباسهای سبز روبنددار آمد و گفت که سید کجا میخواهی بروی؟ گفتم میخواهم بروم زیارت حضرت زینب(س). گفت شما زحمت نکشید ما آمدیم خدمت شما. حالا، تعبير خواب ما چه میشود؟
🔘 گفتم: من که تعبیر خواب بلد نیستم، چه میدانم که تعبیر خواب تو چیست.
به شریفی گفتم: خب تو آمدی اینجا تا من استراحت کنم
گفت: بله، از سر شب داری میجنگ، حالا هم رسیدی به هلالی سوم. صبح بیا و ببین که همه را گرفته ام!
گفتم: مواظب آن تیربار باش و بی گدار به آب نزن.
گفت: برو، دیگر حرف نزن. حالا ببین که حاجیات چکار می کند. دستم را دراز کردم برای خداحافظی علی ابراهیمی گفت: من هـم با حاج آقا میروم و فردا می آیم.
شریفی گفت حالا تو حاجی شناس شدی؟
ابراهیمی گفت: چهار سال معاون شما بودم، میخواهم چند عملیات هم در کنار حاج آقا باشم. گفت: برو همیشه با حاج آقا باش، چون دیگر شریفی را نمیبینی.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۰۴
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 حالت خستگی داشتم. همان دم در روی کفشها نشستم و خوابم برد.
در عالم خواب شریفی را مثل همیشه قبراق و سرحال دیدم. او گفت: من دیشب شهید شدم و علی ابراهیمی هم صبح شهید می شود. سفارش کن جنازه مرا دفن نکنند تا جنازه او برسد و ما دو تا را کنار هم دفن کنند. ما سالهای سال در کنار هم بودیم، بگذار در آنجا هم با هم باشیم.
🔘 بیدار شدم، دیدم اذان صبح شده. برای آقای قاآنی هم این مطلب را بیان کردم. در همین حین آقای ابراهیمی که در خط بود، با هادی صحبت میکرد. هادی گفت شما را کار دارد.
گوشی را گرفتم. ابراهیمی گفت:" حاجی خودت را برسان، خسته شدم. عراقی ها پاتک سنگینی را شروع کرده اند. دیگر کاری از من بر نمی آید."
گفتم: بگذار یک چای بخورم چشم می آیم.
نمازم را خواندم، مقداری عسل داخل چای ریختم چای را هم می زدم که دیدم سعادتی و نجفی گریه میکنند. پرسیدم چه شده؟ گفتند:" علی ابراهیمی به شهادت رسید." دیگر نفهمیدم آن چای و عسل را خوردم یا نه، فقط این قدر میدانم که چند دقیقه بعد با یک موتور پشت خاکریز و کنار جنازه علی ابراهیمی ایستاده بودم. دیدم پاهای سید علی کاملاً خرد شده. سؤال کردم چطوری به شهادت رسید؟ گفتند هلی کوپتر عراق از طرف جزیره ام المندرس که هنوز در اختیار عراقیها بود و از پشت نخلها بالا آمد و یک راکت جلوی پای ایشان زد.
🔘 جنازه را در آمبولانس گذاشتیم. به سید حسین احمدی مأموریت دادم جنازه را به معراج برساند تا از آنجا به مشهد بفرستند. آمبولانس را با یک راننده تحویل احمدی دادم. یک مقدار که رفتند در آمبولانس باز شد و جنازه بیرون افتاد. جلو رفتیم و دســت ابراهیمی را در محل قرار گرفتن برانکارد بستیم. بعدها می گفت: یک کیلومتر بعد طناب پاره شد و مجدداً جنازه بیرون افتاد. وحشت راننده را برداشته بود و میگفت این جنازه عقب نمی رود. چرا میخواهید او را به زور ببرید. من او را نمیبرم.
🔘 من که این وضعیت را دیدم کلاشینکف را برداشتم و گلنگدن کشیدم. راننده فرار کرد. یک رگبار زدم ایستاد. گفتم اگر تکان بخوری میکشمت. یا برگرد اینجا، یا سوئیچ ماشین را بده که خودم او را ببرم. راننده که دید واقعاً تیراندازی میکنم برگشت با زحمت زیادی جنازه را به معراج اهواز تحویل دادیم و برگشتیم.
ساعت چهار بعد از ظهر بود. درگیری شدیدی پیش آمده بود. عراقیها پاتک کرده بودند. از مسؤولین هم کسی نبود. سعادتی و نجفی به بخارایی گفتند: شما به خط بروید. آقای بخارایی از داخل سنگر بیرون آمد و دم سنگر نشسته، گفت: "حاج آقا شما نمی آیید خط؟"
🔘 گفتم: نه آنجا جای یک فرمانده است، نه دو فرمانده. رفت و آن شب گذشت. بعد شنیدم که بخارایی پشت بیسیم با سعادتی بگو مگو میکند. سعادتی به او می گفت چرا این طوری حرف میزنی و بخارایی هم گفت چه کنم؟ نیروها فرار کرده اند. دیگر کسی نمی ایستد.
سعادتی آمد و گفت: حاج آقا، شما به خط بروید.
گفتم من نمی روم. در یک خط دو تا فرمانده مشکل آفرین است.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۰۶
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 صبح روز پنجم عملیات هلی کوپترهای دشمن در آسمان ظاهر شدند. هشت فروند هواپیمای جنگنده و دو فروند توپولف هـم کـه بـمـبـهـای سنگین حمل میکنند بالای سر ما به پرواز درآمدند. بمباران به قدری شدید شده بود که نهایت نداشت. هلی کوپترها از پایین کمک می کردند و آتش توپخانه عراق هم قطع نمیشد در همین حین، حدود هفت فروند فانتوم ایرانی به آنها حمله کردند. از طریق فرماندهی لشکر دستور دادند از دوشکاها استفاده نکنیم. ممکن بود به هواپیماهای خودی صدمه بخورد.
🔘 دو فروند اف چهارده، شش فروند فانتوم و اف پنج بودند. آتش ما قطع شد و نگاه میکردیم ببینیم چه میکنند. در کانال شهرک دوعیجی، سنگر بتونی خیلی محکمی داشتیم و من کنار آن ایستادم.
هواپیماهای عراقی تا دیدند هواپیماهای ایرانی از سمت اهواز نمایان شدند، آرایش گرفتند. یک دفعه فانتومها مثل موشک به سمت آسمان رفتند. این حرکتها زیبا بود. فانتومها از بالا با سر به سمت هواپیماهای عراقی برگشتند. هواپیماهای عراقی پراکنده شدند. یک اف چهارده، موشکی به سمت یکی از هواپیماهای عراقی که نزدیک در ایران بود رها کرد. هواپیمای عراقی سقوط کرد. همه تکبیر گفتند. میگهای عراقی تلاش میکردند که دو فروند توپولف را دور کنند.
🔘 یکی از توپولفهـا مسیر خود را به سمت پتروشیمی کج کرد و یکی از فانتومها به دنبال او و سمت خاک عراق رفت. ما نگران شدیم اگر فانتوم را میزدند، روحیه بچه ها ضعیف میشد. فانتوم چرخید و از بغل با موشک به نوک توپولف زد. توپولف با هیکل غول پیکرش اطراف پتروشیمی عراق نقش زمین شد. بعد از این حادثه فانتومها در آسمان منطقه ماندند و هواپیماهای عراقی متواری شدند.
نیم ساعتی گذشت. تعداد زیادی هواپیمای عراقی در آسمان دیدم ظاهر شدند. آنها سمت اهواز و دزفول رفتند. چند نفر از بچه های یگان دریایی که در سد دز بودند میگفتند: میگها به دزفول می آمدند که یک دفعه فانتومهای خودی برای مقابله از زمین بلند شدند. چهار پنج فروند از هواپیماهای عراقی در آنجا سقوط کردند. گویی هواپیماها در آسمان مانند نیروهای زمینی جنگ تن به تن می کردند.
🔘 مردم هم بی واهمه تماشا میکردند و نترسیدند و به جان پناه نرفتند. میگها به فکر نجات خودشان بودند. تمام بمبهاشان را در بیابانها و کشتزار اطراف دزفول و اندیمشک رها کردند و پا به فرار گذاشتند. عصر روز بعد، آقای قاآنی به خط آمد. من خیلی خسته بودم. آقای قاآنی گفت: حاج آقا، چکار باید بکنیم؟
گفتم: باید آخرین گردانهای خط شکن را به من بدهید. منظور من، گردانهای کوثر دو، به فرماندهی آقای اسحاقی و الحدید دو، به فرماندهی آقای سراج بود. آقا اسماعیل گفت: حالا ببینم چه می شود.
🔘 شب را در همان جا به صبح رساندیم.
صبح ساعت هشت یا نه بود که آقای قاآنی برای صحبت کردن با من آمد. گفتم گوشهایم نمی شنود. باید مطلب را بنویسید تا من بخوانم.
نگاهی کرد و رفت و ساعت دو بعد از ظهر گردانها آمدند. آقای قاآنی هم آمد. باز هم نگاهی کرد و رفت و دیگر برنگشت. آقای قاآنی بعدها گفت که به قرارگاه رفته تا بگوید لشکر به پایان خط رسیده اما وقتی وارد قرارگاه شده آقارشید و آقارحیم صفوی هر دو بـه آقـای قاآنی پرخاش کرده بودند که شما آدمهای بی عرضه ای هستید. مگر چقدر نیروی عراقی آن جاست که لشکر شما بایکوت شده.
🔘 آقای قاآنی می گفت: واقعاً دلم از این حرف شکست چون ما هفت هشت روز جان کنده بودیم. تصمیم گرفتیم که به هر قیمتی شده شهرک را تصرف کنیم. از طرفی هم علی ابراهیمی علی پور شریفی و تعدادی از بچه هایی را که سالهای سال با هم بودیم از دست داده بودم. دیگر زندگی برایم بی ارزش شده بود. اصلاً به فکر زنده ماندن نبودم. تصمیم گرفتم عملیات انتحاری انجام بدهم. پیش خودم حساب کردم، دیدم از خط ما تا خط عراقیها فاصلهای نیست. اگر با موتور می رفتم، چند ثانیه ای به آنجا میرسیدم. هیچ تیراندازی هم قادر نبود مرا بزند. حساب کردم که اگر تند حرکت کنم دو تا سه دقیقه کار است. در این سه دقیقه دشمن نمی تواند بفهمد که من خودی یا بیگانه هستم. گفتم کار جشعمی را تمام میکنم و شورای فرماندهی او را از بین میبرم.
اگر هم شهید شدم نیروهای دیگر کار شهرک را تمام میکنند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
https://eitaa.com/hosiniya
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۰۶
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 صبح روز پنجم عملیات هلی کوپترهای دشمن در آسمان ظاهر شدند. هشت فروند هواپیمای جنگنده و دو فروند توپولف هـم کـه بـمـبـهـای سنگین حمل میکنند بالای سر ما به پرواز درآمدند. بمباران به قدری شدید شده بود که نهایت نداشت. هلی کوپترها از پایین کمک می کردند و آتش توپخانه عراق هم قطع نمیشد در همین حین، حدود هفت فروند فانتوم ایرانی به آنها حمله کردند. از طریق فرماندهی لشکر دستور دادند از دوشکاها استفاده نکنیم. ممکن بود به هواپیماهای خودی صدمه بخورد.
🔘 دو فروند اف چهارده، شش فروند فانتوم و اف پنج بودند. آتش ما قطع شد و نگاه میکردیم ببینیم چه میکنند. در کانال شهرک دوعیجی، سنگر بتونی خیلی محکمی داشتیم و من کنار آن ایستادم.
هواپیماهای عراقی تا دیدند هواپیماهای ایرانی از سمت اهواز نمایان شدند، آرایش گرفتند. یک دفعه فانتومها مثل موشک به سمت آسمان رفتند. این حرکتها زیبا بود. فانتومها از بالا با سر به سمت هواپیماهای عراقی برگشتند. هواپیماهای عراقی پراکنده شدند. یک اف چهارده، موشکی به سمت یکی از هواپیماهای عراقی که نزدیک در ایران بود رها کرد. هواپیمای عراقی سقوط کرد. همه تکبیر گفتند. میگهای عراقی تلاش میکردند که دو فروند توپولف را دور کنند.
🔘 یکی از توپولفهـا مسیر خود را به سمت پتروشیمی کج کرد و یکی از فانتومها به دنبال او و سمت خاک عراق رفت. ما نگران شدیم اگر فانتوم را میزدند، روحیه بچه ها ضعیف میشد. فانتوم چرخید و از بغل با موشک به نوک توپولف زد. توپولف با هیکل غول پیکرش اطراف پتروشیمی عراق نقش زمین شد. بعد از این حادثه فانتومها در آسمان منطقه ماندند و هواپیماهای عراقی متواری شدند.
نیم ساعتی گذشت. تعداد زیادی هواپیمای عراقی در آسمان دیدم ظاهر شدند. آنها سمت اهواز و دزفول رفتند. چند نفر از بچه های یگان دریایی که در سد دز بودند میگفتند: میگها به دزفول می آمدند که یک دفعه فانتومهای خودی برای مقابله از زمین بلند شدند. چهار پنج فروند از هواپیماهای عراقی در آنجا سقوط کردند. گویی هواپیماها در آسمان مانند نیروهای زمینی جنگ تن به تن می کردند.
🔘 مردم هم بی واهمه تماشا میکردند و نترسیدند و به جان پناه نرفتند. میگها به فکر نجات خودشان بودند. تمام بمبهاشان را در بیابانها و کشتزار اطراف دزفول و اندیمشک رها کردند و پا به فرار گذاشتند. عصر روز بعد، آقای قاآنی به خط آمد. من خیلی خسته بودم. آقای قاآنی گفت: حاج آقا، چکار باید بکنیم؟
گفتم: باید آخرین گردانهای خط شکن را به من بدهید. منظور من، گردانهای کوثر دو، به فرماندهی آقای اسحاقی و الحدید دو، به فرماندهی آقای سراج بود. آقا اسماعیل گفت: حالا ببینم چه می شود.
🔘 شب را در همان جا به صبح رساندیم.
صبح ساعت هشت یا نه بود که آقای قاآنی برای صحبت کردن با من آمد. گفتم گوشهایم نمی شنود. باید مطلب را بنویسید تا من بخوانم.
نگاهی کرد و رفت و ساعت دو بعد از ظهر گردانها آمدند. آقای قاآنی هم آمد. باز هم نگاهی کرد و رفت و دیگر برنگشت. آقای قاآنی بعدها گفت که به قرارگاه رفته تا بگوید لشکر به پایان خط رسیده اما وقتی وارد قرارگاه شده آقارشید و آقارحیم صفوی هر دو بـه آقـای قاآنی پرخاش کرده بودند که شما آدمهای بی عرضه ای هستید. مگر چقدر نیروی عراقی آن جاست که لشکر شما بایکوت شده.
🔘 آقای قاآنی می گفت: واقعاً دلم از این حرف شکست چون ما هفت هشت روز جان کنده بودیم. تصمیم گرفتیم که به هر قیمتی شده شهرک را تصرف کنیم. از طرفی هم علی ابراهیمی علی پور شریفی و تعدادی از بچه هایی را که سالهای سال با هم بودیم از دست داده بودم. دیگر زندگی برایم بی ارزش شده بود. اصلاً به فکر زنده ماندن نبودم. تصمیم گرفتم عملیات انتحاری انجام بدهم. پیش خودم حساب کردم، دیدم از خط ما تا خط عراقیها فاصلهای نیست. اگر با موتور می رفتم، چند ثانیه ای به آنجا میرسیدم. هیچ تیراندازی هم قادر نبود مرا بزند. حساب کردم که اگر تند حرکت کنم دو تا سه دقیقه کار است. در این سه دقیقه دشمن نمی تواند بفهمد که من خودی یا بیگانه هستم. گفتم کار جشعمی را تمام میکنم و شورای فرماندهی او را از بین میبرم.
اگر هم شهید شدم نیروهای دیگر کار شهرک را تمام میکنند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۰۷
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 به نیروها دستور دادم آتش نکنند. گفتم به نیروها بگویید نظرنژاد میرود. هر کسی که خواست دنبالش برود. به آقای یزدی که تنها بازماندهٔ مهندسی بود، گفتم: بلدوزرها را دنبال من راه بینداز.
ساعت ده شب بود و هواپیماهای عراقی منور میریختند. همه جا مثل روز روشن بود. به نظری، بیسیم چی ام گفتم با من می آیی یا خنداندل را ببرم؟ خنداندل خسته نشسته بود. نظری گفت: اگر بنا باشد تو هم بمیری، خب من هم کنارت هستم. من از اول بیسیم چی تو بودم و تا
آخر هم با تو هستم.
🔘 گفتم: پسفانسقه ات را باز کن.
فانسقه یکی دیگر از بچه ها را هم گرفتم. دو تا فانسقه را به هـم بستم. بعد گفتم که بیسیم را به پشتش ببندد. یک کلاشینکف به دستش دادم و او را مسلح کردم. رکابهای موتور را باز کردم و گفتم که روی رکاب ها بایستد. فانسقهها را پشت او انداختم و بعد او را به کمر خودم محکم بستم. قرار شد او از بالای سر من تیراندازی کند تا کسی نتواند مرا بزند.
خدا را شاهد میگیرم که اطمینان داشتم به محض رفتن کشته میشوم. قبل از حرکت سه جمله به ذهنم آمد: یکی اینکه خدایا از من قبول کن. دوم این که گفتم مادر جان دعا کن اگر شهید شدم، خدا از سر تقصیرم بگذرد. بعد از خودم پرسیدم من دو پسر دارم، اگر شهید شوم آیا پسرهایم این راه را دنبال خواهند کرد یا نه؟ جمله ها و این مفاهیم مرتب در ذهنم میچرخیدند تا اینکه حرکت کردم. صد متری به عقب آمدم تا سرعت موتور بیشتر شود. با سرعت از کنار بچه ها رد شدم و رفتم.
🔘 عراقی ها که از تیراندازی خسته شده و مکث کرده بودند یک دفعه دیدند موتوری رد شد. تا خواستند بجنبند، من به داخل شهرک دو عیجی رفتم. نزدیک خانه ها رسیدم و هفت هشت نفر عراقی را دیدم که دم در خانه ای ایستاده اند. یک نفر با لباس پلنگی وسط آنها ایستاده بود. کلاهِ کجِ زرد رنگی هم روی شانه اش جمع شده بود. فهمیدم که او باید جشعمی باشد. با موتور مستقیم به طرفشان رفتم. تا چشمشان به ما افتاد دستپاچه شدند و فرار کردند. نظری یک تیر به مچ پای جشعمی زد. پای او زخمی شد و روی زمین افتاد. یقه اش را گرفتم و بلندش کردم. با خودم گفتم اگر او در دست ما باشد عراقیها تیراندازی نخواهند کرد. وقتی که بلند شد با دست به سرش کوبیدم و دوباره زمین افتاد. نظری که به او سرباز امام زمان (عج) می گفتم دنبال بقیه افسران عراقی رفت. دو نفر از آنها می خواستند به سمت تانکها بروند اما نظری آنها را زد. آن دو نفر، افتادند. بقیه حساب کار دستشان آمد و دستها را بالا بردند.
🔘 به خودم آمدم و دیدم ما دو نفر در دل دشمن هستیم و به آنها تیراندازی میکنیم. کمی جا خوردم و با خودم گفتم: الان ما را می گیرند. جشعمی بلند شده و ایستاده بود. یک دفعه بچه های بسیج به داخل شهرک ریختند و تعادل عراقیها به هم خورد. اسحاقی آمد. به او گفتم به سمت نهر جاسم بروید. پمپ بنزین هم به دست ما افتاد. خبر آوردند که آقای سراج زخمی شده، عظیمی هم که جوان رشید و دلاوری بود تیر به سینه اش خورد و به شهادت رسیده. تفقد که عرب زبان بود قبلاً زخمی شده و به عقب رفته بود. نمیدانستم او زخمی شده. فکر میکردم در همان اثنا سروکله اش پیدا میشود. وقتی آمد، یکی دو کشیده و یکی دو لگد به او زدم و پرسیدم کجا بودی؟
گفت: حاج آقا از بیمارستان اهواز فرار کردم و خودم را به اینجا رساندم. گفتم خیلی خوب از این مردک سؤال کن که جشعمی همین است یا نه؟
🔘 تفقد به افسر عراقی گفت: فرمانده عملیات لشکر ۲۱ امام رضا(ع) آقای نظر نژاد از تو میپرسد که این یارو جشعمی فرمانده شماست؟ عراقی از جای خودش بلند شد و کلاهش را گذاشت سرش و احترام گذاشت. یکی از عرب زبانان عراقی که به ما داده بودند، همان موقع رسید. جلو آمد و به تفقد گفت: برو به کارهایت برس. کـار مـن تبلیغات است.
بعد شروع کرد به صحبت کردن. پرسیدم: چه میگوید؟ گفت: میگوید که ایشان باید طبق قرارداد ژنو با من رفتار کند چرا با ما خشن رفتار کرده؟ من یک افسر ارشد هستم. گفتم به او بگو که من ژنو سرم نمیشود. اگر بگوید که طبق قرارداد اسلام رفتار کنم، چشم، ولی ژنو را به رخ ما نکشد. گفت: میگوید که ما را از اینجا به عقب منتقل کنید.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۰۷
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 به آن عرب زبان گفتم بدو برو علی تفقد را پیدا کن. رفت و على تفقد را آورد. گفتم سریع خودت را به مرکز پیام برسان و ببین چکار میکنند.
قبل از آن که ارتباط قطع شود شاید میتوانستیم یک فکری بکنیم. از طرفی هم بچه های مخابرات خودمان رسیدند. می دانستم که یک انبار بیسیم فوق العاده مدرن آن جاست. بچه های مخابرات همان شب و زیر آتش، بیش از ۳۰ بیسیم راکال ۲۵ واتی را که در قرارگاه خیلی کم بود، تخلیه کردند.
🔘 سر شب که هنوز کاری انجام نداده بودیم مانده بودم ۱۸۰ اسیر از عراقیرا چطوری به عقب انتقال دهیم. بـه آقـای ابوالقاسم منصوری که آن زمان جانشین دوم ستاد بود، گفتم: آقایمنصوری تو باید این اسرا را عقب ببری.
گفت: یک نفری که نمی شود.
گفتم: یکی دو تا از بسیجیهای چهارده پانزده ساله را هم با خودت ببر.
گفت: بابا اینها اسلحه خودشان را نمیتوانند بیاورند. گفتم آقای منصوری اگر اینها را به عقب نرسانی و فرار کنند یا
خودت در بین راه مجروح بشوی وای به حالت. گفت: عجب گیری کردیم مگر من میتوانم جلوی ترکش را بگیرم و بگویم نخور به من؟
گفتم من نمیدانم تو اگر زخمی شوی، اینها فرار میکنند.
🔘 اسرا را به ستون کردیم. سرگرد عراقی که آدم سیاه و گنده ای بود،
جلو ایستاد. گفتم: برو عقب پشت سر سربازها بایست.
رفت و ایستاد. دیدم حرف میزند. گفتم حرف نزن.
رفتم که نیروهای دیگر را به ستون کنم دیدم آمده و جلو ایستاده است. گفتم: برو عقب. با دست درجه اش را نشان داد. یعنی من سرگردم و نباید پشت سر سرباز بایستم. گفتم که به او بگویند باباجان تو فکر میکنی هنوز در لشکر عراق هستی؟ نه، تو اسیر شده ای.
باز هم عقب نرفت. من هم درجه اش را کندم و کف دستش گذاشتم. بعد گفتم تمام شد.
🔘 او را بردم ته ستون گذاشتم و همه را حرکت دادم. آقای منصوری می گفت کمی بعد، باز از عقب دوید آمد جلوی سربازهایش ایستاد. به سربازهایش می گفت که پشت سر من بیایید. سربازها هم میترسیدند و همه پشت سر او می آمدند. من هم اسلحه نداشتم. با خودم گفتم که عجب گیری افتادیم. دستم را در جیبم کرده بودم. هر جا که اذیت می کرد، انگشتانم را تکان میدادم. زود دستهایش را بالا می گرفت. آقای قاآنی می گفت: من آمدم داخل جیپ. شنیدم که تو داری با هادی از گرفتن شهرک صحبت میکنی. پریدم و به راننده گفتم که معطل نکن، به سمت قرارگاه برویم. در راه که می آمدم، شنیدم صحبت از جشعمی میکنی. در صورتی که در قرارگاه آقای شمخانی می گفت که جشعمی را بگیرید. گفتم که جشعمی در دست ماست. تا متوجه شدند جشعمی را گرفته اید از قرارگاه مرتب می گفتند که او را به قرارگاه بفرستید.
🔘 سریع گفتم یک ماشین بیاورند و جشعمی و بقیه افسران ارشد را داخل ماشین بیندازند و به عقب بفرستند. آقای اسحاقی و بچه های دیگر را خواستم به آنها گفتم که به نیروها بگویند برای خودشان سنگر درست کنند و داخل آن بروند. هیچ نیرویی حق ندارد از سنگر خارج بشود. حتی اگر توپ به داخل سنگر خورد و بچه ها زخمی شدند نباید بیرون بیایند.
با نظری و خنداندل داخل یک چاله رفتیم. آقای قاآنی از پشت خط گفت: اوضاع چطور است؟
گفتم: هیچ کس به خط نیاید. دشمن امکانات زیادی به جا گذاشته.
به خاطر این که نگذارد آنها به دست ما بیفتد، آتش می ریزد.
گفت ما بچه ها را بفرستیم که تانکها را ببرند؟ گفتم هر طور صلاح میدانید ولی من پیشنهاد میکنم تا فردا صبح کسی به اینجا نیاید. آقای قالیباف به خط آمد. قبلاً با او قراری گذاشته بودم. گفته بود که اگر تانک گرفتیم، به او بدهیم تا او هم یک موتور دیزل برقی به ما بدهد! گفتم که بیایید تانکها را ببرید، منتها بعضی از تانک ها روی کفی تریلی است.
🔘 یکی دو ساعتی گذشت. آتش عراق باریدن گرفت. در میدان جنگ به ندرت پیش می آمد که گلوله جای گلوله بخورد. بعضی وقتها دو سه گلوله دقیقاً یکجا میخورد. هر قسمتی از بدنمان که یک ذره از کانال بالا می آمد، ترکش میخورد. وقتی میخواستم با بیسیم چی صحبت کنم و کمی از کانال بیرون می آمدم ترکشهای ریز عین نیش زنبور به کتفم فرو می رفت. ماهیچه یک قسمت از کتفم را همان جا از دست دادم و جای آن خالی است. مثل این بود که ده هزار زنبور را یک جا رها بکنی. ترکش ها می چرخیدند و میزدند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
https://eitaa.com/hosiniya
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۰۸
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 آتشی که عراقی ها ریختند، آن قدر زیاد بود که با خودم گفتم حتماً نصف بچه ها شهید شده اند. ولی خوشبختانه فقط یک گلوله داخل سنگر خورده بود و چند نفر زخمی و چند تا شهید شده بودند.
یکی از زخمی ها مکرر داد می زد و میگفت: حاجی به دادمان برس
گفتم: کسی به دادت نمیرسد. هر کس بیاید، کشته می شود.
🔘 طلبه جوانی که اهل شمال و از بچههای تخریب بود، میخواست به کمک زخمی ها برود. به او گفتم اگر بروی و کشته شوی، شهید نیستی. این بنده خدا ایستاد، از بس آرپی جی زده بود، از گوش هایش خون می آمد. داستان عجیبی داشت. من اول با او شوخی می کردم و میگفتم رشتیها ترسو هستند و فرار میکنند! می رفت و می جنگید میآمد و میگفت ببین، هنوز فرار نکرده ام! تمام هفت هشت روز جنگ را تا آخر ایستاد. گردان رفت و بچه های تخریب جابه جا شدند، ولی او همانجا ایستاده بود و می جنگید. و تا ساعت چهار ادامه داشت. عراقیها درصدی از امکاناتی را که به جا گذاشته بودند منهدم کردند. دو سوم از خودروها نابود شد و در آتش سوخت.
🔘 بچه ها، خودروهای سالم را به
عقب بردند. در شهرک دوعیجی از اول عملیات تا آخر، بالغ بر ٤٨٠ اسیر گرفتیم. تعدادی از آنها که فرار کرده بودند به دام لشکر عاشورا افتادند. سیصد چهار صد نفر را هم لشکر نصر و حدود دویست نفر را لشکر ویژه گرفته بودند. در مجموع نزدیک به ۱۸۰۰ نفر در شهرک دوعیجـی بـه
اسارت در آمدند. بقیه هم به سمت المندرس فرار کرده بودند. لشكر نجف اشرف هم سریع آمد و خودش را به نهر جاسم رساند. آنها و لشکر امام حسین(ع) نیروی زرهی داشتند. البته تانکهای آنها
به ما هم کمک میکردند. خلاصه شب را به صبح رساندیم.
🔘 صبح شد. هوا معتدل بود. آتش سبک شده بود. بچه ها یکی یکی از داخل سنگر بیرون می آمدند.
از سنگر بیرون آمدم دیدم خیلی سردم شده و تمام بدنم خیس است. با خودم گفتم من داخل آب نرفته ام که خیس شده باشم. یادم آمد که از سه روز قبل ادرار داشتم اما هیچ وقت بیرون نرفتم! صبح روز بعد، آقای قاآنی و آقای قالیباف به خط آمدند. آقای قالیباف به آقای قاآنی گفت: شما آبروی بچه های خراسان را خریدید. آقا اسماعیل گفت: بابا ما کاری نکردیم هر چه بود همه با هم بودیم. آقای قالیباف گفت نه کاری که دیشب شما انجام دادید کار بزرگی بود. آقا اسماعیل، باز برگ برنده را گرفتی. بعد دیدم آقارحیم و آقای رشید به خط آمدند. آقارحیم گفت: این دو نفر مشهدی، با هم چه می گویند؟ آقای قالیباف گفت به هم تبریک میگوییم.
🔘 آقا رشید هنوز باورش نمیشد که چه بر سر شهرک دوعیجی آمده. وقتی جشعمی را برای بازجویی برده بودند، گفته بود که دو شب قبل از اینکه به خط بیاید با شخص صدام جلسه داشته. بعد هم گفته بود درست است که من یک سرهنگ هستم ولی از ژنرالهای عراقی هم نزد صدام بالاتر هستم.برای همین صدام مرا شخصاً به این جا فرستاد تا این گره را باز کنم. اما متأسفانه نشد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
https://eitaa.com/hosiniya
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۱۵
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 پنج شش روز گذشت. قرار شد برای جلسه به قرارگاه سپاه هشتم برویم. یک قسمت از پشتیبانی لشکرهای خراسان به عهده این قرارگاه بود. آقای موحدی فرمانده سپاه هشتم و آقای شوشتری هم جانشین ایشان بود. آقای حمیدنیا هم مسؤول عملیاتشان بود. صبح به اتفاق آقای قاآنی هادی سعادتی و ابوالقاسم منصوری به ایلام رفتیم و از ایلام به نزدیکی باختران آمدیم. از دوراهی جاده نزدیک قرارگاه یک راه بــه سمت پاوه و یک راه به سمت اسلام آباد می رود. قرارگاه، پایین دره کنار ارتفاع قرار داشت. وقتی به قرارگاه رسیدیم، نزدیک غروب آفتاب بود. چای خوردیم و نماز خواندیم. وضعیت قرارگاه از نظر تغذیه عالی بود. واقعاً از خودشان خوب پشتیبانی میکردند!
🔘 ساعت هشت بود که کباب و برنج آوردند. غذا خیلی مفصل بود. حالا نمیدانم همیشه غذایشان این بود یا آن شب که ما مهمان بودیم.
همین که جلسه شروع شد تلفنچی آمد و خبر داد که لشکر امام رضا(ع) در خرمشهر بمباران شیمیایی شده و تلفات خیلی بالاست. آقای آخوندی پشت خط بود و گفت که جریان از این قرار است. آقای قاآنی گفت شما هادی سعادتی و آقای منصوری سریع خودتان را به تشکیلات لشکر برسانید.
ساعت ده شب حرکت کردیم و پنج صبح نماز را در اهواز خواندیم. ساعت هشت صبح به خرمشهر رسیدیم. در آنجا دو گردان از بچههای اطلاعات و تخریب داشتیم. ٣٦ شهید و حدود صد نفر مجروح شیمیایی شده بودند. آنها را از آن طرف آب با کاتیوشا زده بودند. اکثر موشکها به داخل ساختمانها یا محوطه جلوی آنها اصابت کرده بود.
🔘 ساختمانهای محل استقرار نیروها در خیابانهای اصلی نبود. دشمن از طریق دیده بانها یا جاسوسانی که در داخل داشت متوجه محل ما شده بود. با سرعت به سمت خط حرکت کردیم. ساعت ده به خط دفاعی سرکشی کردیم. دیدم خط در کنترل نیروهای ماست. هیچ مشکلی در خط پیش نیامده بود. البته آنجا نیز بمباران شیمیایی شده بود. خوشبختانه چون بچه ها از ماسک و بادگیر استفاده کرده بودند، مسأله ای نبود. از طرفی هم بچه های ش.م.ر سریع وارد عمل شده و نگذاشته بودند که مواد شیمیایی گسترش پیدا کند. تا ساعت چهار بعد از ظهر آنجا بودیم.
🔘 آن شب به مناسبت تولد امام زمان (عج) در اهواز و در پادگان لشکر ۲۱ امام رضا (ع) جشن بود. عده ای مداح و چند نفر از بازاریهای مشهد هم آمده بودند. برای شام چلوکباب برگ و برای صبحانه روز بعد هم حلیم تدارک دیده بودند. هادی می گفت: چون ممکن است آقا اسماعیل نرسد، سه نفری برای تشکر از میهمانان به اهواز برویم.
بعد از ظهر حرکت کردیم به فلکه امام رضا(ع) که رسیدیم، پشت فرمان نشستم. هادی و منصوری هم کنار من نشسته بودند. هادی دستش را پشت گردن من انداخته و سرش را روی شانه ام رسانده بود و توی گوشم صحبت میکرد. از فلکه که وارد جاده شدم، بیست کیلومتر سرعت داشتم.
🔘 یک دفعه ماشین سرعت گرفت. تمام بدنم داغ شد. فکر کردم ترکش خوردم. یک گلوله توپ، سه چهار متر دورتر از ماشین خورده و موج انفجارش سرعت را از بیست به شصت رسانده بود. ترکش توپ به عقب ماشین خورده و از آنجا به هادی سعادتی اصابت کرده بود. در یک لحظه شیشه عقب و جلو خرد شد.
گوشت بدن هادی به سقف ماشین چسبیده بود. چون تمام بدنم را خون گرفته بود، فکر کردم ترکش خورده ام. هیچی نگفتم. هادی سوره حمد میخواند. نگاهش کردم و فهمیدم که ترکش خورده. اگر دست او دور گردن من نبود ترکش دست مرا به طور کامل قطع می کرد. چشم هادی یک جوری شده بود. به منصوری گفتم که سریع دستش را از روی شانه من خلاص کند و او را طرف خودش بخواباند. سرعت ماشین را از بیست به ۱۲۰ کیلومتر و در عرض چند دقیقه هادی را به اورژانس رساندم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
🍂https://eitaa.com/hosiniya