🍂
🔻 حکایت دریادلان
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔻 قسمت یکم
سال ۴۵ بود که توی خانوادهای مذهبی در بندر ماهشهر خوزستان به دنيا آمدم و شدم دومين فرزند خانواده.
پدرم كارگر شیميايی رازی بود و بزرگ طايفه بندری كه بنيانگذار شهرستان معشور(ماهشهر فعلی) بودند و توی كل استان هم معروفیت داشتن.
تعداد خانواده ما کم کم به ۹ نفر رسید. اونم تو خیابانی که همه اقوام همونجا ساکن بودند.
یادم میاد روزای انقلاب رو که شهر حال عجيبی به خودش گرفته بود. بزرگترهاجلسات شبانه برگزار می كردند و برای انقلاب و آینده اون با حرارت زیادی برنامه ريزی میکردند. من هم در كنار پدر، برادر و عموهايم در تظاهرات ضد شاه شركت می كرديم و از فرار و گريز لذت می برديم. وقتی هم كه نيروهای شاه دنبال ما میكردند درب اكثر منازل بروی جوانان و تظاهر کنندهها باز میشد و همانجا میماندیم تا منطقه امن بشود و برگردیم سر خونه زندگیمون.
همون سال ۵۷ هم جشن پيروزی گرفتيم و توی خوشی خودمون بودیم که خلق عرب و بمب گذاريی ها و كشته و زخمی شدن خلق الله برگه جدیدی برای انقلابمون رو کرد.
در کنار همه اینها منافقین هم بیکار ننشستن و باعث اذيت و آزار مردم شدند. در يكی از همين اعمال تروريستی دختر بچه ای بهنام فاطمه طالقانی را در كانكس كتابخانه به آتش كشيدند و دل ما رو بدتر.
•••
درست ۳۶ روز قبل از شروع جنگ و تجاوز عراق، در بسيج عضو شدم.
یعنی ۲۵ مرداد ۵۹
اون زمان کل آموزش نظامی محدود میشد به باز و بسته کردن اسلحه قدیمی ام يك و ژ- ۳ كه آقا عبدالمطلب (آلبوغبيش) آموزشش رو میداد. بعد از این آموزشها راهی مقر بسيج در يكی از منازل تصرفی شدیم تا اعزام بشیم.
يك شب كه من و پسر عمه ام مشغول پاك كردن شعارهای منافقين توی يكی از كوچه ها (معروف به دره قاسملو) بودیم با گروهی از منافقين درگير شديم و بلافاصله نيروهای مراقب به مقر گزارش درگيری را دادند و در اسرع وقت به كمك ما آمدند و درگيری سختی صورت گرفت و صدای تيرندازی به هوا رفت. نهايتا جمعی رو دستگير کردیم و..
كم كم زمزمه های جنگ شنيده شد و بچه های عمليات سپاه بندر ماهشهر به خطوط مرزی اعزام شدند و جهت كنترل اوضاع در منطقه هويزه و هورالعظيم مستقر شدند.
هورالعظيم حدود صد كيلومتر طول دارد كه يك سرش از چزابه شروع و سر ديگر به طلائيه ختم می شود كه همین دو محور، محور حمله بعثیها به سمت اهواز بود.
وضعيت شهرهای آبادان و خرمشهر هم بحرانی بود و امكان جابجايی مردم با وسيله نقليه وجود نداشت. مردم با پای پياده از جاده آبادان به سمت ماهشهر که حدود ۸۰ کیلومتر میشد با پیرمردها و پیرزنها و کودکان در هوای گرم حركت كردند تا در مناطق امنتری پناه بگيرند كه خود اين، حكايت ها دارد.
اون روزها میشنیدیم که در چند مرحله مورد حمله جنگنده های عراقی قرار گرفتند و حتی هليكوپتر عراقی بالای سر مردم میآمد و با تيربار زن و بچه بی پناه را هدف قرار میداد.
وقتی مهاجرين به شهر رسيدند، مورد استقبال قرار گرفتند. بخشی از اين ها در كمپی كه متعلق به شركت ايران - ژاپن بود اسكان داده شدند و بخشی هم در شهر سربندر و تعداد زيادی وارد ماهشهر شدند و مورد استقبال مردم قرار گرفتند.
مردم شهر تصمیم گرفته بودن بخشی از اتاق های خود را در اختيار آنها كه تا ديروز در ناز و نعمت زندگی می كردند قرار دهند تا سر و سامانی بگیرند.
ما هم از دو اتاقی كه داشتيم یکی را با تمام لوازمش در اختيار يك خانواده پنچ نفره قراردادیم و بيش از هشت ماه در كنار هم و بر سر يك سفره زندگی میكرديم. بعضی هم که تا همين الآن در شهرستان ماهشهر، سربندر، شهرك طالقانی، شهرک شهيد چمران و بقيه نقاط ماندگار شدند.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#روایت_دریادلان
https://eitaa.com/hosiniya
🍂
🔻 حکایت دریادلان
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔻 قسمت دوم
ما و مهاجران جنگی
سال ۵۹، بندر ماهشهر همزمان دو گروه رو پذيرا شد. يكی مهاجرین شهرهای جنگزده و ديگری داوطلبانی كه از شهرها و استان های همجوار برای كمك به مناطق جنگی آمده بودند.
خصوصاً تعداد زيادی از جوونهان برومند استان كهگيلويه که با سلاح های برنوی قدیمی خودشون آمدند و توی مدارس و مساجد ساکن شدند تا ترتیب اعزام فراهم بشود.
اونروزا جاده آبادان-ماهشهر به دست بعثیها افتاده بود و تنها مسير كمك رسانی به شهر آبادان كه حالا در محاصره دشمن قرار داشت قطع شده بود. خب بايد فكری برای فرستادن آذوقه، مهمات و اعزام نيرو به آبادان میشد. اين جوری كه نمی شد بچه های رزمنده و بخشی از مردم در محاصره دشمن باشند و كاری نكرد.
بنا به پيشنهاد فرمانده سپاه پاسداران ماهشهر و فرماندار وقت كه فكر كنم مهندس هوشنگ گلابكش بود تدبيری انديشيده شد كه از طريق دريا اين پشتيبانیها انجام شود. خب تعداد شناورهای نيروی دريايی ارتش، هم كم بود و هم بايد ماموريت های ديگری رو انجام می دادند.
فرمانده سپاه بندر ماهشهر (سردار آقاجری) پيشنهاد استفاده از لنج های ماهيگيری رو داد و در يك فراخوان تعداد زيادی از جان بركف ها كه متاسفانه ازشون اسمی نيست، داوطلب شدن تا اين ماموريت رو انجام بدن که اين خودش یک حماسه ديگری بود كه توسط مردم بندر ماهشهر خلق شد.
بعد از اون تصمیم، مسير اسكله ماهشهر تا بندر چويبده آبادان كه سه روز راه بود، راه افتاد و انتقال نيرو و آذوقه از این طریق شروع شد.
مردم بندر ماهشهر هم در پشتيبانی جبهه كم نگذاشتند و از لحاظ نيروی رزمنده تا كمك های مردمی سنگ تمام گذاشتند و خود را درگير جنگ کردند.
تنها بيمارستان شهرستان كه به اسم بيمارستان آريا بود (شهدا) تمام و كمال درخدمت جنگ بود و مجروحين را با هليكوپتر به باند ناحيه صنعتی شركت نفت منتقل می كردند و با تعدادی آمبولانس و وانت كه باز بطور داوطلب اومده بودن مجروحین را به بيمارستان انتقال می دادند و بعضیها هم با هليكوپتر به اهواز يا استان های ديگه منتقل می شدند.
یادم میاد اون روزها روی ماشین های سپاه و بسيج سيستم صوتی نصب میشد و تو خیابون ها چرخ می زدند و كمك های مردمی رو جمع می كردند. نيازها هم ملحفه بود و پتو و دارو. مردم با دل و جون همه چی رو هديه می كردند.
صف های طولانی اهدای خون حکایت دیگه ای داشت. ملت جلوی بيمارستان صف می کشیدند و تا چشم کار می کرد ادامه داشت و دائم به اونها اضافه میشد.
بارها به این فکر میکردم که با چه زبانی می شه از اين مردم تشكر كرد. هم خانه هايشان را در اختيار مهاجرين گذاشته بودند و هم فرزنداشون رو راهی جبهه میكردند و هم نيازهای اوليه خود را برای جبهه می دادند و از هیچ چیزی دریغ نمی کردن.
من هم مثل بقیه، توی مقری بهنام خانه كوشا كه تو زمان شاه مديرعامل شركت شيمیايی رازی بود و بخاطر تخلفاتش تو زندان، منزلش تصرف شده بود و در اختيار نيروهای انقلاب بود مشغول شده بودم.
بچههای نابی هم در منطقه بودند مثل سردار شهيد ناصر بهبهانی نيا و سردار شهيد محمدعلی صالحی و سردار دكتر حاج امير حيات مقدم که همهشون برای ما روحیه آفرین بودند.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#روایت_دریادلان
https://eitaa.com/hosiniya
🍂
🔻 حکایت دریادلان
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔻 قسمت سوم
اعزام به جبهه، بهنام مادر به کام من
روزانه شهيد میآوردند و دل ما پر می کشید برای اعزام.
تنها مشکل سنم بود که قانونی نبود. از ما بیشتر برای كارهای داخلی مثل تبليغات اعزام به جبهه استفاده میشد. وقتی آیه "و قاتلوهم حتي لاتكون فتنه" (با كافران بجنگيد تا ديگر فتنه و فسادی نماند.) را میخواندم از خودم شرمم می آمد كه چرا من نبايد يكی از اين نيروهای اعزامی باشم و چيزی را می خوانم که عمل نمی كنم.
دل به دریا زدم و با جانشين مقر صحبت كردم كه مرا هم راهی جبهه کند. اما با قاطعيت گفت: سن شما كمه!
گفتم: راهكارش چيه؟
گفت: بايد از پدر يا مادر رضايت نامه كتبی بياوری.
رسما برق از چشمانم پريد. برادر بزرگم آقا محمدرضا در محور آبادان-ماهشهر مستقر بود و دیگر خانواده چنين اجازه ای به من نمی داد. ولی با تمام غرور، سینه را جلو دادم و گفتم: اين كه مشكل نيست، در اسرع وقت رضايت خانواده را تقديم می كنم فقط يكی دو روز مرخصی به من بديد.
و بعد از اخذ مرخصی بلافاصله راهی خانه شدم...
پدرم تا ساعت ۵ عصر سر كار میماند و از این فرصت باید استفاده می کردم. بعد از ناهار که معمولا مادر از خستگی كارهای خانه چرتی عصرانه میزد، نقشه از پيش طراحی شده خود را اجرا کردم. هر چند كار به همين سادگیها نبود. در هر صورت تا قبل اين كه مادر بخوابد، کنارش رفتم و شروع به لوس بازی درآوردن شدم. دلسوزانه دستش را گرفتم به ماساژ دادن و بعد با خودكار يك ساعت بروی دستش كشيدم و سراغ انگشتش رفتم و با خودكار خط خطی اش كردم. بطوری كه جوهر كاملاً مشخص بود. شُكر خدا تا اينجا كار خوب پيش رفته بود. بعد از اين كار خودم را بخواب زدم و مادر هم كه چشمانش سنگين شده بود چند لحظه زير چشمی نگاهش كردم تا صدای دلنشين خور و پف مادر بلند شد بلافاصه از جا بلند شدم و برگه ای كه از قبل آماده كرده بودم را برداشتم و سراغ انگشت نازنين دِيم (مادرم) رفتم و با كمی آب دهان محكم بر روی برگه زدم که صدای مادر بلند شد که "احمد! بذار بخوابم چه خبرته تو كه خواب بودی!"
دستپاچه گفتم: هيچی هیچی، یادم اومد بايد برم بسيج خيلی كار دارم.
گفت: دا تو كه ايسو اومدی! بگر بخوس و پسين بره.
و منم گفتم: نه دا بايد زی برم كارم دارن...
و سريع لباس هايم را برداشتم و ذوق زده، همراه با برگه مهر شده راهی بسيج شدم و در بين راه شروع كردم به نوشتن برگهای که حالا حکم چک سفید پیدا کرده بود...
✍ ..بنام خدا
اينجانب خزنه قجری مادر احمد گاموری رضايت كامل خود را جهت اعزام فرزندم به جبهه های حق عليه باطل اعلام می كنم.
با تشكر قجری و اثر انگشت...
به محض رسيدن به مقر بلافاصله خدمت آقای مجيد عبادی رسيدم و با تمام غرور رضايت نامه را تقديم كردم و شروع كرد به خواندن. او به تاييد سر تكان می داد و من در دلم قند آب میشد.
و بعد از خواندن گفت: احسنت بر چنين شير زنی كه رضايت كامل خود را برای رفتن فرزند ۱۵ ساله خود به جبهه داده!
من هم گفتم: بله آقا مادرم گفت برو خدا پشت و پناهت باشه.
گفت امروز كه گذاشت، فردا صبح هم تشيع پيكر شهيد فرج الله كوهی است. بعد از تشيع با ماشين غذا برو، خدا پشت و پناهت.
خود را مهيا كردم تا فردا بشود و با آقای حياتی راننده ماشين حمل غذا به خط مقدم بروم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#روایت_دریادلان
https://eitaa.com/hosiniya
🍂
🔻 حکایت دریادلان
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔻 قسمت چهارم
۱- محور آبادان-ماهشهر - ۵/۳/ ۱۳۶۰
بالاخره بعد از آن همه دلشوره و بی صبری، روز موعود فرار رسيد.
روز حرکت، در هوای گرم تابستان، راهی جبهه شدیم. و اين آغازی بود برای نوجوانی ۱۶ ساله كه داوطلب جنگ شده بود. گذشتن از خوشی های دنيوی و در خطر گذاشتن جان ناقابل خود برای دفاع از كيان سرزمين آباء و اجدادی بر اساس آنچه که از شرع اسلام برای دفاع از خاك و ناموس یاد گرفته بود تا خالصانه دفاع کند.
هر قدر ماشين جلوتر می رفت دلهره بیشتری به جانم مینشست. جنگ را در فيلم ها جنگی هم نديده بودم اما به ياد رزمندگان كه می افتادم و رشادت های آن ها را در ذهنم مرور می كردم دلم قرصتر می شد.
به سه راهی شادگان كه رسيديم دژبانی جلو ماشين را گرفت و بعد از كلی خوش و بش با آقای حياتی كه مسير هر روزش بود، نگاهی به پشت ماشين انداختند و با خنده گفتند: پس اين بچه كيه و كجا میرود؟ لحن آقای حياتی هم که بهتر از آن ها نبود، پاسخ گفت: چه ميدونم والله! دستور كتبی فرماندهیه كه ايشان را به برادر عساكره فرمانده محور تحويل بدهم. و با تعجب برگه ماموريت را نگاه كردند و هرچی زير و رو كردند نتوانستند ايرادی پيدا كنند و بعد از اطمينان پيدا كردن كلی با من هم شوخی كردند و گفتند: برو دست خدا به همراهت و مواظب خودت باش! من هم كه از دلهره ام كم شده بود، گفتم: التماس شهادت دارم! و يكی از آنها نه گذاشت و نه برداشت، گفت: برو ديگه خودت را لوس نكن كه هنوز نرفته دنبال شربت شهادت هستی!
ماشين تداركات براه افتاد. مسير را به سرعت طی می كرد و هر چه به مقصد نزديك تر می شديم صدای تير و تركش بيشتر شنيده می شد. صدای غرش شليك توپ و خمپاره گوشها را نوازش میداد و خبر از اوضاع تجربه نشدهای داشت. معجونی از ترس و ذوق درونی در من به وجود آمده بود. ترس از اين همه تير و تركش و خوشحالی بابت نزديك شدن به آرزويم كه همان جهاد درراه خدا بود.
نزديك به توپخانه لشكر ۲۱ حمزه می شديم و صدای شليك توپ همراه با بلند شدن گرد و خاك حس خوبی به آدم می داد، حسی از جمع شدن همه نوع آدم کنار هم و در برابر دشمن.
به عينه می ديديم كه هم مردم عادی و هم نيروهای مسلح يك دل شعار جنگ جنگ تا پيروزی سر میدهند.
در فضای غیرمنتظرهای که کاملا نظامی شده بود ، از توپخانه ارتش عبور كرديم و به تابلو گردان ادوات بچه های سپاه بندر ماهشهر رسيديم. اضطراب ذهنم را به خود مشغول کرد. دل توی دلم نبود و آماده هر اتفاق و پیش آمدی شده بودم. از راننده خواستم تا توقف نكند و رد شود که با خنده گفت: مگه ميشه بچه ها را گرسنه نگه دارم! پوست از كله ام می كَنند.
اضطراب من بی خود نبود، برادر بزرگم محمدرضا چندماهی بود كه از طرف سپاه بندر ماهشهر به گردان ادوات اعزام شده بود و اگر من را اینجا می ديد بلاشك به عقب بر میگرداند و چشمم به جمال جبهه نمیافتاد. اما شانس با ما یار بود و در آن ساعت برای ماموريتی به جای ديگری رفته بود و من جان سالم به در بردم.
حرکت کردیم و بعد از دقايقی به محل مورد نظر رسيديم. من را به آقايی كه لباس سبز پاسداری پوشيده بود تحويل دادند و گفتند اين هم نيروی جديد!
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#روایت_دریادلان
https://eitaa.com/hosiniya
🍂
🔻 حکایت دریادلان
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔻 قسمت چهارم
۱- محور آبادان-ماهشهر - ۵/۳/ ۱۳۶۰
بالاخره بعد از آن همه دلشوره و بی صبری، روز موعود فرار رسيد.
روز حرکت، در هوای گرم تابستان، راهی جبهه شدیم. و اين آغازی بود برای نوجوانی ۱۶ ساله كه داوطلب جنگ شده بود. گذشتن از خوشی های دنيوی و در خطر گذاشتن جان ناقابل خود برای دفاع از كيان سرزمين آباء و اجدادی بر اساس آنچه که از شرع اسلام برای دفاع از خاك و ناموس یاد گرفته بود تا خالصانه دفاع کند.
هر قدر ماشين جلوتر می رفت دلهره بیشتری به جانم مینشست. جنگ را در فيلم ها جنگی هم نديده بودم اما به ياد رزمندگان كه می افتادم و رشادت های آن ها را در ذهنم مرور می كردم دلم قرصتر می شد.
به سه راهی شادگان كه رسيديم دژبانی جلو ماشين را گرفت و بعد از كلی خوش و بش با آقای حياتی كه مسير هر روزش بود، نگاهی به پشت ماشين انداختند و با خنده گفتند: پس اين بچه كيه و كجا میرود؟ لحن آقای حياتی هم که بهتر از آن ها نبود، پاسخ گفت: چه ميدونم والله! دستور كتبی فرماندهیه كه ايشان را به برادر عساكره فرمانده محور تحويل بدهم. و با تعجب برگه ماموريت را نگاه كردند و هرچی زير و رو كردند نتوانستند ايرادی پيدا كنند و بعد از اطمينان پيدا كردن كلی با من هم شوخی كردند و گفتند: برو دست خدا به همراهت و مواظب خودت باش! من هم كه از دلهره ام كم شده بود، گفتم: التماس شهادت دارم! و يكی از آنها نه گذاشت و نه برداشت، گفت: برو ديگه خودت را لوس نكن كه هنوز نرفته دنبال شربت شهادت هستی!
ماشين تداركات براه افتاد. مسير را به سرعت طی می كرد و هر چه به مقصد نزديك تر می شديم صدای تير و تركش بيشتر شنيده می شد. صدای غرش شليك توپ و خمپاره گوشها را نوازش میداد و خبر از اوضاع تجربه نشدهای داشت. معجونی از ترس و ذوق درونی در من به وجود آمده بود. ترس از اين همه تير و تركش و خوشحالی بابت نزديك شدن به آرزويم كه همان جهاد درراه خدا بود.
نزديك به توپخانه لشكر ۲۱ حمزه می شديم و صدای شليك توپ همراه با بلند شدن گرد و خاك حس خوبی به آدم می داد، حسی از جمع شدن همه نوع آدم کنار هم و در برابر دشمن.
به عينه می ديديم كه هم مردم عادی و هم نيروهای مسلح يك دل شعار جنگ جنگ تا پيروزی سر میدهند.
در فضای غیرمنتظرهای که کاملا نظامی شده بود ، از توپخانه ارتش عبور كرديم و به تابلو گردان ادوات بچه های سپاه بندر ماهشهر رسيديم. اضطراب ذهنم را به خود مشغول کرد. دل توی دلم نبود و آماده هر اتفاق و پیش آمدی شده بودم. از راننده خواستم تا توقف نكند و رد شود که با خنده گفت: مگه ميشه بچه ها را گرسنه نگه دارم! پوست از كله ام می كَنند.
اضطراب من بی خود نبود، برادر بزرگم محمدرضا چندماهی بود كه از طرف سپاه بندر ماهشهر به گردان ادوات اعزام شده بود و اگر من را اینجا می ديد بلاشك به عقب بر میگرداند و چشمم به جمال جبهه نمیافتاد. اما شانس با ما یار بود و در آن ساعت برای ماموريتی به جای ديگری رفته بود و من جان سالم به در بردم.
حرکت کردیم و بعد از دقايقی به محل مورد نظر رسيديم. من را به آقايی كه لباس سبز پاسداری پوشيده بود تحويل دادند و گفتند اين هم نيروی جديد!
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#روایت_دریادلان
https://eitaa.com/hosiniya
🍂
🔻 حکایت دریادلان
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔻 قسمت هفتم
دردسر در عملیات
كم كم به منطقه مورد نظر نزدیك می شدیم كه دیدیم برای بار سوم هواپیماها دارند یورش می دهند و به طرف ما می آیند اما هر كدام به سویی و باوحشت بیشتری، چرا که در منطقه علاوه بر ما سایت موشكی هم در اروند فعال بود و به طرف هواپیماهای مهاجم شكیك میكرد. بهرحال با گذر از این مرحله به سلامت محموله را تحویل دادیم اما حسابی خرد و خسته شده بودیم. بعد از پایان ماموریت به سمت نهر قاسمیه كه مقر اطلاعات و عملیات ناوتیپ ۱۴ كوثر بندر ماهشهر بود، رفتیم. در آنجا با استقبال سردار حاج مرتضی اصلاحی و دیگر فرماندهان مواجه شدیم و روحیه مجددی گرفتیم.
بعد از چهار روز، هنوز برای حمله ما شرایط مساعد نشده بود، اما به رغم شرایط بد آب و هوایی، از فرماندهی نیروی دریایی دستور حمله صادر شد و ما تبعیت کردیم.
ساعت هفت بعدازظهر به همراه بخشی از رزمندگان كه با هم به ماموریت آمده بودیم و بچه های اطلاعات، از نهر قاسمیه به طرف نیروهای گردان حركت كردیم و در بویه ۴ به دیگر رزمندگان ملحق شدیم. همان لحظ برادر نصرالله حیاتی كه از همرزمان و همسایگان قدیمی ما بود، بههمراه قاسم شیبانی، عبدالرضا حیاتی و كاظم غبیشاوی سلام علیك گرمی كردند و از احوال دوستانی كه در ماموریت با ما بودند جویا شدند و همگی پشت سر هم حركت كردیم. قایق تبلیغات كه چند قیف (بلندگو) روی آن نصب شده بود و حاج رحیم عساكره مسئول تبلیغات كه به زبان عربی تسلط كامل داشت همراه با یك روحانی مرتبا عراقی ها را خطاب قرار می دادند و به زبان عربی چیزهايی می گفتند.
هنوز با اسكله خیلی فاصله داشتیم که عملیات با رمز یافاطمة الزهرا(س) که توسط فرماندهی ارشد و همچنین سردار علیرضا تنگسیری، فرمانده گردان ما، اعلام شد شروع شد و به سمت اسکله هجوم بردیم. گردان ما به نام گردان شهدا متشکل از بچه های ماهشهر و هندیجان بود که به عنوان خط شکن مأموریت داشت و ناوتیپ امیرالمؤمنین(ع) از نیروهای استان بوشهر هم که ما را همراهی می کردند، گروه پشتیبانی بودند. حدود پنجاه قایق می شدیم که در هر کدام هفت نفر نشسته بود. من سکانی قایق را بعهده داشتم. دو نفر تک تیرانداز، یک نفر تیربارچی و یک نفر دیگر هم دوشکاچی بود و عبدالله قنواتی فرماندهی قایق را به عهده داشت.
قایق ها از فایبرگلاس و در ابعاد کوچکی ساخته شده بودند و از نظر وزنی خیلی سبک بودند. با توجه به مواج بودن دریا هدایت آن ها خیلی سخت بود. با هر موجی سریع تغییر مسیر می داد و جابجا می شد، همین باعث می شد که دشمن تسلط بیشتری روی ما داشته باشد.
هوا تاریک شده بود و تا اسکله یک ساعت راه در پیش داشتیم. همه قایق ها همزمان با هم حرکت می کردند. این حرکت نزدیک به هم و همزمان، با اینکه باعث می شد قایق ها راه را گم نکنند و بچه ها از حال و هوای هم مطلع باشند؛ اما مشکلاتی هم به دنبال داشت. داخل هرکدام از قایق ها پله های فلزی وجود داشت که سر آن به شکل قلاب بود؛ به این منظور که به بدنه اسکله وصل شود و بتوانیم بالا برویم. همین قلاب ها که سر پله ها بودند و از قایق ها بیرون زده، با کم و زیاد شدن سرعت به موتور یا بدنه قایق جلویی گیر می کرد و دردسرساز می شد، ما هم از این مشکل بی نصیب نماندیم و قلاب پله قایق عقبی، به روکش موتور قایق ما گیر کرد. نوک قلا ب ها بسیار تیز و برنده بود و باعث شد که روکش موتور قایق ما جدا شود، و داخل آب بیفتد، یکی از دو موتور قایق پر از آب شد. کمی که جلوتر رفتیم متوجه شدیم یکی از موتورها به طور کامل از کار افتاده است و موتور دیگر هم وضعیت مناسبی ندارد.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#روایت_دریادلان
https://eitaa.com/hosiniya
🍂
🔻 حکایت دریادلان
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔻 قسمت دهم
احمد! احمد! كجايی بابا؟
همه جا تاریک بود و فقط شعله های کمرنگی از قایق هایی که می سوختند به چشم می خورد. به سختی سیاهی هایی را می دیدم که روی آب بودند و گاهی تکان می خوردند و همین حرکت، تیر و ترکشهای دشمن را به آن سمت می کشید. نمی دانستم آن ها چه هستند؛ تکه های نیم سوخته قایق، گالن های سوختی که منفجر شده بودند یا اجساد مطهر بچه ها که جلیقه نجات تن شان بود و روی آب مانده بودند. بوی چوب و مهمات سوخته را دوست داشتم ولی گوشت سوخته هرگز!ِ به شش نفری فکر می کردم که همراهم بودند، و بهترین حالتی را که برایشان تصور می کردم داشتن وضعیتی شبیه به خودم بود. دعا می کردم اتفاقی برایشان نیفتاده باشد و مدام از خدا می خواستم که نیروی کمکی زودتر از راه برسد. هر قسمتی از دست یا پایم که با قشارها برخورد می كرد می برید و بشدت می سوخت و درد می کرد اما بعد از چند دقیقه کاملاً بیحس می شد و دیگر چیزی احساس نمی کردم. شاید به خاطر این بود که تا گردن داخل آب بودم. و آب شور خلیج فارس این خوبی را داشت که باعث می شد خونریزی زخم ها زوتر قطع شود. لحظه ای درخواب و بیداری احساس كردم پدر و برادرم كه جزء همرزمانم بودن و در اكثر عملیات ها سه نفره در كنار هم می جنگیدیم در این عملیات هم باهم بودیم، صدایم می زند احمد احمد كجایی بابا، كه برادرم محمد با صدای لرزان و بلند فریاد می زد بابا بابا احمد اینجاست، تا به خودم آمدم سرم رفت زیر آب و متوجه شدم كه خستگی و خواب بر من غلبه كرده و در این دریای پهناور جز من و خدا و ماهیان دریا و این بعثی های نامرد كسی دیگر نیست.
به فكر فرو رفتم و مروری بر جوانانی كه در عملیات های قبلي به درجه رفیع شهادت نایل آمده بودند می كردم.
شهید خاكی كه بعد از تشیع جنازه اش در سن ۱۵ سالگی اولین اعزامم به محور ماهشهر-آبادآن بود و شهید همرزمم داریوش زنگنه كه هر دو ما مخابرات محور آبادآن-ماهشهر بودیم و در عملیات های بعدی شهید شد، یا شهید محمود رئیس قنواتی كه درعملیات فتح المبین فرمانده گردان ما بود، شهید همرزم عبدالرضا سعادت كه در خط كوشك، خمپاره بدن شریفش را تكه تكه كرد و هر قطعه از بدنش را از گوشه ای جمع كردیم. خدایا چه بگویم، از شهید سهراب گرگیان كه هنگام تحویل خط میسان روی زانوی خودم به شهادت رسید. صدای غرش شناوری را از دور می شنیدم. صدای قایق های خودمان كه به یقین نبود چون خیلی یغور و وحشتناك بود. همین طور نزدیك و نزدیك تر می شد تا متوجه شدم یك ناوچه نیروی دریایی عراقی است كه از شانس بدَم طنابش را دقیقاً جایی كه من ایستاده بودم، بستند، و چند نفر هلهله كنان بالای اسكله رفتند و تعدادی هم به استقبال شان آمدند و شروع به یزله عربی و تیراندازی كردند من هر لحظه انتظار این را می كشیدم كه الآن من را ببنند و به سمتم تیراندازی كنند ،چهار، پنج نارنجك دستی كه همراه داشتم و در جلیقه نظامیم بود را آرام آماده كردم كه درصورت لزوم ابتكار عمل را به دست بگیرم، اما دقایقی نگذشته بود كه با عجله سوار شدند و حركت كردند، و من هم نفس راحتی كشیدم، نمی دانم این هم بگویم یا نه گلاب به روتون تا صبح چند بار این نامردها قضای حاجت شون را بر سر من خالی می كردند، كه آرزو می كردم با تیربار دوشكا بزننم اما این كار را نكنند. تكلیفی نداشتم و خود را به دست خدا سپرده بودم، اما باور بفرمایید كه برای منی كه درسن نوجوانی بودم این همه امتحان سخت بود، در بلاتكلیفی كامل بسر می بردم. از یه طرف یورش تك به تك قایق های رزمی خودمان امید به دلم می داد و با دور شدن یاس! ازاین طرف هم كه ناخداگاه مورد هجوم سلاح های جور واجور دشمن، از نارنجك دستی بگیر تا تیر بی هدف و سخت تر توالت بالای سرم كه كارد به این شكم های گنده بخوره كه خلاصی نداشتم و متاسفانه جایی امن تر از اینجا هم پیدا نكردم...
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#روایت_دریادلان
https://eitaa.com/hosiniya
🍂
🔻 حکایت دریادلان
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔻 قسمت یازدهم
دو راهی اسارت و شهادت
نزدیک صبح بود و نگاه من سمت جبهه خودی. نه به مجروح شدن فکر می کردم و نه به شهادت. اسارت که اصلاً به ذهنم خطور نمی كرد، انتظار رسیدن بچه ها را می کشیدم و با هر صدایی امیدی در دلم جان می گرفت ولی خیلی زود به یأس تبدیل می شد و همچنان خبری از حضور بچه ها و انجام عملیات نبود. قایق هایی که در حال سوختن بودند، خاموش شده و سر و صداها کمتر شده بود، نه امکان وضو گرفتن بود و نه تیمم کردن. در همان حالت، نیت کردم و نماز صبح را بجای آوردم، دلچسب ترین نمازی كه تا حال خوانده بودم. فقط گردن و چشمهایم را به نیت ركوع و سجده تكان می دادم.
زمانی که جبهه بودم بعد از نمازهای روزانه ای که به جماعت می خواندم بچه ها یک صدا می گفتند: اللهم ارزقنا توفیق الشهادة. و این شده بود دعای هر روزه من بعد از تمام نمازها. اما آن لحظه این را نمی خواستم و هر چه کردم نتوانستم با خودم کنار بیایم و این جمله را بگویم. فقط می خواستم عملیات انجام شود.
با اینکه شرایط سخت بود ولی زمان، عکس همیشه به سرعت می گذشت. هوا روشن شده بود و دیگر هیچ صدایی نمی آمد. کم کم سیاهی های شبِ پیش را که از هر کدام تصویری در ذهنم مجسم کرده بودم شناسایی می کردم. تصوراتم خیلی هم بی ربط نبود و اصلا ً در آن فضا غیر از آن تصوری نمی رفت. نگاهی به اطراف انداختم و پله های اسکله را دیدم که فقط پنج - شش متر با من فاصله دارد. حسرت می خوردم که اگر عملیات ادامه پیدا می کرد، به راحتی می توانستم به بالای اسکله برسم.
در حال بررسی موقعیت اسکله بودم که صدایی توجهم را جلب کرد.
هر چه سرک کشیدم چیزی ندیدم. دقایقی گذشت و صحبت کردن عراقی ها و بعد از آن صدای روشن شدن قایق به گوشم رسید. گویا آن ها هم متوجه صدا شده بودند. به همین خاطر چند نفر از سربازها را با دو قایق برای چک و پاکسازی اطراف اسکله فرستادند. صدای قایق ها دور می شد و من امیدوار. اما طولی نکشید که به سمت من آمدند.
متوجه شدم که چند نفر از بچه ها در کنار یکی دیگر از پایه های اسکله؛ که حدود هفتصد - هشتصد متر با من فاصله داشت؛ مخفی شده بودند و سر و صدای شان عراقی ها را به آن سمت کشیده بود. سربازها بعد از دستگیری آنها، همه پایه های اسکله را بازرسی کردند تا این که به من رسیدند. دوتا قایق که داخل هر کدام شان سه - چهار نفر سرباز عراقی نشسته بود، به من نزدیک شدند. چند نفر هم روی اسکله ایستاده بودند که یکی از آن ها با صدای بلند و به حالت دستوری گفت: بیا بالا! و مدام با دست اشاره می کرد که بروم بالا. خوزستانی بودم و تا حدودی با زبان عربی آشنایی داشتم. متوجه صحبتش می شدم. اما نمی خواستم بدانند که كمی عربی بلدم. خودم را به آن راه زدم و شانه هایم را بالا انداختم. نمیدانم چرا؛ ولی شاید هنوز هم امید نجات داشتم.
سربازهایی که داخل قایق بودند به خاطر پایه هایی که اطراف من بود نمی توانستند جلو بیایند. همه اسلحه های شان را به سمت من گرفته بودند و با شلیك هوایی و اشاره، پلکان را به من نشان دادند و گفتند: برو بالا. پنج - شش متر فاصله را شنا کردم و به پلکان رسیدم. آب دریا جزر شده و تا عرشه اسکله حدود بیست و پنج متر فاصله بود. روی پله را سیم خاردار کشیده بودند. و من که دست و پایم زخمی بود به سختی می توانستم بالا بروم. بعضی از زخم ها با کشیدن روی سیم های خاردار دوباره سر باز می کرد و شروع می کرد به خونریزی. چند نفر از نرده های لبه اسکله به سمت پایین آویزان شده بودند و به من نگاه می کردند. بالا که رسیدم جماعتی بیست - سی نفره انتظارم را می کشیدند.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#روایت_دریادلان
https://eitaa.com/hosiniya
🍂
🔻 حکایت دریادلان
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔻 قسمت دوازدهم
گام در آبراه اسارت!
پایم را که روی اسکله گذاشتم چند نفر از سربازها که فاصله ای با من نداشتند به رویم اسلحه کشیدند. دستشان روی ماشه بود و آماده شلیک بودند که ناگهان جوانی عراقی که درجه اش از بقیه بالاتر بود و گمان کردم که فرمانده آنها است، با پا زد زیر اسلحه یکی از آنها و به عربی عراقی؛ که من زیاد متوجه نمی شدم و فقط معنای بعضی از کلمات آن را می دانستم؛ به او چیزی گفت که بقیه هم دیگر عکس العملی نشان ندادند. بعد یکی از سربازها مرا بازرسی بدنی کرد. زیر جلیقه نجات بادگیر پوشیده بودم که جلوی آن جیب داشت و همیشه مُهر نمازم را داخل آن می گذاشتم. یادم آمد که چند روز قبل یک طناب سبز رنگ هم داخل جیبم گذاشته بودم که اگر عراقی اسیر کردم دست هایش را با آن ببندم. با خودم گفتم: بند نصیب خودم شد!
سرباز عراقی بادگیر را از تنم درآورد و زیپ جیبش را باز کرد. مُهر، گِل شده و چیزی از آن باقی نمانده بود. ولی طناب را بیرون آورد و با تعجب و عصبانیت پرسید این چیه؟ با اشاره گفتم: نذر کردم و از امامزاده آن را برداشتم. مطمئن بودم که متوجه نشد چه گفتم. چیزی نگفت و آن را روی زمین انداخت. یک خشاب و چهار - پنج عدد نارنجک هم داخل جلیقه نظامی ام بود که همه را برداشت. فرمانده عراقی با دست پشت گردنم را گرفت و مرا به لبه اسکله برد و سرم را رو به پایین و به سمت آب فشار می داد و می گفت: شوف، شوف.
او اجساد بچه ها و لاشه های قایق ها وتجهیزاتی که روی آب بودند به من نشان می داد و به عربی جمله ای گفت. برداشت من از حالات او این بود که می گوید ببین چه بلایی سر شما آوردیم، و من تنها چیزی که گفتم این بود: الحرب حرب، یعنی جنگ همین است. فقط دو- سه ثانیه توانستم پایین را ببینم و در همان زمان کم توانستم محمدحسن فدعمی را که داخل قایق افتاده بود، شناسایی کنم. اجساد دیگری هم بودند ولی بیشتر آن ها یا سوخته یا برعکس[دمر] افتاده بودند و صورت شان مشخص نبود. بدن و قسمتی از صورت فدعمی سوخته بود ولی او مشخصه ای داشت که در هر صورت می توانستم او را بشناسم. او هیکل درشتی داشت و شب قبل از عملیات، ریش و موهای سرش را کامل تراشیده بود. بچه ها با او شوخی می کردند و چون چینی ها کم مو هستند به او می گفتند: نماینده چین.
اگر زمان مدِّ آب دریا بود، اجساد بچه ها به سمت ایران می رفت اما از این بابت بخت با ما یار نبود و آن ها به سمت خاک عراق کشیده شده بودند. بعدها شنیدم که عراقی ها به اجساد شهدای ایرانی که روی آب بوده است، وزنه های بتونی سنگین می بستند تا به زیر آب کشیده شوند و بالا نیایند. شاید یکی از دلایلی که برخی از بچه های ما هنوز مفقودالاثر هستند همین باشد.
یکی از سربازها بلافاصله دست های مرا با سیم تلفن از پشت بست و با پارچه ای هم چشم هایم را بستند. یک نفر مرا از پشت هل می داد و من به سمت جلو می رفتم. بعد ازچند دقیقه که راه رفتم لباسم را از پشت کشید. ایستادم. چشم هایم را باز کردند. دیدم آن چند نفری که قبل از من دستگیر شده بودند، آن جا نشسته و داشتند صبحانه می خورند. مرا به سمت آن ها بردند. از آن هفت نفر، سه نفر را می شناختم. نعمت الله بهزادیان ، سیدرضا موسوی و یدالله نوری که از بچه های گردان ما بودند. اما با بقیه آشنایی نداشتم. داخل سفره، نان و پنیرهای زرد رنگ قالبی بود.
سرباز عراقی تا به سمت من آمد که دست هایم را باز کند، هلیكوپتری روی اسکله نشست. فرمانده آمد سمت ما و پرسید: های، شنوا (اين چيه؟)
گفتم: طیاره.(هلیکوپتر یا هواپیما)
گفت: انت عُربی؟(تو عربی؟)
گفتم: لا، انا مال مدینة ماهشهر!(ماهشهریم)
همین صحبت چند ثانیه ای و لباس ورزشی زرد رنگی که از برادرم گرفته بودم و آن روز تنم بود، باعث شد که بعد از شش ماه که این فرمانده عراقی اسیر نیروهای ایران شده بود و بچه ها عکس ما را برای شناسایی به او نشان داده بودند، او مرا بشناسد...
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#روایت_دریادلان
🍂https://eitaa.com/hosiniya