eitaa logo
کانال حسینیه مجازی اباعبدالله الحسین ع
5هزار دنبال‌کننده
16.4هزار عکس
17.9هزار ویدیو
913 فایل
کانال آموزش فرهنگ ایرانی اسلامی سیاسی اجتماعی وابسته به مرکز فرهنگی ونیکوکاری بیت المهدی عج کمک نقدی بشماره 6037697429548081 حسینیه مجازی
مشاهده در ایتا
دانلود
.. گوشی ام از دستم افتاد روی زمین... زانوی سمت راستم به شدت درد گرفت... از درد به خودم می پیچیدم که دستی سمت من آمد دو طرف بازویم را گرفت و من را از روی زمین بلند کرد... چشم هایم را باز کردم سرم را بالا گرفتم... نگاهم به صورت کشیده و چشمان عسلی رنگش گره خورد لبخند ملیحی روی لب هایش نقش بست... [۲/۶،‏ ۲۲:۲۱] ‏‪+98 992 671 0753‬‏: روی یکی از صندلی های خالی نشستم و منتظر ماندم... مدت زیادی نگذشت که صورتم را به راست چرخاندم و چشمم خورد به همان دختر... لبخندی بر لبش نبود... با جدیت تمام وارد شرکت شد و بدون توجه به کسی رفت داخل... چادر براقش که خط اتو روی آن به تیزی تیغ شده بود روی سرش می درخشید... محو تماشایش بودم که صدایم زدند... -خانم منصوری! به یک باره به خودم آمدم کوله پشتی ام را برداشتم شالم را جلو تر کشیدم و موهایم را داخل گذاشتم رفتم جلوی میز و گفتم: -بله؟ -شما از فردا میتونین در قسمت بایگانی شروع به کار کنید... ابروهامو بالا انداختم و گفتم: -چی!!!؟ بایگانی؟؟؟ برای چی بایگانی؟؟؟ -پس کجا خانم؟؟؟ -من حداقلش روی قسمت صندوق حساب کرده بودم! -شرمنده اما قسمت صندوق دیروز به کس دیگه ای واگذار شده. نفسم رو با عصبانیت دادم بیرون و گفتم: -باشه ممنون. بعد هم بدون توجه به کسی از شرکت بیرون رفتم!! جلوی در ایستادم، به چپ و راست نگاهی انداختم، هوا ابری بود... بارون نم نم می بارید... از عابر پیاده شروع کردم تا قسمتی از راه قدم زدم... فکرم خیلی درگیر بود، درگیر آن دختر چادری! برایم عجیب بود! که تا این اندازه یک دختر چادری توجه مرا جلب کرده بود!! بارون شدیدتر شده بود... گوشه ای ایستادم، محو تماشای خیابان شدم... با اعصابی بهم ریخته به زندگی ام فکر می کنم... دنیا کجاست...نمی فهمم! تاکسی زرد رنگی جلوی پاهایم ترمز زد، بعد از یک مکث کوتاه سوار شدم و راهی خونه شدم... [۲/۶،‏ ۲۲:۲۱] ‏‪+98 992 671 0753‬‏: لبخند ملیحی روی لب هایش نقش بست... روسری قشنگی هم رنگ چشمانش سرش کرده بود که جذابیتش چندین برابر شده بود... دستش را رو به روی من به چپ و راست حرکت داد و گفت: -خوبی؟؟؟ به خودم آمدم پلک هایم را چند بار روی هم زدم به زانویم نگاه کردم و بعد دوباره به چشمان آن دختر خیره شدم و گفتم: -خوبم... گوشی ام را از روی زمین برداشت، گرفت سمتم و گفت: -گوشیت. دستم را سمتش بردم گوشی را ازش گرفتم و بعد ازچند لحظه گفتم : -ممنون. خودم را جمع و جور کردم سعی کردم بلند شوم که دستم را گرفت و گفت: -بذار کمکت کنم. دستش را پس زدم و گفتم: -ممنون خودم بلند می شم. ایستادم، لباس هایم را تکان دادم زانویم درد می کرد... شالم را جلوتر کشیدم و گفتم: -متشکرم! بعد هم آرام آرام ازش دور شدم... _چقدر آن دختر عجیب بود!! _نگاهش تا عمق وجود من را خورد! دستم را روی صورتم کشیدم و با خودم گفتم: _دیوانه شده ای! به کارت ادامه بده... به موسسه رسیدم و داخل شدم... کمی شلوغ بود، به سمت آقایی که پشت میز نشسته بود رفتم. گفتم: -ببخشید آقا...برای استخدام اومدم... نگاهی به من انداخت و گفت: -استخدام نداریم. ابروهایم را بالا انداختم وگفتم: -ولی من با شما تماس گرفتم، به من برای استخدام جواب مثبت دادین... دوباره نگاهی به من انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت: -اسمتون؟؟ - منصوری. -لطف کنید بنشینید تا صداتون کنم. -ممنون. روی یکی از صندلی های خالی نشستم و منتظر ماندم...
. 🔰 ( ) . 💸 فردی که از نظر به خانواده و پدرش وابستگی شدید دارد و برای کسب درآمد، تلاش و اقدامی نمی کند، هنوز به بلوغ نرسیده است و آمادگی ازدواج ندارد. زمانی فرد به اقتصادی می رسد، که دارای روحیه کار کردن و اهل تلاش باشد و برای اقتصاد زندگی برنامه و هدف داشته باشد و به دنبال کسب تجربه و مهارت در راستای اهداف خود باشد، اگرچه هنوز درآمدی حداقلی داشته باشد. توجه کنید که بلوغ اقتصادی تنها مختص نیست، بلکه یک هم باید و برنامه ریزی مخارج را بلد باشد و بیاموزد. ادامه دارد... https://eitaa.com/hosiniya
5.ماجرای حسین علیه السلام قسمت پنجم.mp3
زمان: حجم: 19.63M
ورق در کوفه به تدریج بر می‌گردد؛ به نفع بنی امیه! و برای امام و یارانش نا امن می‌شود‼️😔 ادامه «ماجرای حسین» بر اساس کتاب لهوف سید ابن طاووس 5⃣روایت پنجم: آن روی دیگر کوفه!😞