30.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دعاى چهاردهم صحیفه سجادیه؛ با نوای محمود کریمی
👆🏻توصیه رهبر معظم انقلاب برای پیروزی جبهه مقاومت
🆔@hosna_sh_a
✔️هر روز یک صفحه قرآن بخوانیم
▪️ صفحه دویست و سی و پنج قرآن کریم
سوره مبارکه هود
سوره مبارکه یوسف
☑️توصیه مهم امام خامنهای مدظلهالعالی:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
╰❀🌹❀╯
جامعه15.mp3
40.76M
🎙سخنرانی استاد #نصیری
#فاطمیه
خدا هم دلش میشکنه 😱
♻️داستان شاگرد سید مرتضی که روی آب راه میرفت
🥀حضرت زهرا وصیت کرد چه چیزی را درون قبرش بگذارند؟
🆔@hosna_sh_a
با سلام
دوشنبههای فاطمی
این هفته با حضور جناب سرهنگ تقوایی اجرا میشود
✴️موضوع: آسیبهای اجتماعی (اعتیاد)
بعداز نماز مغرب و عشا
جلسه عمومی است💢
تاریخ:۴۰۳/۹/۱۲
🔅مسجد علی ابن ابیطالب علیه السلام
#پایگاه_شهیده_اکبرزاده
#حوزه_حضرت_نرجس
#ناحیه_کاشان
🆔@hosna_sh_a
با سلام خدمت دخترای گلم
انشالله امروز بعد از ظهر مسجد باشید
با هم کلاس خواهیم داشت ساعت ۳:۴۰ درب مسجد علی ابن ابیطالب علیه السلام
لطفاً هر کدوم پیام را دیدید اطلاع رسانی کنید
گروه سنی کودکان ۹ تا۱۱ سال
دوشنبه ۰۳/۹/۱۲
خیلی ممنون
#داستانک
✍️ آقاجان کارگر بود که در زمینهایِ کشاورزیِ این و آن کارگری میکرد!
• آنقدر عاشقش بودم، که حتیٰ خاطرات پنج شش سالگیام را با او خوب به خاطر دارم.
• میماندم خانهی آنها و سعی میکردم در نزدیکترین فاصله به ایوان بخوابم. همانجایی که سحرها بیدار میشد و وضو میگرفت و میرفت مینشست آنجا سر سجاده و ساعتها نجوا و ناله داشت...
• و من در همان سن چهار پنج سالگی از زیر رواَندازم، تمام این چند ساعت را با او بیدار بودم و تماشایش میکردم اما جُم نمیخوردم.
• آسمان بینالطلوعین که به روشنی میرفت دیگر سماورش به جوش رسیده بود، چای دم میکرد و سفره صبحانه را پهن...
و همینطور که زیر لب آواز میخواند سوار دوچرخهاش میشد تا برود نان تازه بخرد.
• نان را که میآورد از پرچین کنار حیاط رد میشد و میرفت خانهی ننهجان!
ننه جان، مادرزنِ آقاجان بود! که اصلاً آقاجان را دوست نداشت. اصلاً که میگویم یعنی خیـــلی....
او معتقد بود آقاجان مرد فقیری است که دختر زیبارویش را عاشق خودش کرده و دلش را دزدیده و گولش زده بود. وگرنه هیچکس به این مرد یکلاقبا زن نمیداد و او مجبور شد این کار را بکند.
• آقاجان تا آخر عمرش با نداری دست و پنجه نرم کرد! من این را از بیسکوییتهای کوچولویی که برایم میخرید میفهمیدم، اما بالاخره دست خالی نمیآمد خانه.
تا وقتی زنده بود هرگز بچههایش احساس فقر نکردند چه برسد به من... نوهها عزیزترند آخر!
• بنظر من اما، بزرگترین جنگ پیروزمندانهی زندگی آقاجان، که از او مرد عارفی ساخت که مناجات نیمهشبهایش مرا در خردسالی عاشق خودش کرده بود، «جنگ ندید گرفتنِ تحقیرها و تهمتهای ننه جان» بود.
√ آقاجان، صاحبِ اسم مبدّل شده بود.
دیگر آنقدر بزرگ شده بود که:
نه اینکه نخواهد نشنود، نه،
انگار اصلاً نمیشنید ننه جان نفرینش میکند، از او کینه دارد و پشت سرش حرف میزند!
باز فردا صبح، از کنار پرچین رد میشد و نان تازه میگذاشت سر ایوان ننه جان.
آقاجان شصت ساله بود که رفت. همهی قبرستان پُرِ آدم بود!
اندازهی سه تا شهر ....مردم آمده بودند.
و ننه جان، حیرت زده از این جمعیت!
آن روز ننه جان گفت: من بازندهی این بازی بودم ... این جمعیت گواهی میدهد که او فقط دل دختر مرا نبرده بود. آنقدر اهل عشق بود که ریز و درشتِ اهالی روستاهای کناری هم اینجایند...
• امروز او ثروتش را به رخ من نکشید!
او سالهاست با محبتِ همراه با سکوتش ثروتش را به من نشان داده بود، ولی من نمیخواستم باور کنم.
من حرف ننه جان را فهمیدم:
اما چند سال بعد وقتی بزرگتر شده بودم، روزی که ننه جان را به خاک میسپردند، تازه فهمیدم منظورش از ثروت چه بود!
به جمعیتی که فقط جمع خانواده و دوستان بود خیره شده بودم، و نیکنامی آقاجان و عشقش را مرور میکردم که هنوز هم در میان اهالی شهر جریان داشت.