« بغض سمانه»
✍ ثریاکریمی
هوا هم دلش گرفت. انفجار، دود وخاک بوی مرگ به همراه داشت. آسمان آبیِ غبار گرفته، با بغض صحنهها را به نظاره نشسته بود.
سمانه پیشانیاش زخمی شده، با تکه پارچهای، روی زخماش را گرفت و فشار داد. هنوز عروسکاش را نخوابانده بود که صدایی مهیب، نیمی از خانه را بر سرشان آوار کرد.
اشک در چشمهای غمزدهاش جمع شد. با بغض به عروسکاش نگریست و خاک را از چهرهاش پاک کرد.
حسین با ناله، دستش را گرفته، از درد به خود می پیچد. انگار که شکسته است. خاک بر سر وصورت اش نشسته بود. مامان راحله، با کارتون و پارچهای که در گوشهی خرابه بود، دست حسین را بست. تکهای از ملحفه را پاره کرد و سر سمانه را بست و او را در آغوش گرفت.
_ دخترم! عزیزکم! نترس، کنارتم.
بیرمق، کنار در اتاق نیمه فروریخته نشست. همین پارسال بود که محسن شوهرش در درگیری با سربازهای اسرائیلی به شهادت رسید.
با خودش گفت:«خدایا! کی تموممیشه، به دادمون برس»
قلب دخترکاش، چون قلب گنجشکی بی پناه در طپش بود. در حیاط به شدت باز شد. سربازها با اسلحه به دست با خشم وارد شدند. قلب سمانه با دیدنشان از حرکت باز ایستاد. حسین به طرف مادر دوید.
مادر با بهت، سر دو فرزندش را در آغوش گرفت، اما با زور سربازان جدا شد...
#بغض_سمانه
#دختر_کم
#عزیز_کم
#ثریا_کریمی
╭─════════════•❖•─╮
🔸 شبكه نویسندگان حوزوی خراسان
(کانون مداد الفضلاء)
╰─•❖•════════════─╯
https://eitaa.com/joinchat/3164274938C4f975d6c1b