#سیره_شهدا
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
یکی از همرزمان شهید می گفت:
یک شب آقا سید با پیراهن مشکی به خوابم آمد.
گفتم: سید چرا مشکی پوشیدی؟؟
گفت: محرم نزدیک است تمام شهدا جمع هستند حضرت امام گفته که باید برای امام حسین(علیه السلام) مداحی کنیم...
خیلی با او درد و دل کردم گفتم: سید مارا ول کردی و تنها گذاشتی دستت دیگر بر سر ما نیست...
گفت: چرا این حرف را میزنی؟ من لحظه به لحظه با شما هستم و دستم روی سر شماست...
گفت: هر چی مشکل در این دنیا دارید و هر غم و غصه ای دارید فقط با نام مبارک مادر من رفع می شود...
درد داری و حاجت می خواهی؟ عاشورا بخوان
عاشورا شما را درمان می دهد و کمک می کند.
توسل پیدا کنید و اشک چشم داشته باشید.....
هدیه به روح مطهر شان صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🏴پنجشنبه های شهدایی
https://eitaa.com/howzeh1399
#سیره_شهدا
#شهیده_زینب_کمایی
خواهر بزرگوار شهیده:
🌱زینب همیشه در وسایلش مقداری تربت شهدا و هفت عدد کاج نگه می داشت.. بعد از شهادتش متوجه شدیم که شش تا از کاج ها از درختان مختلفی هستند که در گلزار شهدا وجود دارد ، هفتمین کاج از همان درختی است که بالای مزار مطهر زینب قرار دارد ..🌲🍃
🌻یکبار زینب به من گفت :غسل شهادت کردهای؟
گفتم: غسل شهادت دیگه چیه؟
گفت: هر مسلمانی باید همیشه غسل شهادت داشته باشه..🌷
🌹گفتنی است، پیکر شهیده زینب کمایی همراه با پیکر 160 شهید عملیات فتح المبین تشییع شد و در گلستان شهدای اصفهان زیر درخت کاج ، به خاک سپرده شد...
🇮🇷 🌹 🇮🇷🌹🇮🇷 ﷽ 🇮🇷🌹🇮🇷
آبروی انقلاب
🦋شهید حسن محمودنژاد
🌻بچهها توی خیابان چهارمردان قم ستاد زده بودند. رفته بود بهشان سر بزند. دیده بود شور و حال ندارند. گفته بود
چرا بیكار نشستید؟
گفته بودند: نه پول داریم، نه بودجه.
🌻حقوقش را همان روز گرفته بود، هزار و دویست تومان.
سیصد تومانش را همان جا در آورده بود. گفته بود:
توی انتخابات آبروی انقلاب اسلامی در میونه. همه باید كمك كنیم تا پرشور
برگزار بشه.
💳بیایید، اینم سهم من.
#انتخابی_در_امتداد_راه_شهیدان
#انتخابات۱۴۰۰
#سیره_شهدا
پنج شنبه های شهدایی🌷
https://eitaa.com/howzeh1399
#سیره_شهدا
🌷شهید چمران می گفت:
▫️ توی کوچه پیرمردی دیدم که روی
زمین سرد خوابیده بود ...سن و سالم
کم بود و چیزی نداشتم تا کمکش کنم؛
اون شب رخت و خواب آزارم می داد!
و خوابم نمیبرد از فکرپیرمرد ...رخت و
خوابم را جمع کردم و روی زمین سرد
خوابیدم می خواستم توی رنج پیرمرد
شریک باشم اون شب سرما توی بدنم
نفوذ کرد و مریض شدم ...
اما روحم شفا پیدا کرد
چه مریضی لذت بخشی ...
#سیره_شهدا
💠 خاطره ای از دکتر چمران:
⚪️ اوج عصبانیت شهید چمران
▫️دکتر بعد از این که تیر خورد و عملش کردند دیگر نمیتوانست خط برود.
سربازی به نام "عسگری" او را با ماشین ستاد میآورد.
عسگری همیشه در آن جادههای پر از چاله با سرعت ۱۷۰ میرفت.
بالاخره همین سرعت زیاد کار دستش داد و یکبار تصادف کرد
و ماشین را درب و داغان کرد
و به همین دلیل سه روز فراری بود.
بچهها که بخاطر تذکرهای پی در پی به او برای سرعت زیادش عصبانی بودند بالاخره او را پیدا کردند و کشان کشان پیش دکتر آوردند.
حسابی ترسیده بود.
دکتر تا او را دید گفت:
▪️«خودت طوری نشدی عزیز؟»
او که انتظار هر عکس العملی جز احوالپرسی را داشت جواب داد:
▫️«نه؛ طوریم نشده.»
دکتر به او گفت:
▪️«پس ببر ماشینو تعمیر کنند، دیگه هم تند نرو لطفاً.»
☀️ این اوج عصبانیت و خشم او بود!
#سیره_شهدا
#شهید_عباس_بابایی
سـعـی مـی کـرد نـاشـناخـتـه بـمانـد
ظـهر یـک روز شـهید بـابـایی آمـد قـرارگاه، تـا به اتفـاق هـم بـرای نـماز جـماعـت به مسجد قرارگـاه برویم. 🕌ایـشان مـوی سر خـود را مـثل سربازان تراشـیده و لبـاس خـاکیِ بسـیجی پوشیده بود.
وقتـی وارد مسـجد شـدیم به ایـشان اصرار کـردم به صـف اول نمـاز برویـم ولـی ایـشـان قبـول نـکرد و در همـان مـیان مانـدیم، چـرا که ایشان سـعی می کـرد ناشـناخته بـماند.
او در نماز حـالات خـاصی داشـت مـخصوصا در قنـوت. در بـرگشـت از نمـاز رفتـیم برای نـهار. اتـفاقا نهار آن روز کنـسرو بود و سفر سـاده ای پهن کرده بودند؛ایشـان صـبر کـرد و آخـر از همـه شـروع به غـذا خوردن کرد.
وی آنچنان رفـتار می کـرد که کـسی پـی نـمی برد که با فرمـانده عمـلیات نیـروی هوایـی ارتـش، عبـاس بـابـایـی روبه روسـت و بیشتر وانمود می کرد که یک بسیجی است.
🌿 راوی: سرلشگر رحیم صفوی
#سیره_شهدا
#شهید_محمود_کاوه
آنقدر به ضد انقلاب ضربه زده بود که تشنه خون او بودند، برای سرش جایزه مقرر کردند! در #کردستان شایعه شده بود که که #کاوه شهید شده، در بعضی شهرهای آن منطقه شیرینی پخش کردند، کار
ضد انقلاب بود.
اما کاوه سالم بود و فقط زخمی شده بود، این خبر روحیه بچه ها را به هم ریخت. با آنکه زخم داشت، رفت در بازار بین آنها که می رقصیدند و خوشحالی می کردند. از آنها پرسید چرا جشن گرفتهاید؟
گفتند: کاوه کشته شد!
سینه سپر کرد و با قدرت گفت: #کاوه منم هنوز زنده ام؛ برو به اربابانت هم بگو.
📚 کتاب: رد خون روی برف
🔰 #سیره_شهدا | #بیت_المال
🔻 زخمی شده بود. پایش را گچ گرفته بودند و توی بیمارستان مریوان بستری بود. بچهها لباسهایش را شسته بودند. خبردار که شد، بلند شد برود لباسهای آنها را بشوید،
گفتم « برادراحمد پاتون رو تازه گچ گرفتن. اگه گچ خیس بشه، پاتون عفونت میکنه.» گفت «هیچی نمیشه.» رفت توی حمام و لباس همهی بچهها را شست. نصف روز طول کشید. گفتم الان تمام گچ نم برداشته و باید عوضش کرد اما یک قطره آب هم روی گچ نریخته بود. میگفت «مال بیتالمال بود، مواظب بودم خیس نشه.»احمد متوسلیان
#سیره_شهدا
#شهید_علی_چیتسازیان
دمدمای غروب یک مرد کُرد با زن و بچه اش مانده بودند وسط یه کوره راه. من و علی هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمی گشتیم به شهر.
چشمش که به قیافه ی لرزان زن و بچه ی کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت طرف اونا.
پرسید: «کجا می رین؟»
مرد کُرد گفت: «کرمانشاه»
_رانندگی بلدی؟
_کُرد متعجب گفت: «بله بلدم!»
علی دمِ گوشم گفت: «سعید بریم عقب.»
مرد کُرد با زن و بچه اش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستان!
باد و سرما می پیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم.
لجم گرفت و گفتم: «آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟»
اون هم مثل من می لرزید، اما توی تاریکی خنده اش را پنهان نکرد و گفت:
«آره می شناسمش، اینا دو – سه تا از اون کوخ نشینانی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشین ها شرف دارن. تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس...
https://eitaa.com/howzeh1399
🔰 #سیره_شهدا | #عنایتحضرتزهرا
💠 روزی که قرار بود محمد تقی را در امامزاده عقیل اسلامشهر دفن کنند، خانمی همراه همسر خود وارد امامزاده شد و پرسید این قبر را برای چه کسی آماده می کنید؟ به او گفتند: در این قبر قرار است شهیدی را دفن کنند.
🔅 با شنیدن این سخن، آنها شروع به بی قراری و گریه کردند علت را که جویا شدند یکی از آنها جواب داد دیشب خواب حضرت زهرا (سلام الله علیها) را دیدم که می فرمود :
فردا شهیدی را که برای دفاع از دخترم به شهادت رسید به امامزاده عقیل خواهند آورد، حتما به پیشوازش برو!
📚برگرفته از کتاب فاطمیون #شهیدسیدمحمدتقیحسینی
#سیره_شهدا
#شهید_جهاد_مغنیه
🔰 توسل به امام زمان (عج)
بعد از شهادت حاج عماد و ازدواج دو فرزند دیگرم -مصطفی و فاطمه- من با جهاد زندگی میکردم. یک شب قبل از ماموریت سوریه، نیمه های شب دیدم با صدای بلند گریه میکند. به سرعت به اتاقش رفتم و متوجه شدم در حال نماز است.
شب جمعه بود و قرار بود فردای آن روز به «قنیطره» سوریه برود. فردای آن روز ازش سوال کردم که چرا گریه می کردی؟ خجالت کشید و گفت: هیچی.
شنبه از سوریه تلفن کرد. پرسیدم کِی برمیگردی؟ جواب داد یا یکشنبه شب و یا دوشنبه. من دوباره پرسیدم که تو آن شب به چه کسی متوسل شده بودی؟ اول حرفی نزد. بعد گفت: من در نمازم خطاب به امام زمان حجت بن الحسن(عج) صحبت میکردم. پرسیدم چه می گفتی؟ سکوت کرد. قسمش دادم که بگو. گفت: به ایشان می گفتم که من بنده گناهکاری هستم و...»
مادر جهاد بقیه حرفها را نگفت و فقط این را گفت که تا وقتی جهاد در این دنیا بود، دل من قرص و آرام بود.
#سیره_شهدا
#شهید_حمید_باکری
دنیا اصلا برایش ارزشی نداست و به هر چیز دنیایی که فکرش را می شود کرد، می خندید و بیشتر از همه به پست و مقام. همیشه می گفت: «من فقط یک بسیجی ام.» یک بار که حمید از عملیات برگشته بود من نتیجه را جویا شدم. او خیلی کلی صحبت کرد و گفت: «بچه ها رفتند، گرفتند، آمدند» گفتم: «پس تو آنجا چه کاره ای؟» گفت: «من؟ هیچ کاره، من فقط با یک دوربین مواظب بچه ها هستم ک راهشان را عوضی نروند. من داخل هیچ کدام از اینها نیستم.»
همسر شهید
#سیره_شهدا
#شهیده_زینب_کمایی
خواهر بزرگوار شهیده:
🌱زینب همیشه در وسایلش مقداری تربت شهدا و هفت عدد کاج نگه می داشت.. بعد از شهادتش متوجه شدیم که شش تا از کاج ها از درختان مختلفی هستند که در گلزار شهدا وجود دارد ، هفتمین کاج از همان درختی است که بالای مزار مطهر زینب قرار دارد ..🌲🍃
🌻یکبار زینب به من گفت :غسل شهادت کردهای؟
گفتم: غسل شهادت دیگه چیه؟
گفت: هر مسلمانی باید همیشه غسل شهادت داشته باشه..🌷
🌹گفتنی است، پیکر شهیده زینب کمایی همراه با پیکر 160 شهید عملیات فتح المبین تشییع شد و در گلستان شهدای اصفهان زیر درخت کاج ، به خاک سپرده شد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه زیبا و شیرین است
رفاقت با شهـدا...
داشتـن کسی که تــو را
بیش از پیش به خـدا برسـاند...
🕊 #شهید_محمدابراهیم_همت🌷
#سیره_شهدا
#سیره_شهدا
#نماز_اول_وقت
#شبيه_ابراهيم_باشيم!
🌷توپ را در دستش گرفت. آمد بزند که صدائی آمد. الله اکبر ... ندای اذان ظهر بود. توپ را روی زمین گذاشت. رو به قبله ایستاد و بلند بلند اذان گفت. در فضای دبیرستان صدایش پیچید. بچه ها رفتند. عده ای برای وضو، عده ای هم برای خانه. او مشغول نماز شد. همانجا داخل حیاط. بچه ها پشت سرش ایستادند. جماعتی شد داخل حیاط. همه به او اقتدا کردیم.
🌹خاطره اى به ياد #شهید_ابراهیم_هادی