یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد، گفتم:
منصورجان، مگه جا قحطیه که میای می ایستی وسط بچه ها نماز میخونی؟!
خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم
تسبیح را برداشت و همان طور که می چرخاندش، گفت:
این کار فلسفه داره، من جلوی این ها نماز می ایستم که از همین بچگی با نماز خوندن آشنا بشن مهر رو دست بگیرن و لمس کنند،
من اگه برم اتاق دیگه و این ها نماز خوندن من رو نبینن، چه طور بعداً بهشون بگم بیاین نماز بخونین؟!
قرآن هم که میخواست بخواند، همین طور بود، ماه رمضان ها بعد از سحر کنار بچه ها می نشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن می خواند، همه دورش جمع می شدیم. من هم قرآن دستم می گرفتم و خط به خط با او می خواندم
اصلاً اهل نصیحت کردن نبود. می گفت به جای این که چیزی را با حرف زدن به بچه یاد
بدهیم، باید با عمل خودمان نشان بدهیم
#شهید_منصور_ستاری🕊🌷
یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد، گفتم:
منصورجان، مگه جا قحطیه که میای می ایستی وسط بچه ها نماز میخونی؟!
خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم
تسبیح را برداشت و همان طور که می چرخاندش، گفت:
این کار فلسفه داره، من جلوی این ها نماز می ایستم که از همین بچگی با نماز خوندن آشنا بشن مهر رو دست بگیرن و لمس کنند،
من اگه برم اتاق دیگه و این ها نماز خوندن من رو نبینن، چه طور بعداً بهشون بگم بیاین نماز بخونین؟!
قرآن هم که میخواست بخواند، همین طور بود، ماه رمضان ها بعد از سحر کنار بچه ها می نشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن می خواند، همه دورش جمع می شدیم. من هم قرآن دستم می گرفتم و خط به خط با او می خواندم
اصلاً اهل نصیحت کردن نبود. می گفت به جای این که چیزی را با حرف زدن به بچه یاد
بدهیم، باید با عمل خودمان نشان بدهیم
#شهید_منصور_ستاری🕊🌷