#داستان_روایی
🔹ریان_بن_صلت می گوید :
وقتي می خواستم به عراق بروم و تصميم خداحافظي با #امام_رضا علیه السلام را داشتم ، به خود گفتم هنگام وداع با حضرت ، پيراهنی از لباس هایی که به تن کرده است را برای کفنم از او بخواهم و چند درهم از مالش می گیرم که برای دخترانم انگشتر بسازم .
🔸وقتی با حضرت خداحافظي کردم ، گريه و اندوه از فراق او بر من غلبه کرد و فراموش کردم که آن دو خواسته ام را بخواهم .
🔹وقتی بيرون آمدم حضرت صدايم کرد .
ای ريان برگرد !
بازگشتم ؛ به من فرمود :
دلت نمی خواهد پیراهنی از لباس های تنم را به تو بدهم تا بعد از مرگ ، تو را در آن کفن کنند ؟ دلت نمی خواهد چند درهمی به تو بدهم که برای دخترانت انگشتر بسازی ؟
🔸گفتم : اي آقای من ! در ذهنم بود که از شما این ها را بخواهم . ولی غصه ی جدایی از آن را از ذهنم برد.
🔹پس بالشی را بلند کرد و از زیر آن پيراهني درآورد و به من داد و بعد کنار سجاده اش را بلند کرد و چند درهمی بيرون آورد و به من عطا فرمود .
آن را شمردم ، سی درهم بود .
📜منبع :عیون اخبارالرضا علیهالسلام ، ج۲ ص۲۱۲
#میلاد_امام_رضا
🌐 alghadirhowzeh.com
🆔️ @howzehalghadir