هدایت شده از قرارگاه فرهنگی شهید حججی
#زندگینامه_شهیدمحسن_حججی
💚شهید محسن حججی در سوریه💚
…
…ضربان قلبم بالا رفت.
یکی از بچه های افغانستانی را دیدم.
با هول و ولا از او پرسیدم: "جابر، جابر کو!?"😨
گفت: "زخمی شد و بیهوش افتاد روی زمین. بردنش عقب." سریع خودم را به عقب رساندم.😰
همینجور فریاد می زدم: "جابر کو!? جابر کو!?"
.
جنازه ای را نشانم دادند. گفتند: "اونجاست."😢
قلبم میخواست بایستد. با خودم گفتم: "یعنی محسن شهید شده!?"
رفتم جلو و پتو رو از روی جنازه کنار زدم.😥
دیدم محسن نیست.😌
.
فریاد کشیدم: "اینکه جابر نیست."🤨
دیگر داشتم دیوانه می شدم. یعنی محسن کجا بود!?😫
.
بی سیم زدم به بچه هایی که جلو بودند.
بهشان گفتم: "من الان اونجا بودم. بهم گفتن جابر زخمی شده و فرستادنش عقب. اومدم عقب اما جابر اینجا نیست اشتباه شده. ببینید کجاست?"⁉️😞
گفتند: "ما همه شهدا و زخمیها را منتقل کرده ایم عقب. هیچکس اینجا نیست."
عقلم به جای قد نمی داد. نمی دانستم چه بکنم.
با تعدادی از بچه ها، تا شب همه آن منطقه را گشتیم و زیر و رو کردیم. اما خبری از محسن نبود.
دیگر راستی راستی داشتم دیوانه میشدم.😭
.
.
ساعت ۱۰ شب رفتم اتاق کنترل پهباد. با اصرار از بچههای آنجا خواستم تا یک پهپاد بفرستند بالای پایگاه چهارم; جایی که محسن آنجا بود; شاید از این طریق پیدا شود.
خودم هم ایستادم پایه مانیتور. استرس و اضطراب داشت و را می کشت.😔😭
یک دفعه یکی از نیروهای عراقی آمد طرفم و موبایلش را داد دستم.😰
نفسم بند آمد. چشمانم سیاهی رفت. آب دهانم خشک شد.
آنچه را می دیدم باور نمی کردم. یک داعشی چچنی با خنجری که توی دست داشت محسن را به اسارت گرفته بود! 😔
…
#ادامه_دارد…
💝یاعلی💝
🌹______________________🌹
ما را با لینک زیر در ایتا، گپ، تلگرام و اینستاگرام دنبال کنید؛🔰
🔹 @hojaji_khoy 🔹
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_دهم
.
اولین مأموریت در عملیات
دم دمای صبح روز عملیات هوا گرگ و میشی بود تعدادی جعبه مهمات و آذوقه به من دادند ، گفتند به خط برسانم و در بازگشت
شهدای عزیزمان را به پشت خط منتقل نمایم .
به نزدیکی های پل چم سری رسیدم، یک مقر فرماندهی عراقی ها توسط رزمندگان اسلام به تصرف درآمده بود. در آنجا برای اولین بار جنازه ای دیدم که با صورت روی زمین افتاده بود و کلاه جنگی به سر داشت ، با پا بدنش را به رو برگرداندم دیدم یک عراقی است که فقط کاسه سر داشت و صورتش به طور کامل بر اثر اصابت ترکش خمپاره متلاشی شده بود.
چند جنازه عراقی هم کمی آن طرف تر افتاده بودند چون برای اولین بار چنین صحنه ای می دیدم حالم بد شد ،.
دوستی که همراهم بود مقداری آب به صورتم زد کم کم بهتر شدم . در آن مقر عراقیها یک دستگاه خودرو سنگین کانتینر دار نو عراقی که در آن یک دستگاه موتور برق بزرگ با کلیه تجهیزات قرار داشت مشاهده کردم، به کمک یکی از برادران بسیجی با رنگ فشاری ( که همراه داشتیم) آرم سپاه پاسداران را بر روی آن نقش کردیم که مشخص شود این خودرو از غنائم جنگی متعلق به سپاه است برای فرماندهی لشکر فجر هم پیغام فرستادیم تا این خودرو که کارایی زیادی داشت را به مقر منتقل نمایند.
به طرف خط ادامه دادیم کمی جلوتر که رفتیم تانک عراقی را
مسیر
مشاهده کردم که در کنار جاده در حال سوختن بود و دو جنازه عراقی هم در کنار آن میسوختند. بوی سوختن گوشت و خون محیط اطراف را فرا گرفته و وضعیت بسیار بدی ایجاد کرده بود . راننده لودری که در همان نزدیکیها در حال ساختن خاکریز بود را صدا کردم ، آمد و مقداری خاک با بیل لودر بر روی جنازه ها ریخت. وقتی بعد از چند ساعت از خط برگشتم دیدم چربی بدن جنازه ها از خاک بیرون زده و جلب توجه میکرد.
#ادامه_دارد...
#خلق_حماسه_۱۱_اسفند
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*