ـ🍃🌸🍃🌸
ـ🌸🍃🌸 ﷽
ـ🍃🌸
ـ🌸
💌 اون اوایل که منبری در کار نبود
همه دور هم مینشستن و پیامبر صحبت میکردن...
خب خیلیا که میومدن و وارد مسجد میشدن،آقا رسول الله رو نمیشناختن!👀
بعضی از اصحاب هم یه جوری ژست میگرفتن و یه جوری مینشستن، که انگار اینا پیغمبرن!!!
القصه وقتی یه ممبری رو مهیا کردن که آقا رسول الله جلوس کنن و برای مردم صحبت کنن؛📿
وقتی حضرت بر روی منبر رفتن، اهل مسجد صدای ناله ای شنیدن...😭
ناله از ستونی بود که پیامبر قبل از ساخت منبر بهش تکیه می کردن و برای مردم صحبت میکردن....
که ملقب شد به ستون«حنانه»🌷
پیامبر از منبر پایین اومدن و اون ستون رو در آغوش کشیدن تا آروم شد..
و فرمودند:
اگر من آن را در بر نمی گرفتم،
تا قیامت ناله میکرد...❤️
🔆گاهی وقتا با خودم میگم اون تیکه چوب، دوری از ولی خدا رو فهمید و نتونست طاقت بیاره و ناله سر داد....
📌📌📌من چی؟!
#داستانک💌
#امام_زمان
#ولی_خدا
🆔 @hozekarime251
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🏷 #داستانک
🔰 گفته بود میآید قم مأموریت. گفتیم «حتما یه سر هم به ما میزنه.» فسنجان دوست داشت. برایش درست کردیم.
مادر اول کاسه آبگوشت روز قبل را گذاشت سر سفره. تا رفت توی آشپزخانه فسنجان را بیاورد، مهدی شروع کرد. آن روز هر چه کردیم، لب به فسنجان نزد. میگفت «من یه نوع غذا بیشتر نمیخورم.»
🌹 شهید مهدی زینالدین
📰 نشریه قافله نور، ش۱۰۶، ص۳.
https://eitaa.com/hozekarime251
🏵 خستگیِ آقا مهدی
شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. » بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.
👤 شهید مهدی زین الدین
🏷 #داستانک #هفته_دفاع_مقدس
🌸https://eitaa.com/hozekarime251