❇️ اگر میخواهی حضرت حجّت را ببینی برو مسجد سهله!
(تشرف سوم شیح احمد کوفی)
✳️ همانطور که در تشرّف اوّل (شیخ احمد کوفی) اشاره شد، امام عصر (ع) وعده دیدار بعدی را در «مسجد سهله» به شیخ محمّد کوفی دادند و اینک حکایت دیدار:
☑️ شیخ میگوید:
▫️ روزی بعد از نماز نشسته و مشغول ذکر بودم که ناگهان شنیدم کسی دو مرتبه به فارسی ندا کرد:
🔸 «شیخ محمّد! اگر میخواهی حضرت حجّت را ببینی، برو مسجد سهله!»
▫️ آنگاه سه مرتبه به عربی ندا کرد:
🔸 «یا حاجی محمّد! ان کان ترید تری صاحب الزّمان (ع) فامض الی السّهله!»
▫️ برخاستم و با شتاب به سمت مسجد سهله روانه شدم. چون نزدیک در مسجد شدم، در مسجد بسته بود. در کار خود متحیّر شدم و پیش خود گفتم:
🔹 چه کسی بود مرا ندا کرد؟
▫️ در اینوقت مردی را دیدم که از طرف «مسجد زید» رو به مسجد سهله میآید. باهم ملاقات کردیم و همراه شدیم تا به در اوّل مسجد رسیدیم. آن مرد نزدیک آستان در، در حالی که به دیوار چپ تکیه کرده بود، ایستاد. من هم مقابل او به دیوار دست راست تکیه دادم و به او نگاه میکردم. آقا درحالیکه سر مبارک را به پایین انداخته بود، خنجری به کمربندش بسته بود. ترسی مرا گرفت. در این میان آقا دستش را بر در مسجد نهاد و فرمود:
🔶 «خضیر! در را باز کن!»
▫️ شخصی جواب داد:
🔷 «لبّیک!»
▫️ ناگهان در از داخل مسجد بدون اینکه کسی آن را باز کند، باز شد. آقا داخل صحن مسجد شد و من هم به دنبال او وارد شدم.
▪️ این تشرّف را مرحوم آیت اللّه نهاوندی از زبان حاج شیخ محمّد کوفی آورده و مینویسد:
♦️ شیخ محمّد این قضیه را در خانهاش در شریعه کوفه در شب ۲۳ ذی الحجّه سال ۱۳۵۳ ق. به ما خبر داد. (۱)
✳️ مرحوم حاج شیخ محمّد کوفی از اینکه چه گفتوگوهایی میان ایشان و امام به میان آمده، سخنی به میان نمیآورد و چنانچه پیشتر اشاره شد، حتّی در پاسخ مرحوم آیت اللّه حائری میفرمایند:
🔹 مجاز به نقل آن نمیباشم.
ضمنا این تشرّف را حضرت آیت اللّه العظمی بهجت نیز به مناسبتی نقل کردهاند (ظاهرا از خود ایشان شنیدهاند). (۲)
⬅️ مشتاقی و مهجوری، صفحه ۳۱۷
(۱). عبقریّ الحسان، ج ۲، صص ۵۷۷- ۵۷۸.
(۲). روزنههایی از عالم غیب، صص ۴۹- ۵۰:🔰
☑️ آیت اللَّه العظمی آقای بهجت فرمودند:
▪️ من آقا شیخ محمّد کوفی را دیده بودم و از ایشان دو تشرّف مشهور بود که احتیاجی به سند نداشت. یکی از دو تشرّف به این شرح است که:
❇️ ایشان در بالا خانه خود سکونت داشته است، صدایی از پایین میشنود که آقا در مسجد سهله تشریف دارند، به آن جا برو. آقا شیخ محمّد میترسد شب راه بیفتد و به مسجد برود، اعتنا نمیکند. دوباره صدا را میشنود، بالاخره خانمش به او میگوید: بلند شو و برو. آقا شیخ محمّد با ترس و لرز به طرف مسجد روانه میشود، نزدیک مسجد عرب جوانی را که خنجر داشته میبیند و میترسد، ولی آن جوان عرب به او تبسّم میکند، تا با هم نزدیک در مسجد میشوند، آن عرب از پشت در صدا میزند درب باز میشود و هر دو در مسجد وارد میشوند، و هرکدام در گوشه ای مشغول عبادت میشوند. آقا شیخ محمّد پس از گذشتن مدّتی تازه میبیند در مسجد را باز کردند.
#امام_زمان_عج #امام_زمان #تشرفات
╔══🌿═❉═🌿══╗
┃@hozour_ta_zohour ┃
╚══🌿═❉═🌿══╝
⚠️ او خیال میکند کسی است ...
☑️ آیت اللّه العظمی بهجت از زبان یکی از آقایان علما اینگونه نقل کردهاند:
▫️ روزی یک از اساتید و علما که دوست حاج شیخ محمّد کوفی بود، به وی گفته بود:
🔹 من میدانم که خدمت حضرت میرسی و قول تو را هم حجّت میدانم. این بار که شرفیاب شدی از آقا امام عصر (ع) بپرس که عیب من چیست؟
▫️ مدّتی گذشت تا روزی شیخ محمّد کوفی به او گفت:
🔸 خدمت آقا عرض کردم. آقا سر به زیر انداخته و تأمّلی کردند و فرمودند:
🔶 «او خیال میکند کسی است! و خود را کسی میداند و برتر از دیگران بهحساب میآورد و این عیب بزرگ اوست.»
▪️ شعر، خواجه عبد اللّه انصاری در اینجا چقدر مناسب مینماید که:
عیب است بزرگ برکشیدن خود را
وز جمله خلق برگزیدن خود را
از مردمک دیده بباید آموخت
دیدن همهکس را و ندیدن خود را
⬅️ مشتاقی و مهجوری، صفحهی ۳۱۸
#امام_زمان
#تشرفات
#خودپسندی
╔══🌿═❉═🌿══╗
┃@hozour_ta_zohour ┃
╚══🌿═❉═🌿══╝
❇️ ما تو را یاری خواهیم کرد
📋 مرحوم آیت اللّه العظمی آقا سیّد ابو الحسن اصفهانی (ره) از مراجع بزرگی است که هم به محضر مبارک امام عصر (ع) نائل آمده و هم به افتخار دریافت نامه و توقیعی از سوی آن حضرت مفتخر شده است. آورنده نامه و توقیع هم کسی جز عابد پارسا و پرواپیشه (حاج شیخ محمّد کوفی) نمیباشد.
✉️ متن آن نامه نورانی خطاب به آن عالم ربّانی چنین است (۱):
✨ به نام خداوند بخشایشگر مهربان.
ای سیّد ابو الحسن! خود را ارزان کن (خود را در اختیار همگان قرار بده) و در بیرونی منزلت بنشین و در بر روی کسی مبند و پردهها میان خود و مردم قرار نده و به داد دوستداران و شیعیان ما برس.
ما تو را یاری میکنیم. ان شاء اللّه.
«مهدی»
⬅️ مشتاقی و مهجوری، صفحه: ۳۲۰
(۱). کرامات الصّالحین، صص ۱۱۰- ۱۱۱
#امام_زمان_عج #امام_زمان #تشرفات
╔══🌿═❉═🌿══╗
┃@hozour_ta_zohour ┃
╚══🌿═❉═🌿══╝
❇️ کمک به علویه سالخورده و توفیق زیارت و پذیرایی
☑️ یکی از اخیار زمان به نام حاج محمد علی فشندی تهرانی نقل کرد:
▫️ قریب سی سال قبل عازم کربلا شدیم برای زیارت اربعین، موقعی بود که برای هر نفر جهت گذرنامه چهارصد تومان میگرفتند، بعد از گرفتن گذرنامه، خانواده گفت من هم میآیم، ناراحت شدم که چرا قبلاً نگفته بود، خلاصه بدون گذرنامه حرکت نمودیم و جمعیت ما پانزده نفر بود چهار مرد و یازده زن و یک علویه (خانم از سادات) همراه بود که قرابت (و خویشاوندی) با دو نفر از همراهان (داشت) و عمر آن علویه ۱۰۵ سال بود، خیلی به زحمت او را حرکت دادیم و با سهولت و نداشتن گذرنامه، خانواده را از دو مرز ایران و عراق گذراندیم و کربلا مشرف شدیم قبل از اربعین و بعد از اربعین، به نجفاشرف مشرف شدیم و بعد از ۱۷ ربیعالاول قصد کاظمین و سامرا را نمودیم آن دو نفر مرد که از خویشان آن علویه بودند از بردن علویه ناراحت بودند و میگفتند:
🔸 او را در نجف میگذاریم تا (به کاظمین رفته و) برگردیم.
▫️ من گفتم:
🔹 زحمت این علویه با من است.
▫️ و حرکت نمودیم در ایستگاه ترن کاظمین برای سامرا جمعیت بسیار بود و همه در انتظار آمدن ترن بودند که از کرکوکِ موصل بیاید برود بغداد و بعد از بغداد بیاید و مسافرها را سوار کند و حرکت کنند و با این جمعیت تهیه بلیط و محل بسیار مشکل بود.
✨ ناگاه سید عربی که شال سبزی به کمر بسته بود نزد ما آمد و گفت:
🔶 حاج محمدعلی! سلامعلیکم! شما پانزده نفر هستید؟
▫️ گفتم:
🔹 بله،
▫️ فرمود:
🔶 شما اینجا باشید؛ این پانزده بلیط را بگیرید، من میروم بغداد، بعد از نیمساعت با قطار برمیگردم، یک اطاق دربست برای شما نگاه میدارم. شما از جای خود حرکت نکنید.
🚂 قطار از کرکوک آمد و سید سوار شد و رفت.
🕧 بعد از نیم ساعت قطار آمد، جمعیت هجوم آوردند، رفقا خواستند بروند؛ من مانع شدم. قدری ناراحت شدند. همه سوار شدند. آن سید آمد و ما را سوار قطار نمود. یک اطاق دربست (برایمان گرفته بود.) تا وارد سامرا شدیم، آن آقا سید گفت:
🔶 شما را میبرم منزل سیدعباس خادم.
▫️ و رفتیم منزل سیدعباس، من رفتم نزد سیدعباس گفتم:
🔹 ما پانزده نفر هستیم و دو اطاق میخواهیم و شش روز هم اینجا هستیم چه مقدار به شما بدهم؟
▫️ گفت:
🔸 یک آقا سیدی کرایه ی شش روز شما را داد؛ با تمام مخارج خوراک و زیارتنامه خوان، (قرار شد) روزی دو مرتبه هم شما را ببرم سرداب و حرم.
▫️ گفتم:
🔹 سید کجاست؟
▫️ گفت:
🔸 الآن از پلههای عمارت پایین رفت.
▫️ هرچند دنبالش رفتیم او را ندیدیم. گفتم:
🔹 از ما طلب دارد. پانزده بلیط برای ما خریداری نموده.
▫️ گفت:
🔸 من نمیدانم تمام مخارج شما را هم داد.
▫️ خلاصه بعد از شش روز آمدیم کربلا نزد مرحوم آقا میرزا مهدی شیرازی رفتم و جریان را گفتم سؤال نمودم راجع به بدهی نسبت به سید، مرحوم میرزا مهدی گفت:
🔸 با شما از سادات کسی هست؟
▫️ گفتم:
🔹 یک علویه است.
▫️ فرمود:
🔸 او امام زمان علیه السلام بوده وشما را مهمان فرموده.
▪️ حقیر (=شهید دستغیب) گوید:
💡 و محتمل است که یکی از رجالالغیب یا ابدال که ملازم خدمت (=در خدمت) آن حضرتند، بوده است.
⬅️ داستانهای شگفت، (تالیف شهید دستغیب)، جلد ۱، صفحه ۲۴۵
#امام_زمان_عج #امام_زمان #تشرفات
╔══🌿═❉═🌿══╗
┃@hozour_ta_zohour ┃
╚══🌿═❉═🌿══╝
🕌 آماده شدن مقدمات زیارت کربلا بدون داشتن پول و گذرنامه
☑️ شهید محراب و معلّم اخلاق، مرحوم آیت اللّه دستغیب تشرّف زیر را که از زبان بنده برگزیده خدا، مرحوم فشندی تهرانی شنیده اند، در کتاب «داستانهای شگفت» خود آورده اند:
▫️ قریب بیست سال قبل, شب جمعه بود.
با آقا سید باقر خیاط و جمعی رفتیم مسجد جمکران.
🌌 همه خوابیدند و من بیدار بودم و فقط پیر مردی بیدار بود و شمعی در پشت بام روشن کرده بود و دعا میخواند و من مشغول به نماز شب بودم؛
✨ ناگاه دیدم هوا روشن شد. با خود گفتم ماه طلوع نموده. هرچند نگاه کردم ماه را ندیدم. یک مرتبه دیدم به فاصلۀ پانصدمتر زیر یک درختی یک سید بزرگواری ایستاده و این نور از آن آقاست. به آن پیرمرد گفتم:
🔹 شما کنار آن درخت سیدی را میبینی؟
▫️ گفت:
🔸 هوا تاریک است چیزی دیده نمیشود. خوابت میآید؛ برو بگیر بخواب.
▫️ دانستم که آن شخص نمیبیند.
من به آن آقا گفتم:
🔹 آقا من میخواهم بروم کربلا؛ نه پول دارم نه گذرنامه. اگر تا صبح پنجشنبۀ آینده گذرنامه با پول تهیه شد، میدانم امام زمان (عج) هستید و اِلّا یکی از سادات میباشید.
🌌 ناگاه دیدم آن آقا نیست و هوا تاریک شد. صبح به رفقا گفتم و داستان را بیان نمودم. بعضیها مرا مسخره نمودند.
⏳ گذشت تا روز چهارشنبه صبح زود، در میدان فوزیه برای کاری آمده بودم و منزل دروازه شمیران بود. کنار دیواری ایستاده بودم و باران میآمد. پیرمردی آمد نزد من. او را نمیشناختم گفت:
🔸 حاج محمدعلی مایل هستی کربلا بروی؟
▫️ گفتم:
🔹 خیلی مایلم ولی نه پول دارم و نه گذرنامه.
▫️ گفت:
🔸 شما ده عدد عکس با دو عدد رونوشت سجل را بیاورید.
▫️ گفتم:
🔹 عیالم را میخواهم ببرم.
▫️ گفت:
🔸 مانعی ندارد.
▫️ بعد به فوریت رفتم منزل؛ عکس و رونوشت شناسنامه را موجود داشتم و آوردم. گفت:
🔸 فردا صبح همینوقت بیایید اینجا.
▫️ فردا صبح رفتم همان محل. آن پیرمرد آمد گذرنامه را با ویزای عراقی به ضمیمۀ پنجهزار تومان به من داد و رفت و بعداً هم او را ندیدم. رفتم منزل آقا سیدباقر، ختم صلوات داشتند. بعضی از رفقا از راه مسخره گفتند:
🔸 گذرنامه را گرفتی؟
▫️ گفتم:
🔹 بلی
▫️ و گذرنامه را با پنج هزار تومان نزد آنها گذاردم.
🗓 تاریخ گذرنامه را خواندند و دیدند روز چهارشنبه است. شروع به گریه نمودند و گفتند که ما این سعادت را نداریم.
⬅️ داستانهای شگفت جلد ۱ (صفحه ۲۴۸)
#امام_زمان_عج #امام_زمان #تشرفات
╔══🌿═❉═🌿══╗
┃@hozour_ta_zohour ┃
╚══🌿═❉═🌿══╝