🍀سه دقیقه تاقیامت🍀
قسمت اول:
🌼 گذر ایام
پسری بودم که در مسجد و پای منبر ها بزرگ شدم در خانواده ای مذهبی رشد کردم ودر پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم.در دوران مدرسه و سال های پایانی دفاع مقدس شب وروز ماحضور در مسجد بود.🌷
سال های آخر دوران دفاع مقدس بااصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند سرانجام توانستم برای مدت کوتاه حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم.من در آن زمان در یکی ازشهرستان های کوچک اصفهان زندگی میکردم دوران جبهه و جهاد برای من خیلی زودتمام شد وحسرت شهادت بر دل من ماند.🌷
اما از آن روز تمام تلاش خودم رادر راه کسب معنویت انجام میدادم. می دانستم که شهدا قبل از جهاد اصغر در جهاد اکبرموفق بودند. لذا در نوجوانی تمام تلاش من این بود که گناه نکنم وقتی به مسجد میرفتم سرم پایین بود که یه وقت نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد.🌷
یه شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به گناه و زشتی های دنیا نشوم بعد با التماس از خدا خواستم که مرگم را زودتر برساندگفتم من نمیخواهم باطن آلوده داشته باشم و ب روزمرگی های دنیا گرفتار بشم لذا به حضرت عزائیل التماس میکردم که زودتر به سراغم بیاید. 🌷
چند روز بعدبا رفقای مسجدی پیگیری کردیم تا یه کاروان مشهد برای محل و خانواده های شهدا راه اندازی کنیم باسختی فراوان کارهای سفر را انجام دادم و قرار شد قبل از ظهر پنجشنبه کاروان ما حرکت کند.🌷
روز چهارشنبه با خستگی زیاد از مسجد به خانه آمدم قبل از خواب دوباره به یاد حضرت عزرائیل افتادم و شروع به دعا برای نزدیکی مرگ کردم البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کار خوبی میکنم نمیدانستم که اهل بیت ما هیچگاه چنین دعایی نکرده اندآنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه در آخرت می دانستند. خسته بودم و سریع خوابم برد نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم با ادب سلام کردم .🌷
ایشان فرمود بامن چکار داری؟چرا آنقدر طلب مرگ میکنی؟هنوز نوبت شما نرسیده .
فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است ترسیده بودم اما باخودم گفتم اگر ایشان اینقدر زیبا و دوست داشتنی است پس چرا مردم از او می ترسند!؟ می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم مرا ببرند التماس های من بی فایده بود با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم سر جایم و گویی محکم به زمین خوردم!در همان عالم خواب ساعت خود را نگاه کردم راس ساعت۱۲ظهر بودهوا هم روشن بود. 🌷
#رمان
#داستان
@hroqbojnourd
🍀سه دقیقه تاقیامت🍀
قسمت دوم:
موقع زمین خوردن نیمه چپ بدنم به شدت درد گرفت در همان لحظات از خواب پریدم نیمه شب بود میخواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدنم شدیدا درد میکرد!! خواب از چشمانم رفت این چه رویایی بود؟واقعا من حضرت عزرائیل رادیدم ایشان چقدر زیبا بود؟!🌷
روز بعد از صبح زود دنبال کار سفر مشهد بودم همه سوار اتوبوس ها بودند که متوجه شدم رفقای من حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته اند.🌷
سریع موتور پایگاه را روشن کردم و به سرعت به سمت سپاه رفتم در مسیر برگشت سر یک چهارراه راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمزجلو آمد و از سمت چپ بامن برخورد کردانقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و پشت پیکان روی زمین افتادم. نیمه چپ بدنم بشدت درد میکردراننده پیکان پیاده شد و بدنش مثل بید میلرزید. فکر کرد من حتما مرده ام
یه لحظه باخودم گفتم پس جناب عزرائیل سراغ ما هم آمد. 🌷
انقدر تصادف شدید بود که فکر کردم الان روح از بدنم خارج می شود به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم ساعت دقیقا ۱۲ظهر بودنیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد. یکباره یاد خواب دیشب افتادم باخودم گفتم این تعبیرخواب دیشبم است من سالم می مانم. حضرت عزرائیل گفت وقت رفتنم نرسیده. 🌷
زائران امام رضا ع منتظرند باید سریع بروم از جا بلند شدم راننده پیکان گفت شما سالمی؟گفتم بله موتور رو از جلو پیکان بلند کردم و روشنش کردم با اینکه خیلی درد داشتم به سمت مسجد حرکت کردم. راننده پیکان داد زد اهای مطمئنی سالمی؟بعد با ماشین دنبال من آمد او فکر میکردهر لحظه ممکن است من زمین بخورم کاروان زائران مشهد حرکت کردند.🌷
درد آن تصادف وکوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت بعد از آن فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار انجام دهم و دیگر حرفی از مرگ نزنم هر زمان صلاح باشد خودشان سراغ ما می آیند اما همیشه دعا میکردم که مرگمان باشهادت باشد.🌷
در آن ایام تلاش بسیاری کردم تا مثل برخی رفقایم وارد تشکیلات سپاه پاسدارن شوم اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه همان لباس یارن آخر زمانی امام غائب از نظر است.🌷
تلاش های من بعد از چند سال محقق شدوپس از گذراندن دوره های آموزشی در اوایل دهه هفتادوارد مجموعه سپاه شدم اینم بگم من از نظر همکارها و رفقا یه آدم بسیار شوخ و پرکار بودم یعنی سعی میکنم کاری که به من واگذار میشود به نحو احسن انجام بدم. 🌷
اما همه رفقامیدانند که اهل شوخی و سرکار گذاشتن و..هستم در اردوها اموزشی همیشه صدای خنده از چادر ما می امد. مدتی بعد ازدواج کردم و مشغول فعالیت روز مره شدم روز ها سرکار بودم وشبها باخانواده یا هیئت و مسجد بودم حدود۱۸ سال از وجود من در سپاه گذشت یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید.🌷
#رمان
#داستان
@hroqbojnourd
🍀سه دقیقه تاقیامت🍀
قسمت چهارم:
بعلت چسبندگی این غده به مغز کار جداسازی آن بسیار سخت است بعد اعلام شدکه اگر عمل صورت بگیرد یا چشمان بیمار ازبین میرود یا مغز او آسیب جدی خواهد دید کمیسیون پزشکی خطر عمل جراحی را بالای ۶۰ درصد میدانست و موافق عمل نبود اما با اصرار من و با حضور یک جراح از تهران کمیسیون بار دیگر تشکیل وتصمیم بر این شد که قسمتی از ابروی من را شکافته وبا برداشتن استخوان بالای چشم به سراغ غده در پشت چشم بروند.🌷
عمل جراحی من در اوایل اردیبهشت۹۴ دریکی از بیمارستان های اصفهان انجام شد عملی که ۶ساعت بطول انجامید تیم پزشکی قبل از عمل بار دیگر به من وهمراهانم اعلام کرد بعلت نزدیکی محل عمل به مغز و چشم احتمال نابینایی و یا احتمال آسیب ب مغز و مرگ وجود دارد برا همین احتمال موفقیت عمل کمتر از۵۰ درصد است و فقط با اصرا بیمار عمل انجام میشود.🌷
باهمه دوستان وآشنایان خداحافظی کردم باهمسرم که باردار بود و دراین سالها سختی های بسیاری کشیده بود وداع کردم ازهمه حلالیت طلبیدم با توکل برخدا راهی بیمارستان در اصفهان شدم وارد اتاق عمل شدم حس خاصی داشتم احساس میکردم که ازاین اتاق عمل دیگر برنمیگردم تیم پزشکی بادقت بسیاری کارش را شروع کرد و من درهمان اول کار بیهوش شدم.🌷
عمل جراحی طولانی شد وبرداشتن غده پشت چشم با مشکل مواجه شد پزشکان تلاش خود را مضاعف کردند برداشتن غده همانطور که پیش بینی میشد بامشکل جدی همراه شد آنها کار را ادامه دادند ودرآخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد احساس کردم آنها کار را بخوبی انجام دادنددیگر هیچ مشکلی نداشتم آرام وسبک شدم چقدر حس زیبایی بود درد از تمام بدنم جدا شد.🌷
یکباره احساس کردم سبک شدم با خودم گفتم خدارو شکر از این همه درد چشم وسردرد راحت شدم چقدر عمل خوبی انجام شد با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بوداما روی تخت جراحی بلند شدم ونشستم برای یه لحظه زمانی که نوزاد ودر آغوش مادرم بودم دیدم ازلحظه ی کودکی تا لحظه ی که وارد بیمارستان شدم برای لحظاتی باهمه جزئیات در مقابل من قرار گرفت.🌷
چقدر حس وحال شیرینی داشتم در یک لحظه تمام زندگی واعمالم را دیدم در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید ونورانی درسمت راست خودم دیدم او بسیار زیبا و دوست داشتنی بود نمیدانم چرا اینقدر اورا دوست داشتم میخواستم بلند شوم واو را در آغوش بگیرم اوکنار من ایستاده بود و به صورت من لبخند میزد محو چهره او بودم با خودم می گفتم چقدر چهره اش زیباست چقدر آشناست من او را کجا دیده ام؟🌷🌷
#داستان
#رمان مذهبی
@hroqbojnourd
🍀سه دقیقه تا قیامت🍀
قسمت پنجم:
سمت چپم را نگاه کردم عمو و پسر عمه ام آقاجان سیدو...ایستاده بودند. عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود وپسرعمه ام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بوداز اینکه بعد از سالها آنها را میدیدم خیلی خوشحال شدم.🌷
زیر چشمی به جوان زیبا روی که کنارم بود دوباره نگاه کردم من چقدر اورا دوست دارم چقدر چهره اش برایم آشناست یکباره یادم آمد حدود ۲۵سال پیش شب قبل از سفر مشهدعالم خواب حضرت عزرائیل با ادب سلام کردم حضرت عزرائیل جواب دادند محو جمال ایشان بودم که با لبخندی بر لب به من گفتند برویم؟با تعجب گفتم کجا؟🌷
بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم دکتر جراح ماسک روی صورتش را در آورد وبه اعضا تیم جراحی گفت مریض از دست رفت دیگه فایده نداره بعد گفت خسته نباشیدشما تلاش خودتون رو کردیداما بیمارنتونست تحمل کنه یکی دیگه از پزشک ها گفت دستگاه شوک رو بیارین نگاهی به دستگاه ها و مانیتور اتاق عمل کردم همه از حرکت ایستاده بودند.🌷
عجیب بود که دکترجراح من پشت به من قرار داشت امامن میتوانستم صورتش را ببینم حتی میفهمیدم که در فکرش چه میگذرد من افکار افرادی که داخل اتاق بودندراهم میفهمیدم همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتادمن پشت درب اتاق رامیدیدم برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بودکنار درب عمل و ذکر میگفت خوب به یاد دارم که چه ذکری میگفت اما عجیب تر از آن اینکه ذهن او را میتوانستم بخوانم او باخودش میگفت خدا کند برادرم برگرده او دوفرزند کوچک داردوسومی هم در راه است اگر اتفاقی برایش بیفتد بابچه هایش چه کنیم؟ یعنی بیشترناراحت خودش بودکه با بچه های من چه کند؟🌷
کمی آن طرف تر داخل یکی از اتاق های بخش یکنفر در مورد من باخدا حرف میزدمن اورا هم میدیدم داخل بخش آقایان یک جانباز بود که روی تخت خوابیده و برایم دعا میکرد او را میشناختم قبل از اینکه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید برنگردم این جانباز خالصانه میگفت خدایا من راببر اما او را شفا بده او زن وبچه داره اما من نه! یکباره احساس کردم که باطن تمام افراد را متوجه میشوم نیت ها و اعمال آنها میبینم و..🌷
بار دیگر جوان خوش سیما به من گفت برویم؟از وضعیت بوجود آمده و راحت شدن از درد وبیماری خوشحال بودم فهمیدم شرایط خیلی بهتر شده اما گفتم نه! خیلی زود فهمیدم منظور ایشان مرگ من و انتقال به آن جهان است مکثی کردم وبه پسر عمه ام اشاره کردم بعد گفتم من آرزوی شهادت دارم من سالها بدنبال جهاد وشهادت بودم حالا اینجا با این وضع بروم؟🌷
اما انگار اصرار های من بی فایده بود باید میرفتم همان لحظه دوجوان دیگرظاهر شدند و درچپ وراست من قرار گرفتندو گفتند برویم بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم لحظه ای بعد خود را همراه بااین دونفردربیابان دیدم.🌷
#رمان
#داستان
🍁🍁🍁🍁
@hroqbojnourd
🍀سه دقیقه درقیامت🍀
قسمت ششم:
این را هم بگویم زمان اصلامانند اینجا نبودمن در یک لحظه صدها موضوع را میفهمیدم وصدها نفر را میدیدم! آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده اما احساس خیلی خوبی داشتم از آن درد شدید چشم راحت شده بودم پسر عمه وعمویم در کنارم حضور داشتند وشرایط خیلی عالی بود.🌷
در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند حالا داشتم این دو ملک را میدیدم چقدر چهره آنها زیبا ودوست داشتنی بوددوست داشتم همیشه با آنها باشم ما باهم وسط یک بیابان کویری و خشک و بی آب وعلف حرکت میکردیم کمی جلوتر چیزی را دیدم! روبروی ما یک میز قرار داشت که یکنفر پشت میز نشسته بود.🌷
آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم به اطراف نگاه کردم سمت چپ من در دور دست ها چیزی شبیه سراب دیده میشد اما آنچه میدیدم سراب نبودشعله های آتش بودحرارتش را از راه دور حس میکردم به سمت راست خیره شدم در دور دست ها یک باغ بزرگ وزیبا یا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بودنسیم خنکی از آن سمت احساس میکردم.🌷
به شخص پشت میز سلام کردم با ادب جواب دادمنتظر بود میخواستم ببینم چکار دارداین دو جوان که کنار من بودند هیچ عکس العملی نشان ندادند حالا من بودم و همان دو جوان که کنار من قرار داشتند جوان پشت میز یه کتاب بزرگ و قطور را درمقابل من قرار داد جوان پشت میز به آن کتاب بزرگ اشاره کردوقتی تعجب من رادید کتاب خودت هست بخوان🌷
امروز برای حسابرسی همین که خودت آن راببینی کافی است چقدر این جمله آشنا بود در یکی از جلسات قرآن استاد مابه این آیه اشاره کرده بود(اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا)این جوان درست ترجمه این آیه را به من گفت نگاهی به اطرافیانم کردم کمی مکث کردم وکتاب را باز کردم بالای سمت چپ صفحه اول باخطی درشت نوشته شده بود(۱۳سال و۶ماه و۴ روز)از آقایی که پشت میز بود پرسیدم این عدد چیه؟🌷
گفت سن بلوغ شماست شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدی توی ذهنم بود که این تاریخ یکسال ازپانزده سال قمری کمتر است اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بودگفت نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری من هم قبول کردم قبل از آن درصفحه سمت راست اعمال خوب زیادی نوشته شده بوداز سفر زیارتی مشهدتا نمازهای اول وقت و هئیت و احترام به والدین و...پرسیدم اینها چیست؟گفت اینها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام دادی همه این کارهای خوب برایت حفظ شده🌷
قبل از اینکه واردصفحات اعمال بعد از بلوغ بشویم جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و گفت نمازهایت خوب و مورد قبول است پس وارد بقیه اعمال میشویم 🌷
#رمان
#داستان
🌹🌹🌹🌹
@hroqbojnourd
🍀سه دقیقه در قیامت🍀
قسمت نهم:
نمیدانستم چه کنم هرچه شوخی کرده بودم اینجا جدی جدی ثبت شده بوداعمال خوب من همه از پرونده ام خارج میشد وبه پرونده دیگران منتقل میشد .🌷
(وکتاب اعمال آنان در آنجا گذارده میشود پس گنهکاران را می بینی در حالی که از آنچه در آن است ترسان وهراسان هستند و می گویند وای برما این چه کتاب است که هیچ عمل کوچک و بزرگ را کنار نگذاشته مگر اینکه ثبت کرده است اعمال خودراحاضر میبینند و پروردگارت به هیچ کس ستم نمی کند کهف۴۹)صفحات را ورق میزدم وقتی عملی بسیار ارزشمند بود آن عمل دشت در بالای صفحه نوشته شده بود در یکی از صفحات به صورت بسیار بزرگ نوشته شده بود ⚘"کمک به خانواده فقیر"⚘
شرح جزئیات و فیلم آن موجود بود ولی راستش را بخواهید من هرچه فکر کردم به یاد نیاوردم که به آن خانواده کمک کرده باشم یعنی دوست داشتم اما توان مالی نداشتم که به آن ها کمک کنم آن خانواده را میشناختم آن ها در همسایگی ما بودند و اوضاع مالی خوبی نداشتند خیلی دلم میخواست به آنها کمک کنم برای همین یه روز از خانه خارج شدم وبه بازار رفتم به دونفر از اعضای فامیل که وضع مالی خوبی داشتند مراجعه کردم من شرح حال آن خانواده را گفتم و اینکه چقدر در مشکلات هستند اما آنها اعتنایی نکردند حتی یکی از آنها گفت بچه این کارا به تو نیومده این کار بزرگتراست آن زمان من ۱۵ سال بیشتر نداشتم وقتی این برخورد را بامن داشتند من هم دیگر پیگیری نکردم اما عجیب بود که در نامه عمل من کمک به آن خانواده فقیر ثبت شده بود.🌷
به جوان پشت میز گفتم من که کاری برای آنها نکردم؟ اوهم گفت تو نیت این کار را داشتی و در این راه هم تلاش کردی اما به نتیجه نرسیدی برای همین نیت و حرکتی که کردی در نامه عملت ثبت شده یاد حدیث پیامبر(ص)در نهج الفصاحه ص۵۹۳افتادم: خدای والا میفرماید: وقتی بنده من کار نیکی اراده کند و نکند یا نتواند انجام دهد آن را یک کار نیک برای او ثبت میکنم ... 🌷
البته فکر ونیت کار خوب در بیشتر صفحات من ثبت شده بود هرجایی که دوست داشتم کارخوب انجام دهم اما توان و امکانش را نداشتم اما برای اجرای آن قدم برداشته بودم در نامه عمل من ثبت شده بود ولی خداراشکر که نیت های گناه ونادرست ثبت نمیشد. در جای جای این کتاب مشاهده میکردم که این اتفاق افتاده یعنی نیت های خوب من ثبت شده بود.🌷
البته باز هم مشاهده میکردم که اعمال خوبم را با ندانم کاری و اشتباهات و گناهانی که بیشتر در رابطه با دیگران بوداز بین میبردم. هر چه جلو میرفتم نامه عملم بیشتر خالی میشد خیلی از این بابت ناراحت بودم و نمیدانستم چه کنم .ایکاش کسی بود میتوانستم گناهانم را به گردن اوبیندازم .🌷
ادامه دارد......
#رمان
#داستان
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@hroqbojnourd
🍀سه دقیقه در قیامت🍀
قسمت دهم:
میتوانستم گناهانم را به گردن او بیندازم واعمال خوبش رابگیرم اماهرچه میگذشت بدتر میشدنکته دیگری که شاهدش بودم این بود که هرچه به سنین بالاتر میرسیدم ثواب کمتری از نماز جماعت و هئیت ها در نامه عملم میدیدم به جوانی که پشت میز بود گفتم در این روزها من تمام نمازهایم را به جماعت خواندم من در این شب ها به هئیت رفتم چرا این ها درنامه عملم نیست ؟🌷
روبه من کرد و گفت خوب نگاه کن هرچه سن و سالت بیشتر میشد ریا و خود نمایی در اعمالت زیاد میشد اوایل خالصانه به مسجد وهئیت میرفتی اما بعدها مسجد میرفتی تا تورا ببینند هئیت میرفتی تا رفقایت نگویند چرا نیامدی!🌷
اگر واقعا برای خدا بود چرا به فلان مسجد نمیرفتی چرادر فلان هئیت که دوستانت نبودند شرکت نمیکردی؟بعد ادامه داد:اعمالی که بوی ریا میدهد پیش خدا هیچ ارزشی ندارد.🌷
کاری که غیر خدا در آن شریک باشد بدرد همان غیر خدا میخورد نه به درد خدا اعمال خالصت رانشان بده تاکار شما سریع حل شودمگر نشنیده ای:" الا عمال بالنیات اعمال به نیت ها بستگی دارد"🌷
همان طور که با ناراحتی کتاب اعمالم را ورق میزدم و با اعمال نابود شده مواجه میشدم یکباره دیدم بالای صفحه با خط درشت نوشته شده"نجات یک انسان" خوب به یاد داشتم ماجرا چیست این کار را خالصانه برای خدا انجام دادم به خودم افتخار کردم و گفتم خداراشکر این کار را خالصانه برای خدا انجام دادم.🌷
ماجرا از این قرار بود یه روز در دوران جوانی با دوستانم برای تفریح وشنا به سد زاینده رود رفته بودیم رودخانه در آن زمان پرآب بود و ماهم مشغول تفریح یکباره صدای جیغ زدن یک زن و فریادهای یک مرد همه رامیخکوب کردیک پسر بچه داخل آب افتاده بود و دست وپا میزد هیچکس هم جرات نمیکردداخل آب بپرد و بچه را نجات بدهدمن شنا و غریق نجات بلد بودم آماده شدم که داخل آب بروم اما رفقایم مانع شدند آنها میگفتند اینجا نزدیک سد است و ممکن است آب تو را به زیر بکشدو باخودش ببردخطر ناک است و...🌷
اما یک لحظه با خودم گفتم برای خدا وپریدم توی آب خداراشکر که توانستم این بچه را نجات بدهم هرطور بود اورا به ساحل آوردم وبا کمک رفقا بیرون آمدیم پدر ومادرش حسابی از من تشکر کردندخودم راخشک کردم ولباسم راعوض کردم آماده رفتن شدیم خانواده این بچه شماره تماس و آدرس من را گرفتند این عمل خالصانه خیلی خوب در پیشگاه خدا ثبت شده بودمن هم خوشحال بودم لااقل یک کار خوب با نیت الهی پیدا کردم .🌷
میدانستم که گاهی وقت ها یک کارخوب با نیت خالص انسان را در آن اوضاع نجات میدهداز اینکه این عمل خیلی بزرگ در نامه عملم نوشته شده بودفهمیدم کار مهمی کرده ام اما یکباره دیدم این عمل هم در حال پاک شدن است! 🌷
ادامه دارد...
#داستان
#رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@hroqbojnourd
🍀سه دقیقه در قیامت🍀
قسمت یازدهم:
با ناراحتی گفتم مگه نگفتید کارهای که فقط خالصانه برای خدا باشه حفظ میشه خب من اینکار رو خالصانه برای خدا انجام دادم پس چرا داره پاک میشه؟!🌷
جوان پشت میز لبخندی زد و گفت درست میگی اما شما در مسیر برگشت به سمت خانه با خودت چه گفتی؟ یکباره فیلم آن لحظات را دیدم انگار نیت درونی من مشغول صحبت بودمن با خودم گفتم خیلی کار مهمی کردم اگر جای پدر ومادر این بچه بودم به همه خبر میدادم که یک جوان بخاطر فرزند ما خودش را به خطر انداخت اگه من جای مسئولین استان بودم یک هدیه حسابی تهیه میکردم و مراسم ویژه میگرفتم اصلا باید روزنامه ها و خبرگزاری ها بامن مصاحبه کنند.🌷
من خیلی کار مهمی کردم فردای آنروز تمام این اتفاقات افتادخبرگزاری و روزنامه ها بامن مصاحبه کردنداستاندار همراه خانواده آن بچه به دیدار من آمدو یک هدیه حسابی برای من آوردندو...🌷
جوان پشت میز گفت تو ابتدا برای رضای خدا اینکار را کردی اما بعد خرابش کردی ...آرزوی اجر دنیایی کردی و مزدت راهم گرفتی درسته؟ گفتم راست میگی همه این ها درسته بعد هم باحسرت گفتم چیکارکنم؟!دستم خالیه جوان گفت خیلی ها کارهاشون رو برای خدا انجام میدهنداما باید تلاش کنند تا آخر این اخلاص را حفظ کنندبعضی ها کارهای خالصانه را در همان دنیانابود میکنند!🌷
حسابی به مشکل خورده بودم اعمال خوبم بخاطر شوخی های بیش ازحد وصحبت پشت سر مردم و غیبت هاو...نابود میشدو اعمال زشت من باقی می ماند.🌷
البته اگر وقتی کار خالصانه انجام داده بودم همان عمل باعث پاک شدن کارهای زشت میشدچرا که در قرآن آمده بود"اِنَ الحَسنات یُذهَبنَ السَئیات" اما خیلی سخت بوداینکه هروز ما دقیق بررسی وحسابرسی میشداینکه کوچکترین اعمال مورد بررسی قرار میگرفت خیلی مشکل بود. 🌷
همینطور که اعمال روزانه بررسی میشد به یکی از روزهای جوانی رسیدیم اواسط دهه هشتاد. یکباره جوان پشت میز گفت به دستور آقا اباعبدالله(ع) پنج سال از اعمال شما رابخشیدیم. 🌷
این پنج سال بدون حساب طی میشود باتعجب گفتم یعنی چی؟گفت یعنی پنج سال گناهان شما بخشیده شده و اعمال خوبتان باقی می ماند.نمیدانید چقدر خوشحال شدم اگر درآن شرایط بودید لذتی که من از شنیدن این خبر پیدا کردم راحس میکردیدپنج سال بدون حساب وکتاب؟! 🌷
گفتم علت دستورآقا برای چه بود؟! همان لحظه به من ماجرا رانشان دادنددردهه هشتاد وبعد ازنابودی صدام بنده چندین بار توفیق یافتم به سفر کربلا بروم.دریکی از سفرها یک پیرمرد کرولال در کاروان مابودمدیر کاروان گفت به من گفت میتوانی این پیرمرد را مراقبت کنی و همراه او باشی؟ من هم مثل خیلی های دیگر دوست داشتم تنها به حرم بروم🌷
ادامه دارد...
#داستان
#رمان
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@hroqbojnourd
🍀سه دقیقه در قیامت🍀
قسمت دوازدهم:
وبامولای خودم خلوت داشته باشم اما بااکراه قبول کردم. کار از آنچه فکر میکردم سخت تر بوداین پیرمردهوش وهواس درست حسابی نداشت او را باید کاملا مراقبت میکردم اگر لحظه ای اورا رها میکردم گم میشد.🌷
خلاصه تموم سفر کربلای من تحت الشعاع حضور این پیرمرد شد این پیرمرد هروز بامن به حرم می آمدوبرمیگشت حضور قلب من کم شده بودچون باید مراقب این پیرمرد می بودم. روز آخر قصد خرید یه لباس داشت فروشنده وقتی فهمید او متوجه نمیشود قیمت را چند برابر گفت من جلو آمدم وگفتم چی داری میگی؟ این آقا زائر مولاست چرا اینطوری قیمت میدی؟🌷
این لباس قیمتش خیلی کمتره خلاصه که من لباس را خیلی ارزانتر برای پیرمرد خریدم باهم از مغازه بیرون آمدیم من عصبانی وپیرمرد خوشحال بودبا خودم گفتم عجب دردسری برای خودمون درست کردیم این دفعه کربلا اصلا به ماحال ندادیکباره دیدم پیرمرد روبرو حرم ایستادو باانگشت دست مرا به آقا نشان دادوباهمان زبان بی زبانی برای من دعا کرد جوان پشت میز گفت به دعای این پیرمرد آقا امام حسین(ع)شفاعت کردندوگناهان پنج سال تورا بخشیدند.باید درآن شرایط قرار میگرفتید تابفهمید چقدر از این اتفاق خوشحال شدم صدها برگه در کتاب اعمال من جلو رفت اعمال خوب این سالها همگی ثبت شدو گناهان همه محوشده بود. 🌷
در دوران جوانی درپایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتم روزها و شبها با دوستانمان باهم بودیم وبعد ازجلسه قرآن فعالیت نظامی و گشت وبازرسی و...داشتیم درپشت پایگاه قبرستان شهر ما قرارداشت ماهم بعضی وقتها دوستان خودمان را اذیت میکردیم!البته تاوان تمام اذیت ها رادر آنجا دیدم.🌷
برخی شبهای جمعه تاصبح در پایگاه حضور داشتیم یک شب زمستانی برف سنگینی آمده بود یکی از رفق گفت کی جرات داره تا ته قبرستون بره و برگرده ؟!گفتم این که کاری نداره من الان میرم اوهم به من گفت باید یه لباس سفیدبپوشی! 🌷
من سرتا پا سفید پوشیدم وحرکت کردم خس خس صدای پای من روی برف از دور هم شنیده میشد من به سمت انتهای قبرستان رفتم اواخر قبرستان که رسیدم صوت قرآن شخصی را ازدور شنیدم یک پیرمرد روحانی که از سادات هم بودشبهای جمعه تا سحر انتهای قبرستان ودر داخل یک قبر مشغول تهجدوقرائت قرآن میشدفهمیدم که رفقا میخواستندبا این کاربا سید شوخی کنندمیخواستم برگردم.🌷
اما باخودم گفتم اگه الان برگردم رفقا من را متهم به ترسیدن میکنند برای همین تا انتهای قبرستان رفتم هرچه صدای پای من نزدیک تر میشد صدای قرآن خواندن سید هم بلندتر میشد از لحن او فهمیدم که ترسیده ولی به مسیر خودم ادامه دادم تااینکه بالای قبری رسیدم که او در داخل آن مشغول عبادت بود🌷
ادامه دارد....
#رمان
#داستان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@hroqbojnourd
🍀سه دقیقه در قیامت🍀
قسمت سیزدهم:
یکباره تا مرا دیدفریادی زدوحسابی ترسید من هم که ترسیده بودم پا به فرار گذاشتم پیرمرد سید رد پای من رادر داخل برف گرفت و دنبال من آمدوقتی وارد پایگاه شد حسابی عصبانی بود.🌷
من هم ابتدا کتمان کردم اما بعداز او معذرت خواهی کردم او هم با ناراحتی بیرون رفت حالا چندین سال بعد از این ماجرا حکایت آنشب رادر نامه عملمم می دیدم خصوصا وقتی کسی را اذیت کرده بودم از درون عذاب میکشیدم.🌷
ازطرفی در این مواقع باد سوزان از سمت چپ شروع به وزیدن میگرفت طوری که نیمی از بدنم از حرارت آن داغ میشد! وقتی چنین اعمالی را مشاهده میکردم به گونه ای آتش رادرنزدیکی خودم میدیدم که چشمانم دیگرتحمل نداشت همان موقع دیدم که آن پیرمرد سید که چند سال قبل مرحوم شده بود از راه آمد و کنار جوان پشت میز قرار گرفت.🌷
سید به آن جوان گفت من از این مرد نمیگذرم او مرا اذیت کرد او مرا ترساند من هم روبه جوان گفتم بخدا من نمیدانستم که سید داخل قبر داره عبادت میکنه جوان روبه من گفت اما وقتی نزدیک شدی فهمیدی ایشون داره قرآن میخونه چرا همون موقع برنگشتی؟🌷
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم خلاصه پس از التماس های من ثواب دوسال از عبادت های من را از نامه عملمم برداشتن ودرنامه عمل سیدقرار دادند تا ازمن راضی شود. دوسال نمازی که به جماعت بوددوسال عبادت رادادم بخاطر آزار واذیت یک مومن!🌷
اینجا بود که یاد حدیث امام صادق (ع)افتادم که فرمودند: "حرمت مومن حتی از کعبه بالاتر است" در لابه لای صفحات اعمال خودم به یک ماجرای دیگه از آزار مومنین برخوردم شخصی از دوستانم بود که خیلی باهم شوخی میکردیم و همدیگر را سرکار میگذاشتیم یکبار دریک جمع رسمی با اوشوخی کردم وخیلی بد اورا ضایع کردم. 🌷
خودم هم فهمیدم کار بدی کردم برای همین سریع از او معذرت خواهی کردم اوهم چیزی نگفت گذشت تا روز آخری که میخواستم برا عمل جراحی به بیمارستان بروم. دوباره به همان دوست دوران جوانی زنگ زدم و گفتم فلانی من خیلی به تو بد کردم یکبار جلوی جمع تورا ضایع کردم خواهش میکنم منو حلال کن ممکنه من از این بیمارستان برنگردم.🌷
بعد درمورد عمل جراحی بهش گفتم و دوباره التماس کردم تا اینکه گفت حلال کردم انشالله که سالم و خوب برمیگردی آن روز در نامه عملم همان ماجرا را دیدم جوان پشت میز گفت این دوست شما همین دیشب از شما راضی شد.🌷
اگر رضایتش را نمیگرفتی باید تمام اعمال خوبت را میدادی تا راضی میشد مگه شوخیه آبروی یک مومن رو بردی. 🌷
ادامه دارد....
#داستان
#رمان
🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
@hroqbojnourd