⭕️ 30 آذر 1403
حوالی عصر سوار تاکسی شدیم. راننده مردی بود با موهای جوگندمی؛ حدوداً شصتساله. همین که قیمت را گفت، شروع کرد به نالیدن از گرفتاریهای مالی. به او گفتم: کارتخوان داری؟ گفت: نه. گفتم: پس شماره کارتت را بده. گفت: آنروزها کارت داشتم. گفتم: یعنی الان دیگر نداری؟ گفت: نمیگذارند پولی در کارتمان بماند. نفهمیدم «نمیگذارند» به که برمیگشت! به خانوادهاش، به مسئولان یا به روزگار ... آخرش گفت: ولی خدا را شکر که سالمیم. به او گفتم: ما قدر سلامتیمان را نمیدانیم. من و دوستانم مدتی در بیمارستان عیسیبنمریم (ع) تیزر و مستند میساختیم. من از نزدیک دیدم مدیرعامل شرکتی را که برای اطلاع از وضعیت برادرش (که در ICU بستری بود) شب در بیمارستان ماند و روی نیمکتهای فلزی حیاط بیمارستان خوابید. پیرزنی را دیدم که از پله سُر خورده بود و از سه ناحیۀ کتف، لگن و ساق پا دچار شکستگی شده بود و سه عمل جراحی پشتسرهم داشت. خانمی را دیدم که عمل برداشتن رحم (هیسترکتومی) داشت و ... همهچیز پول نیست. کارکردن اعضای بدن ما هم فرایندی طبیعی نیست بلکه چیزی شبیه به معجزه است. هریک از اعضای بدن ما میلیاردها تومان میارزد اما قدرشان را نمیدانیم.
#روزنوشت #سلامتی #شکر_نعمت #شکرگزاری #بیمارستان
🔆 @hrteimouri_ir