#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_دوم
آهنگ قشنگی بود.
بدجور باهاش انس گرفته بودم.
یه دفعه صدای در ماشین اومد.
امیرعلی با یه کیسه کوچیک اومد تو.
با همون لبخند محجوبش کیسه رو گرفت سمتم. یه هد مشکی و ساقه دست و گیره روسری داخلش بود .
_ واااااااای مرررررسی داداشی .ولی ساق و گیره برای چی؟
امیر علی : یه نگاه به دستت بنداز خواهری. بدون گیره هم که روسریت میره عقب هی.
_ وای بیخی بابا . تو این گرما . ساقو حالا یه کاریش میکنم ولی گیره عمرااااا.
امیر علی: باشه هرجور راحتی من به خاطر خودت گفتم .
بی توجه به موقعیت روسریام رو در آوردم .
امیرعلی: اینجا؟؟؟؟؟؟
سریع هد رو با کمک امیر علی سرم کردم و روسریمم محکم گره زدم.
واااااااااای داشتم خفه میشدم. بالاخره وارد پارکینگ حرم شدیم.تو پارکینگ شماره چهار، بعد از پارک ماشین پیاده شدیم و چادرو از مامان گرفتم تا سرم کنم ولی اصلا بلد نبودم . باناراحتی نگامو دوختم به چادر. یه دفعه امیرعلی اومد جلو و چادرو از دستم گرفت و خلاصه با کمک همدیگه سر کردیم.
دقیقا اندازه بود.جالبه که مامان اینا قدم رو میدونستن .
بعدشم با نگاه تحسین برانگیز مامان و بابا روبه رو شدم .
امیر علی: چقدر بهت میاد .
_ ایییش . چادر . چیه یه پارچه سیاه میبندن دور خودشون که چی. مـثه ....
بابا که معلوم بود نمیخواد من بیشتر ادامه بدم پرید وسط حرفم و گفت:
_ بریم که به نمازبرسیم بدویید.
رفت طرف پله برقیای اون طرف پارکینگ. مامان و امیر علی هم دنبالش .
_ وایسید من اینو چجوری باید بگیرم؟
مامان: گرفتن نداره که. آستین داره دیگه. مثه مانتو.
دیدم راست میگه ها.
منم دنبالشون راه افتادم.
🌸🍃
🍃
اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت #زینب سلام الله علیها 🤲