eitaa logo
فرهنگ موضوعی علت ها, حکمت ها, راهکارها
26 دنبال‌کننده
32 عکس
23 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍎🌹🌺 ┄┄┄┅═✧❁ بخش راهکار ها ❁✧═┅┄┄┄ 🎋موضوع : بایدهای استاد کار 🎋راهکارها در داستان ها و خاطرات ✅چگونگی برخورد با مشتری استثنائی ❇️قلق کار داستان شِلتاق پلتاق موسوک کاسبی کاری یک داستان شیرین اصفهانی شِلتاق پلتاق مرد روستائی آوازه هم ولایتی خود را شنیده بود که در بازار اصفهان بُرو و بیائی دارد. با خود گفت می روم سراغش بالاخره هم ولایتی است و به من کمکی خواهد کرد. تا از زندگی در روستا خود را نجات دهم. وارد حجره هم ولایتی خود در بازار شد. بعد از چاق سلامتی در خواست خود را عنوان کرد. هم ولایتیش گفت: خودت می دانی که خیلی دوست دارم که تو هم اینجا دستت بند شده سرو سامانی پیدا کنی. ولی کار کردن در بازار اصفهان فوق العاده مشکل است. باید هزار شِلتاق پِلتاق بلد باشی اگر نه کلاهت پس معرکه است . تاز وارد گفت کاری که ندارد بمن هم شلتاق پلتاق یاد بده. مرد بازاری دید نخیر ول کن نیست. گفت:اشکالی ندارد پیش من باش تا یادت بدهم. بعد از ساعتی از تازه وارد سئوال کرد. هفصد تومان و پانصد تومان چقدر می شود؟ تازه وارد گفت هزار و دویست تومان . مرد بازاری گفت: نخیر می شود هزار وپانصد تومان. تازه وارد گفت عجب تاجری هستی که جمع کردن هفتصد و پانصد را هم نمی دانی. فرد بازاری گفت تو دهاتی هستی ونمی دانی که هفصد وپانصد می شود هزار پانصد. یواش یواش صدای این دو هم ولایتی بالا و بالاتر رفت و تبدیل به دعوا و سر و صدا شده از حجره بیرون آمده . یکی می گفت هزار ودویست دیگری می گفت هزار پانصد. مردم اطراف این دو جمع شدند که ببینند دعوا سر چیست و بین آنها را اصلاح کنند . در حاله که علت دعوا را نمی دانستند. فقط متوجه شده بودند که اختلاف این دو نفر سر سیصد تومان است. که فرد بازاری گفت اشکالی ندارد همان هزار دویست تومان را بده قبول دارم. تازه وارد با ناراحتی گفت کدام هزار دویست تومان . فرد بازاری رو کرد به مردم وگفت شاهد باشید که این می خواهد اصلاً بدهی خود را ندهد. مردم به مرد روستائی گفتند خیلی بی انصافی این آقا از سیصد تومان خود گذشت . ولی تو می خواهی کل بدهی او را ندهی . بالاخره مجبور شد هزار ودویست تومان را بدهد به هم ولایتی خود. در حالی که از فرط ناراحتی در حال انفجار بود. مردم که متفرق شدند وموقع ناهار خوردن شد. فرد بازاری هزار ودویست تومان را داد به شاگردش که ناهارتهیه کند. و با پول مهمان از مهمان پذیرائی کرد. بعد از خوردن غذا گفت: این که دیدی یک شلتاق بود باید 999 تای دیگر یاد بگیری تا بتوانی در این بازار فعالیت کنی. مرد روستائی گفت نه کار کردن در بازار را می خواهم نه شلتاق پلتاق آن را. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌ ─┅═༅𖣔🍃🌷🍃𖣔༅═┅ 📚https://eitaa.com/hugifig📚