هدایت شده از نشر وقایع عاشورا
" #خروج امام #حسین«ع»از مکه بسوی عراق "
زهیر بن قین به سوی آن حضرت رفت . طولی نکشید که شادمان و با چهره ای تابناک بازگشت . دستور داد خیمه اش را کندند و همراه بار و اثاثش ، به سوی حسین علیه السلام رفت به همسرش نیز گفت: " تو را طلاق دادم ، زیرا دوست ندارم به سبب من ، چیزی جز خیر به تو برسد، من تصمیم گرفته ام همراه حسین علیه السلام باشم ،تا جانم را فدایش کنم
و با جان خود از او محافظت کنم.
سپس اموال همسرش را به او داد و او را به یکی از عمو زادهایش سپرد تا به خانواده اش برساند.
زن به سویش آمد و گریه کنان با او وداع کرد و گفت: خدا برایت خیر مقدر کند!
سپس زهیر به همراهانش گفت : " هرکس دوست داردهمراه من شود،بیاید وگرنه این آخرین دیدار من با او است.
حسین علیه السلام در مسیر به مکانی به نام زباله رسید و آن جا شهادت مسلم بن عقیل را دریافت کرد گروهی از اطرافیان آن حضرت نیز این مطلب را فهمیدند.
آنان که اهل طمع و تردید بودند ، آنان که اهل طمع و تردید بودند ، از گرد حضرت پراکنده شدند و خویشان بهترین یارانش ، همراه او ماندند.
✍برگرفتهازڪتاب #لهوف
#قسمتبیستوچهارم نشردهید🏴
#محرم #اربعین
.
#یڪڪتاب_یڪزندگے
↺. #قسمتبیستوچهارم🌷
.
☘.•[راوی:جمعی از دوستان]
#رسیدگیبهمردم
.
❃↠"بندگان خانواده من هستند پس محبوبترین افراد نزد من کسانی هستند که نسبت به آنها مهربانتر و در رفع حوائج آنها بیشتر کوشش کنند."
.
❃↠عجیب بود! جمعیت زیادی در ابتدای خیابان شهید سعیدی جمع شده بودند. با ابراهیم رفتسم جلو ، پرسیدم: چی شده؟!
گفت: این پسر عقب مانده ذهنی است ، هرروز اینجاست. سطل آب کثیف را از جوی بر میدارد و به آدم های خوش تیپ و قیافه میپاشد!
.
❃↠مردم کمکم متفرق میشدند. مردی با کت و شلوار آراسته توسط پسرک خیس شده بود. مرد گفت: نمیدانم با این آدم عقب مانده چه کنم. آن آقا هم رفت. ما ماندیم و آن پسر!
.
❃↠ابراهیم به پسرک گفت: چرا مردم را خیس میکنی؟
پسرک خندید و گفت: خوشم مییاد. ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: کسی به تو میگه آب بپاشی؟
پسرک گفت: اونها پنج ریال به من میدن و میگن به کی آب بپاشم. بعد هم طرف دیگر خیابان را نشان داد.
.
❃↠سه جوان هرزه و بیکار میخندیدند. ابراهیم میخواست به سمت آنها برود ، اما ایستاد. کمی فکر کرد و بعد گفت: پسر ، خونه شما کجاست؟
.
❃↠پسر راه خانهشان را نشان داد.
.
❃↠ابراهیم گفت: اگه دیگه مردم رو اذیت نکنی ، من روزی ده ریال بهت میدم ، باشه؟
پسرک قبول کرد. وقتی جلوی خانه آنها رسیدیم ، ابراهیم با مادر آن پسرک صحبت کرد. به این ترتیب مشکلی را از سر راه مردم برطرف نمود.
.
#ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم¹
⇲🕸🌿••
「 @bezibaeeyekrooya 」