eitaa logo
ھـور !'
875 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
586 ویدیو
109 فایل
ـــــــ ــ بِنام‌خدای‌نوروامید؛🤍 رسته‌هور، گوشـه‌ی‌دنجی برای‌برقراری‌حال‌خوب‌دلِ‌شما:).. عکاس‌هور Https://Instagram/Same.graph.Com گوش‌جان @Majnonemadar شروط‌‌وادمین‌تبادل @Hur_Tab @G0NAHKAR به پیام پین شدھ سربزنید* هور:نور،خورشید،روشنایی✨
مشاهده در ایتا
دانلود
↺. 🌷 . ☘.•[راوی:جمعی از دوستان] . ¹ ❃↠در بازرسی تربیت بدنی مشغول بودیم‌. بعد از گرفتن حقوق و پایان ساعت اداری ، پرسید: موتور آوردی؟ گفتم: آره چطور؟! گفت: اگه کاری نداری بیا باهم بریم فروشگاه. . ❃↠تقریبا همه حقوقش را خرید کرد. از برنج و گوشت ، تا صابون و ... همه چیز خرید. انگار لیستی برای خرید به او داده بودند! بعد باهم رفتیم سمت مجیدیه ، وارد کوچه شدیم. ابراهیم درب خانه‌ای را زد. ❃↠پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در آمد. ابراهیم همه وسایل را تحویل داد. . ❃↠یک صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم! در راه برگشت گفتم: داش ابرام این خانم ارمنی بود؟! گفت: آره چطور مگه؟! آمدم کنار خیابان موتور را نگه داشتم و با عصبانیت گفتم: بابا ، این همه فقیر مسلمون هست ، تو رفتی سراغ مسیحا! . ❃↠همینطور که پشت سرم نشسته بود گفت: مسلمون‌ها رو کسی هست کمک کنه. تازه ، کمیته امداد هم راه افتاده ، کمکشون می‌کنه. اما این بنده‌های خدا کسی رو ندارند. با این کار ، هم مشکلاتشان کم می‌شه ، هم دلشان به امام و انقلاب گرم می‌شه. . . ² ❃↠۲۶ سال از شهادت ابراهیم گذشت. مطالب کتاب جمع‌آوری و آماده چاپ شد. یکی از نمازگزاران مسجد مرا صدا کرد و گفت: برای مراسم یادمان آقا ابراهیم هرکاری داشته باشید ما در خدمتیم. با تعجب گفتم: شما شهید ابراهیم هادی رو می‌شناختید!؟ ایشون رو دیده بودید!؟ . ❃↠گفت: نه ، تا پارسال که مراسم یادواره برگزار شد چیزی از شهید هادی نمی‌دونستم. آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره! برای رفتن عجله داشتم ، اما نزدیکتر آمدم. با تعجب پرسیدم: چه حقی!؟ ۱گفت: در مراسم پارسال جاسوئیچی عکس آقا ابراهیم را توزیع کردید. من هم گرفتم و به سوئیچ ماشینم بستم. چند روز قبل ، با خانواده از مسافرت برمی‌گشتیم. در راه جلوی یک مهمان‌پذیر توقف کردیم‌. . ❃↠وقتی خواستیم سوار شویم با تعجب دیدم که سوئیچ را داخل ماشین جا گذاشتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم: کلید یدکی رو داری؟ اوهم گفت: نه ، کیفم داخل ماشینه! خیلی ناراحت شدم. هرکاری کردم در باز نشد. هوا خیلی سرد بود. با خودم گفتم شیشه بغل را بشکنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی‌. . ❃↠یک‌دفعه چشمم به عکس آقا ابراهیم افتاد. انگار از روی جاسوئیچی به من نگاه می‌کرد. من هم کمی نگاهش کردم و گفتم: آقا ابرام ، من شنیدم تا زنده بودی مشکل مردم رو حل می‌کردی. شهید هم که همیشه زنده است. بعد گفتم: خدایا به آبروی شهید هادی مشکلم رو حل کن. ‌. ❃↠تو همین حال یک‌دفعه دستم داخل جیب کتم رفت. دسته کلید منزل را برداشتم! ناخواسته یکی از کلیدها را داخل قفل در ماشین کردم. با یک تکان ، قفل باز شد. . ❃↠با خوشحالی وارد ماشین شدیم و از خدا تشکر کردم. بعد به عکس آقا ابراهیم خیره شدم و گفتم: ممنونم ، انشاءالله جبران کنم. هنوز حرکت نکرده بودم که خانمم پرسید: در ماشین با کدام کلید باز شد؟ . ❃↠با تعجب گفتم: راست می‌گی ، کدوم کلید بود؟! پیاده شدم و یکی یکی کلیدها را امتحان کردم‌. چندبار هم امتحان کردم ، اما هیچکدام از کلیدها اصلا وارد قفل نمی‌شد!!!! همینطور که ایستاده بودم نفس عمیقی کشیدم. گفتم: آقا ابرام ممنونم ، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشکلات مردمی. . .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ ⇲🕸🌿•• 「 @bezibaeeyekrooya