فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وراج روده دراز😂😂
#طنز
#بچه_های_گروهان_بلال
#وحید_رهبانی
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
@RRR138
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
سربازه ولایت🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خرس از لحاظ علمی😂
#گاندو
#طنز
#علی_افشار
#مجید_نوروزی
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
@RRR138
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
سربازه ولایت🌹
VIP?🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
🌿
﷽
بڛـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاۍ ڠـࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀
#رمان
ࢪﻤان: #شنادرخون
ﻧوشـﭢـه: #محمدزاده
پاࢪﭢ: #دوم
•••••••••••••••••••••••••••••
محمد راه افتاد و رفت سمت خونه شون... صبح هم رفت سایت... با بچه های پارکینگ سلام واحوال پرسی کرد و رفت سمت اتاقش.
دید سعید دو زانو نشسته کنار دراتاق اش وگزارش ها دستشه و خوابه.
آهسته رفت کنارش نشست و تکونش داد وگفت: سعید... سعیدجان...
سعید چشم هاش رو بازکرد و کمی مالش داد وگفت: بله...! 😐😤
دید محمد کنارش نشسته...
سریع خودش رو جمع و جورکرد و ازجاش بلند شد وگفت: سلام آقا صبحتون بخیر 😁😅
محمد: علیک سلام آقا سعید☺️صبح شما هم بخیر
مگه بهت نگفتم یکم بخواب بعد گزارش بنویس؟ 🤨
سعید : آقا واقعیتش خوابم نبرد، میترسیدم خواب بمونم نرسم گزارش بنویسم برای همینم نخوابیدم که چشمتون روز بد نبینه... 🙁
محمد: چرا؟ 🤨
سعید: اقا دیشب میثم اومد پیچ صندلی هارو سفت و چک کنه، که خسته شد ونشست روی صندلی یکی از بچه، یک چرخ باصندلی زد، پیچش در رفت افتاد روی زمین، پاش شکست، کمر و دستش هم آسیب دید🤕🤧
محمد: چطوری اینقدر آسیب دید؟ فاصله اش با زمین که زیاد نبوده... 😳🤔
سعید: آخه صندلی لب پله ها بود، وقتی افتاد روی زمین که نیفتاد، افتاد روی پله ها تاپایین قل خورد😇😂
محمد: خداخیلی بهش رحم کرده... صددفعه بهتون گفتم اولی ایمنی بعد کار... 😶
سعید: بله.. 🤭
محمد: حالا اینقدر داستان تعریف کردی بگو ببینم گزارش رو نوشتی یانه؟
سعید:اِ.. بله ببخشید یادم رفت... 😄
بعدهم گزارش هارو داد به محمد و رفت سمت اتاق استراحت تاکمی بخوابه😴😴
محمدهم کارت در اتاقش زد ورفت داخل تاهم گزارش سعید روبخونه، هم گزارش های قبلی رو...
داوود که سرپستش بود دید دخویچ از سفارت روسیه خارج شد.
داوودهم موتورش رو روشن کرد تا بره تعقیب سوژه.
دخویچ هم یک تاکسی گرفت وراه افتاد.
دخویچ رفت سمت یک کافی شاپ سمت برج میلاد.
داوود هم از موتورش پیاده شد و رفت داخل.
دید دخویچ رفته قسمت VIP🤨نشسته ومنتظر کسیه...
گارسن رفت سمت داوود
گارسن: سلام قربان، خوش اومدید... چی میل دارید؟
داوود: سلام، ممنون، یک چای لطفا🙂
گارسن: چشم، امری نیست؟
داوود: خیر عرضی نیست☺️
گارسن رفت... داوود دوباره نگاهی انداخت قسمت VIP که دید مردی میانسال داره میره نزدیک به دخویچ میشه...
رفت وکنار دخویچ نشست و باهم مشغول صحبت شدند.
اون مرد به دخویچ یک پوشه داد. دخویچ هم یک ساک هدیه و یک پاکت به اون مرد داد.
داوود هم داشت ازتمام این ها عکس میگرفت.
دخویچ پوشه رو گذاشت داخل کیفش و بلند شد و از کافی شاپ خارج شد.
داوود هم بلند شد تا بره دنبال دخویچ.
سوارموتورش شد و شروع به استارت زدن کرد.
هرچی استارت زد موتورش روشن نشد😵🙁😦
دخویچ هم تاکسی گرفت ورفت.
داوود: اه... الان چه وقت خراب شدن بود! 😤🤬
بعد هم زنگ زد به رسول
ادامه دارد... 😌🖐🏿
••••••••••••••••••••••••••••••
پ. ن: موتور روشن نشد 😢😂
پ. ن²: میثم پوکید😂
پ. ن³: دخویچ گُرخید🤐😂
اِ?🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
🌿
﷽
بڛـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاۍ ڠـࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀
#رمان
ࢪﻤان: #شنادرخون
ﻧوشـﭢـه: #محمدزاده
پاࢪﭢ: #سوم
••••••••••••••••••••••••••••••••
سریع زنگ زد به رسول... 📞!
داوود: سلام رسول
رسول: سلام جانم داوود؟
داوود: رسول من موتورم خراب شده، با کوادکوپترت روی سوژه سوار باش به مجتبی هم بگو بیاد کمک
رسول: باشه لوکیشن بفرست...
داوود لوکیشن فرستاد...
داوود: اومد؟
رسول : آره حله، خداحافظ
داوود: خداحافظ
مجتبی هم راه افتاد تا بره سمت داوود برای کمک...
رسید جای داوود و ازماشین پیاده شد وشروع به سلام واحوال پرسی کرد.
مجتبی: سلام، چی شده موتورت؟
داوود: نمیدونم، هرچی استارت زدم روشن نشد...
مجتبی رفت نشست روی موتور و استارت زد... دیدچراغ سوخت اش روشن شده... 🚨
باخنده ازروی موتور پیاده شد ورفت سمت داوود...
خندید وگفت: آقا داوود شما مثلا مربی موتورسواری توی سایتی😂😅😙
داوود: خب که چی؟ 🧐چرامیخندی؟ 🙄🤔
مجتبی: اینقدر. هول بودی ندیدی چراغ سوختش روشن شده😐
داوود: اِ... راست میگی... من ندیدمش اصلا...یعنی فقط بنزینش تموم شده بود؟ 😢😅
مجتبی: بله استاد😂!
داوود: خب حالا چیکار کنیم؟ 🧐
مجتبی: هیچی... ازماشین من بنزین میریزیم تو باکش🙂☺️
داوود: خب پس یه زحمتی میکشی؟
مجتبی: دیگه چی؟ 🤦🏿♂
داوود: بعداز اینکه باکش رو پر کردیم تو برو تامین منم میرم سایت... 😁
بجون تو کارتوکارواجب دارم😄🤓🌺!
مجتبی: باشه😪
داوود پرید و مجتبی رو بغل کرد وگفت: خیلی آقایی... به جون تو جبران میکنم 😁😍😘
بعد هم رفت و ازداخل صندوق شیلنگ آورد و باک موتور رو پرکرد.
مجتبی باموتور رفت تامین، داوودهم رفت سایت🚗
رسید سایت و سریع رفت سمت میز رسول...
داوود: سلام رسول
رسول: اِ... سلام... تواینجا چیکار میکنی؟پس کی رفت تامین دخویچ 😳🤔
داوود: من کار واجب داشتم اومدم، مجتبی رفت تامین😄😇
رسول: بیچاره مجتبی... 😕حالاچیکارداشتی؟ 🧐
داوود عکس هایی رو که گرفته بود رو فرستاد روی سیستم رسول و گفت: این مرد رو شناسایی کن😎😏
رسول رفت داخل برنامه تشخیص چهره وگفت: خب... بذارببینم... آهان رد یابی شد...!
احمد لطفی، متولد۱۳۵۲تهران، کارمند بخش حقوقی ومنشی در سازمان انرژی هسته ای ایران... یکی از سهام دار های شرکت ارزی طلای خالص هست... سه سفر به دبی، ۲سفر به کانادا... چیز مهم دیگه ای هم نداره...
داوود: جالب شد... 🤨کارمند انرژی هسته ای بایک جاسوس روسی چیکار میتونه داشته باشه؟ 🧐
رسول: به نظرم هرچه سریع تر باید آقا محمد رو درجریان بذاریم😟...!
ادامه دارد... 😌🖐🏿
••••••••••••••••••••••••••••••
پ. ن: مجتبی بیچاره رفت جای داوود تامین🙁😂
پ. ن²: کارمند انرژی هسته ای بایک جاسوس روسی رؤیت شد😄😂
پ. ن³: محمد باید درجریان قرار گیرد☺️😎🤞🏿
Copy? No! 👊🏿🤞🏿
@RRR138
سلام و عرض ادب!🌱
اعیاد گذشته رو بهتون تبریک میگم🤗💛
بنده ادمین جدید هستم میتونید من رو با #گل_نࢪگس دنبال کنید..
ان شاءالله از فعالیت هام خوشتون بیاد
فَارِجَ كُلِّ مَهْمُومٍ
ای دلگشا و آرامش بخش هر اندوهگین 🌱
_دعای جوشن کبیر📖🌿
#گل_نࢪگس
آقا یه لحظه یه لحظه
یه استپ اینجا بکنید😁
ایسسسسسسست
خب اهم اهم
بهتره بگم یه چراغ قرمز اینجا بدارند گلوم درد گرفت😆
خب چی میخواستم بگم؟
آهان
شما دعوت شدید به خواندن یه رمان ناب از جنس عاشقان شهادت
یه رمانی که مثل و مانندش هیچ جا پیدا نمی کنید😌
میپرسید کجا؟ خب با من بیاید تا بهتون بگم
قسمتی از رمان
عطیه:معلوم هست تو کجایی؟چرا هر چی زنگ میزنم جواب نمیدهی؟😥
محمد:ببخشید عطیه شرایط جواب دادن نداشتم😔
عطیه:نمیگی من نگرانت میشم؟😒
محمد:حالا چرا اینقدر خوش اخلاق؟😆
عطیه:آخه محمد تو که میدونی من دلم کوچیکه تقی به توقی بخئوره نگران میشم چرا گوشیتو جواب نمیدهی؟بابا مردم از دلشوره خودت که میدونی زندگی بدوت تو برایم بی معناست🥺چرا آخه اینجوری میکنی؟
محمد:باشه باشه ببخشید یعنی الان قهری؟
عطیه:بله😌
محمد:ای بابا عطیه لوس نشو دیگه😒
عطیه:شوخی کردم بابا شوخی کردم😂❤️
محمد:از دست تو🤕😂
عطیه:کی میای خونه؟🙂
محمد:شب خوبه واسه اذان؟😇
عطیه:هر طور خودت راحتی زود بیا یه خبر خوب برات دارم خداحافظ😉
محمد:قربانت خداحافظ زنگ زدم به سعید الو سعید شما کارتون تمومه؟
سعید:بله آقا
محمد:پس ببریدش بازداشتگاه خداحافظ موتور رو روشن کردم و راه افتادم سمت خونه
ناشناس1:حالا وقتشه برو دنبالش
ناشناس:خیالت تخت من کارمو بلدم جوری میزنم که در جا بمیره😏
ناشناس¹:حله😏
______________
دیدی؟
محمد😱
بیا اینجا تا ادامه شو بخونی
رمانی که اینجا میذاره محشره
از دستش نده
https://eitaa.com/joinchat/2195194034C296fc0916d
منتظر حضور گرمتان هستیم🙂❤️
ورود آقایان ممنوع🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این داستان: رسول جوئل می شود😂
#گاندو
#طنز
#مجید_نوروزی
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
@RRR138
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
سربازه ولایت🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من زاده ایرانم و آزاده و آزاد🇮🇷😎✌️
#گاندو
#ایران
#حامد_زمانی
#هم_آواز_طوفان
#وحید_رهبانی
#پندار_اکبری
#علی_افشار
#مجید_نوروزی
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
@RRR138
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
سربازه ولایت🌹