eitaa logo
گــــاندۅ😎
341 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
زینب بودن یعنی! پهلوی شکسته مادر دیده ای...... فرق شکافته حیدر دیده ای..... جگر پاره پاره حسن دیده ای.... بدن اربا اربا علی اکبر دیده ای... بدن بی دست عباس دیده ای... برخاک افتادن یاران دیده ای... جان دادن طفل شیرخوار دیده ای... غم فرزندان خویش دیده ای... پیکر بی جان برادر دیده ای... سر برادر بر نی دیده ای... انگشت بی انگشتر دیده ای... درد اسارت دیده ای.. جان دادن طفل سه ساله دیده ای... اما در کاخ ستم چنان خطبه بخوانی که ستون هایش به لرزیدن در بیایند!! چنان که یاد خطبه های فاطمه را زنده کنی((: ۱۴۰۱/۵/۱۰ ✏️فــ.ش @RRR138
آمدم روی کاغذ،آرزو هایم را بنویسم...دیدم جز کربلا ندارم آرزویی! اینگونه نوشتم که بسم الله... آرزویی ندارم جز کربُ بلا... والسلام! ✏️فــ‌.ش @RRR138
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عمویش جلوی چشمان کوچکش بر زمین می افتد!به سمت گودال میدود...عمو او را می‌بینید و می‌گوید -زینب!خواهرم...بگیر یادرگار برادرمان را(: زینب"س"عبدالله را میگیرد تا به گودال قتله گه نرود... شمشیری برّان بالا میرود عبدالله طاقت نمی آورد و میگوید به ولله از عمویم جدا نخواهم شد! از دستان عمه می گریزد و به عمو می‌رسد... سلاحی برای محافظت از عمو جانش ندارد(:💔 دستانش را سپر عمو حسینش کرد...با دستانی بریده در بغل عمو می افتد...حرمله،با تیری سه شعبه گلوی عبدلله را نشانه گرفته و .... عبدالله بن حسن بن علی 🖤 ✏️فــ.ش @RRR138
+توچرا را از قافله عشق جاماندی؟ _راه گم کردم ابواسحاق. +راه بلدی چون تو که راه گم کند نابلدان را چه گناه..!! _راه را بسته بودند از بیراهه رفتم؛ هرچه تاختم مقصد را نیافتم، وقتی به نینوا رسیدم خورشید برنیزه بود.. +شرط عشق جنون است،ماکه ماندیم مجنون نبودیم:)🖐🏼💔 @RRR138
اگر چادر زینب لباس یاری امام زمانش بود پس چادر من نذر زینب است ما در این راه پشت سر زینب میرویم🌿
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨
🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀 🥀🌿 🥀 بسـﻤه‍ ࢪب ﺧالق ؏ـشق ه‍اﯾ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀 رمان: نویسنده: پارت: داوودورسول رفتند و مرخصی ساعتی گرفتن تا برن پیش دکتر... محمد هم رفت داخل اتاقش و زنگ به مجتبی تا ببینه میثم کجاست و بره دیدنش... محمد: سلام مجتبی، خوبی؟ مجتبی: سلام. ممنون آقا... ☺️ جانم کاری داشتین؟ محمد: آره، میخواستم ببینم میثم کجاست؟ مجتبی: آقا... خونه شونه چطور؟ محمد: دکتر چی گفت؟ مجتبی: هیچی آقا... گفت پاش شکسته، ۳ماه نمیتونه بره سرکار، دست و کمرش هم ضرب دیده درد داره هنوز... محمد: توکی بهش سر زدی؟ مجتبی: پریشب... محمد: باشه دستت دردنکنه... راستی، گفتم داوود برگرده سر پستش، به محض اینکه اومد زود بیا سایت آقای عابدین زاده کارت داره... 🖐🏿 مجتبی: چشم محمد: یاعلی مجتبی: علی یارتون آقا🌹 محمد رفت سمت اتاق آقای عبدی... درزد.. آقای عبدی: بیا تو محمد جان! محمد رفت داخل وگفت: سلام آقا آقای عبدی: سلام، چیزی شده؟ محمد: بله آقا یک چیز جدید پیدا کردیم... آقای عبدی به حالت تعجب به محمد نگاه کرد... محمد ادامه داد: آقا همونطور که ازتون اجازه گرفتم برای کیس پرونده کرکس، برای بلاروس دخویچ رو که یادتون هست. آقای عبدی: خب، حالا چی شده؟ محمد: اقا دخویچ دیروز در یکی از کافی شاپ های نزدیک برج میلاد با مردی ملاقات داشته که کارمند امور مالی انرژی هسته ای هست... آقای عبدی: پس منظورت اینه که.... محمد: بله آقا به نظرم ماهم همین طور هست، اما همه اینها فرضیه هست و ما طبیعتا برای اینکه اطلاعات بیشتری ازش دربیاریم، باید بیشتر روش کارکنیم. آقای عبدی: ببین محمد ما باید اول تمام جزئیات رو کاملا موبه مو باافراد وموقعیت ها بسنجیم، حتی ممکنه ازاین کیس به کیس های مهم تری برسیم، یا حتی خود همین یک کیس مهمی باشه....! محمد: بله آقا، حرف های شما کاملا درسته، اما آقا تا شما اجازه کتبی به ما ندید ما نمیتونیم روش کارکنیم و پرونده رو کامل کنیم... آقای عبدی: باشه محمد، از الان تو وتیم ات روی این کیس کار کنین، واطلاعات وگزارش لحظه به لحظه اش رو بامن در میون بذارید، منم مجوز صادر میکنم. محمد: چشم آقا پس من بااجازه میرم تا به بچه ها خبر بدم... آقای عبدی: باش محمدرفت... میخواست بره به رسول بگه جلسه بذاره اما باخودش گفت اول برم یه سر به میثم بزنم عصر جلسه بذاریم. رفت سمت پارکینگ و سوار موتورش شد و راه افتاد سمت خونه میثم. _____________ داوود و رسول رفتند بیمارستان وقت گرفتن، نوبت شون شد و رفتند داخل آزمایشگاه تا آزمایش بدن. ______ محمد رفت میوه فروشی و دوتا هندونه بزرگ خرید. بعد هم رفت فروشگاه و گوشت و نان هم گرفت و رفت خونه میثم... زنگ زد.... میثم آیفون رو برداشت وگفت: بفرمائید؟ محمد: باز کن میثم جان، منم محمد😁 _______ بیمارستان پرستار: آقای حسنی جواب آزمایش تون حاضره... داوود: پاشو بریم آزمایش رو بگیریم☺️ ------------------------------ خودمون @RRR138 ناشناس @nashnast شماها: https://harfeto.timefriend.net/16597027327467 Copy⁉️No❕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مثلا‌بــری‌وایسی‌جݪـوی‌ضــریح‌ش بهش‌بگــی... "آمــد‌ه‌ام‌که‌بنگــرم گریــه‌نمی‌دهــد‌‌اَمــان💔:))"
می‌گویند...بعد از فریاد "جوانان بنی هاشم بیایید" عباس"ع" به هاشمیان می‌گوید:« شما علی اکبر را به خیمه گاه بیاورید من زیربغل حسین"ع"‌را میگیرم و به خیمه میبرم(:💔» وقتی به ظرف برادرش حسین"ع" میبیند زنی زود تر از اون رسیده و خاک های کرب و بلا را بر سر خود میریزد و می‌گوید - واای برادرم،وااای پسر برادرم((( آری آن زن زینب کبری بود،که موقع شهادت همه کنار حسین بود و از خیمه بیرون امد جز شهادت فرزندان خویش🙂... ۱۴۰۱/۵/۱۵ ✏️فـ.شین
_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"بہ‌قول‌آقامصطفی‌صدرزاده"↓ کسۍ‌کہ‌توے‌هیئت‌فقط‌سینہ‌می‌زنہ‌ خیلےکاربزرگےنمیڪنه... کسے‌کہ‌سینہ‌مۍ‌زنہ‌فقط‌یہ‌سینہ‌زنہ‌‌، شیعہ‌ۍمرتضی‌علے بایدبارفتارش‌عشقش‌روثابت‌کنہ‌♥!' ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ شهیدمصطفے‌صدرزاده🌿
‌حُسیـٖنِ‌مـن‌دلم‌هوا؎‌حرمت‌را‌ڪردھ‌ آقا‌جان‌چھ‌گناهے‌‌ز‌من‌سرزده‌ڪہ‌غم‌ دوریت‌دلم‌را‌خون‌ڪرد..♥️'!
با داغ تو،حسین حق دارد دست به کمر باشد! داغ تو کم داغی نیست...ای تمام لشکر حسین! ✏️فــ.شین ۱۴۰۱/۵/۱۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صدای "اخی ادرک اخی" عباس بلند شد... سابقه نداشت او حسین"ع" را با اسم یا برادر صدا کند! حسین به سرعت خود را به عباسش می رساند..عباس به او میگوید -برادرم.. وقتی بر زمین کرب و بلا افتادم،مادرم زهرا"س" به بالینم آمد(: آن زمان بود که فهمیدم لیاقت فرزندی فاطمه را دارم!به همین دلیل تو را برادر خطاب کردم(: عباس از حسین خواست تا لخته های خون چشمانش را کنار بزند تا بتواند باری دیگر، چهره زیبای حسینش را ببیند... .... آری! عباس هم در بغل امامش،برادرش،سرورش شهید شد(: ! ✏️فــ.شین ۱۴۰۱/۵/۱۶