🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
رمان چــشم تــ🖤ــاریکی
#پارت_41
#محمد
دروباز کردم موتور بردم تو...دیدم عطیه اومد بیرون
عطیه:سلام محمد
محمد:به به سلام عطیه خانوم!
عطیه:خوبی؟
محمد:احمدالله شکر
عطیه:خداروشکر..
محمد:عزیزکو؟
عطیه:داخل
محمد:دستمو بشورم الان میام پیشتون
عطیه:باشه..
توفکر فرشید بودم دل و دماغ نداشتم ...
+یاالله
عزیز:سلام محمدجان
+سلام عزیز خوبی؟
-ممنون خوبم به لطف خدا
+خب خداروشکر
×من برم چایی بیارم..
-عطیه جان مراقب باش..چایی نریزه رو دستت
×چشم عزیز
+این دختر ما چطوره؟
×نگران نباش حالش خوبه..
+خداروشکر..
×بفرما چایی
+دست شما درد نکنه..
×چخبر از سازمانتون..
+خبرهای زیاد..
- پس تعریف کن
+یکی از بچه های سازمان اختلال حافظه داره..
-ایییی واییی
×چطور شد؟
+تویه عملیات توسط گروگان گیرا دستگیر شده بود مثل اینکه با سرنگ به گردنش تزریق کردن...امروز ملاقاتش رفته بودم..
-خب حالش چطوره؟
+اصلا خوب نبود عصبی شده بود و شیشه میشکوند دکترش ارام بخش تزریق کرد..
×احتمال خوب شدنش هست محمد؟
+دکترش گفت خوب که میشه ولی چون دور سرنگ بالا بوده هنوز عوارضش هست هموز بستریه..
-بیچاره مادرش...خبر داره؟؟
+اره میدونه..جلوی مادرش اتفاق افتاد سرش
×بیچاره مادرش ..
-خدا هیچ کس رو جلوی مادرش بد نکنه..
#موبایل
+الو..سلام..رسول..مرخص شد؟...باشه..الان میام
بلند شدم
+من میرم کاری ندارید...
-تازه اومدی که محمدجان..
+رسول زنگ زد گفت امیر یکی از همکارا رو مرخص کردن تو سازمان هست میرم سازمان
×باشه برو
+مراقب خودتون باشید..عطیه مراقب خودت باش
×باشه چشم..
-خدا به همرات محمد
×خداحافظ
+خدانگهدار
.....
https://harfeto.timefriend.net/16364427522363
حتما نظر و انرژی بدید هر چی انرژی بیشتر باشه پارت هم جذاب وبیشتره....😊🙏🙏
گــــاندۅ😎
رمان امنیتی گمنام تا دقایقی دیگر
بزار دیگه دقمون نده
#چشم_تاریکی ولی من میدونم چی میشه😂😈🔪😜
رمان گمنام محدودیت سنی داره⭕️
۱۳سال به پایین نخونه🙏
https://eitaa.com/RRR138/3802
پارت اول رمان امنیتی گمنام✨
https://eitaa.com/RRR138/8665
پارت اول رمان امنیتی گمنام 2💫
https://eitaa.com/RRR138/15200
پارت اول رمان امنیتی گمنام۳⚡️
https://eitaa.com/RRR138/5908
پارت اول رمان چشم تاریکی🖤
https://eitaa.com/RRR138/17996
پارت اول رمان مرگ تدریجی یک رویا🥀
@nashenas_chanel_ghando
لینک کانال ناشناسیات😁🚶🏿♂
گــــاندۅ😎
. 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_8 داوود: _سعید خوبی؟فرشیددد... _خوبیم...تو که چی
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_9
_بار سفر بستی....محمد....تا چند دقیقه قبل داشتم با رسول و حسام بحث می کردم....ولی حالا می بینم لازم بوده که ببندنت...
این بچه بازی ها چیه از خودت در میاری اخه محمد جان؟؟؟ این بچه ها نگرانن...اصلا حواست به خودت نیست...نیم روز از عملت نگذشته هوایی شدی؟
سرم را پایین انداختم...
در حالی که داشت به سمت تخت راهنمایی ام می کرد گفتم.
_آقای عبدی...من حاضرم برم تو سایت 24 ساعته استراحت کنم...
اینجا موندم فایده ای نداره..
_محمد جان...کم کمش یه ماه باید بمونی...
کلافه نفسی کشیدم...
خواستم حرفی بزنم که تلفنش زنگ خورد....
_سلام... اتفاقی افتاده؟
_.........
_خیله خب...شما راه بیفتید...اون قضیه رو بسپارید به گروه سیار.....
رسول رو می فرستم سایت کارها رو هماهنگ کنه....
_........
_خیلی مراقب باشید...
تماس را قطع کرد.
نگاهی به پایم انداخت...
با خنده گفت:
_الان کار پیش اومد باید برم...رسول هم باهام میاد...اما قبلش می فرستم هر دو دستت رو ببنده تخت که نتونی تکون بخوری..
_نیاز نیست آقا...
دستش را روی شانه ام گذاشت.
_با سابقه خرابت می خوای چیکار کنی فرمانده؟؟...یا یه ماه رو کامل می مونی بیمارستان...یا اینکه مجبور می شم به وسیله عطیه خانم موندگارت کنم...
_به عطیه که قطعا نمی گید...خودتون هم می دونید تو شرایط خوبی نیست..بعدش هم..پرونده هنوز تکمیل نشده...من باید نظارت کنم خب...
_من حریف تو یکی نمی شم محمد....فعلا فکر فرار به سرت نزنه تا ببینم چه باید بکنم با این پای بی قرارت..
در را بست..
داشت با رسول حرف می زد...
صداها را به وضوح می شنیدم.
_رسول تو سریع برو سایت...رسیدی به داوود زنگ بزن که کامل گزارش اتفاقا رو برات بفرسته...
اطلاعات شخصی احمد رو هم لازم داریم...
تمام تماس ها...ایمیل ها.. قرار هاش و هر چیزی که مارو برسونه به ویکتوریا...
قضیه بمب هم مشخص کنید...
بچه ها نزدیک تهرانن...تا شب می رسن...
احمد که بود؟؟
نکنه منظورش...
داوود:
با رسول حرف زدم...
از بابت آقا محمد خیالم راحت شده بود..
به هوش که آمده بود هیچ میخواست مرخص هم شود..
تحفه بود این فرمانده...
ورودی تهران را رد کردیم...
_بچه ها میگم اول بریم سایت یا بیمارستان؟
_به نظرم بریم بیمارستان بهتره...هم سر تو رو پانسمان می کنن..هم آقا محمد رو می بینیم..
_حله...
بعد رسیدن از ماشین پیاده شدیم..
حسام جلوی در بیمارستان ایستاده بود..
دستی تکان داد که به سمتش رفتیم..
_به آقا حسام...شنیدم چه گلی کاشتی ها...ایولا داری خدایی...
با خنده گفت:
_کاری نکردم که...بریم تو....
به سمت انتهای راهرو قدم برداشتیم...
_اینجاست..
ارام دستگیره در را چرخاند..
در باز شد...
با دیدن آن صحنه خشکمان زد...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16366307197454
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_9 _بار سفر بستی....محمد....تا چند دقیقه قبل داشتم ب
کدوم صحنه من برم تو افق محو شم🚶♀🚶♀🚶♀🚶♀
#چشم_تاریکی
هدایت شده از *یاد بگیریم*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فان😂💊
وقتی به فرشید میگن
برو به محمد بگو عاشق شدی🔪😁
😎
هدایت شده از 『حـَلـٓیڣؖ❥』
دوستان این وسط یه پارازیت بندازم ✨
گل دوم رو هم زدیم و در برابر لبنان به پیروزی رسیدیم 💪🏻🇮🇷🇮🇷💪🏻
درو بر غیرت هرچی سردار
چه آزمون✨ و چه قاسمش💔
تبریک به همههههه💛🇮🇷💙
ایران ۲ _ لبنان ۱💪🏻🌻💪🏻
#سرباز_مهدی_عج 💕
#سردار_آزمون🇮🇷
#احمد_نور_اللهی
📚رمان:#دختر_لوس
#پیشنهاد_میشود
📝نویسنده:87_barana#
🎭ژانر:درام_هیجانی
📃خلاصه:
دختری قوی و شجاع به نام«آرامیس جاوید»که برای مدتی بخاطر شغل خود به یک روستا میرود و کلی اتفاقات هیجان انگیز را تجربه میکند و پسر اربابی که عاشق این دختر میشود اما دختر به شدت از آن پسر تنفر دارد.
اگه دوست دارید رمان"دختر لوس"رو بخونید با ما در کانال زیر همراه باشید👇👇👇
@Msjfjfi
@Msjfjfi
@Msjfjfi
انچه در رمان امنیتی گمنام می خوانید:
در دلم اشوبی به راه افتاد...😥😥
زمین خون بود...🔪😨
به چشم نیمه بازش نگاهی کردم😱
_جان من زود باشششش....😰😱
نفس نفس میزد...🤧😭
#فاطمه_زهرا