گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 رمان: #شنادرخون پارت: #شانزدهم16 نوشته: #محمدزاده #ا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀رمان: #شنادرخون
🥀پارت: #هفدهم
🥀نوشته: #محمدزاده
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
رسول وبچه های سازمان داشتن از دوربین کوادکوپتر همه چیز رو می دیدن.
رسول زنگ زد به داوود
رسول: داوود کجایی محمد وکشت... 😤🤯😑
داوود: پشت چراغ قرمز گیر کردم، راهه دیگه ای هم نیس! 🤭😶🙁
رسول زنگ زد به سعید
رسول: سعید سریع خودتو برسون به محمد! برات لوکیشن فرستادم🗣🏃🏿♂
محمد هرچی تلاش کرد ازش خودش دفاع کنه و بلند بشه نتونست...
هر ثانیه فشاری که به گلوش وارد میشد بیشتر بود و داشت خفه می شد...
یکدفعه سعید شلیک کرد به سر اونی که داشت محمد رو خفه می کرد.
سریع اومد بالای سر محمد...
سعید: اقامحمد... اقامحمد... صدامومی شنوین؟
محمد خیلی آروم گفت: آ.. آره..
ازچشماش به خاطر اسپری فلفل خیلی اشک میومد نمیتونست خوب جایی رو ببیینه...
چشم هاش ورم کرده بود و شده بود عین کاسه خون..
سعید زنگ زد به رسول
سعید: الو رسول سریع آمبولانس بفرست...
رسول: باش.. الان...
داوود تازه رسید جای محمد وسعید.. امبولانس اومد و سعید کمک کرد ومحمد وبردنش بیمارستان...
داوود هم با بچه های عملیات مجرمین رو بردن...
رسول هدست رو برداشت وگفت: هوف... بالاخره تموم شد...
ازجاش بلند شد سریع رفت جای اقای عبدی
تمام ماجرا رو تعریف کرد...
آقای عبدی: چی؟! 😳
اقای عبدی زنگ زد به سعید
+سلام سعید جان کجایی؟
_سلام اقای عبدی، اقامحمد واوردم بیمارستان.. 😊
+چطوره حالش؟
_خداروشکر بهترن... الان داخل اورژانس هستن.. یکم سرشون گیج میره و تنگی نفس وسوزش چشم دارن.. 🙂
@RRR138
@NASHNAST
Copy?No!JustForward!😉