🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_سی_و_ششم
#گاندو
مامان:واای دینا خانم خجالت بکش 😠
دینا☹️: مامان چرا تو این خونه اصلا مهم نیست که من بزرگ تر از داوودم ؟
درگیر جر و بحث بودیم که زنگ در به صدا در اومد
مامان:واای اینا رسیدن شما هنوز دارید رو سرو کله هم میزنید
اصلا حوصله نداشتم اما خب چاره ای هم نبود نمیشه فقط من بخوام داماد شم بالاخره سعید از من بزرگ تر هم هست
با تموم غر غر هایی که در افکارم به خودم میکردم در رو باز کردم چشام چارتا شده بود وای خدا باورم نمیشد این سعید بود نزدیک بود بزنم زیر خنده 😂
اما خودم رو کنترل کردم
داوود:خوش اومدید بفرمایید داخل بفرمایید
پدر مادر سعید : سلام به روی ماهت پسرم ممنون
رفتن داخل سعید هم پشت سرشون داشت وارد خونه میشد که خیلی عملیاتی کشیدمش کنار گفتم :به به تیپ زدی بچه جون چه عطری هم زدی به به به 😂کتش رو نگا انگار اومده عروسی الان اینجور تیپ زدی برای عروسیت چی کار میکنی ؟الحق که شدی آقای دکتر کیسان
سعید:انقدر مزه نریز نمک دون به قول رسول وقت...
بهم گفتیم :دنیارو میگیری با این نمک هات و پقی زدیم زیر خنده😂😂
وارد سالن شدیم
سعید کنار پدر ش نشست
من هم براشون میوه گذاشتم و شیرینی تعارف کردم بعد از حال و احوالی که کردیم مادرم دینارو صدا کرد که چای بیاره
دینا سینی چایی رو اورد
چقدر لذت بردم از تماشاش چادر لیمویی که سرش بود خیلی جذابش کرده بود باورم نمیشد که این همون دینای نیم ساعت پیشه دینا روی مبل دو نفره کنار مامان نشست و من هم کنارش روی صندلی نشسته بودم سرش پایین بود بعد از صرف چای مادر سعید پیشنهاد داد که سعید و دینا برن حرف هاشون رو باهم بزنن اولش نمیخواستم بزارم ولی با چش غره پنهانی مامان قبول کردم به ناوار البته
دینا: بفرمایید اتاق من از اون طرف هست
سعید: ببخشید اگه امکان داره بریم توی حیاط
دینا:خیلی هم عالی بفرمایید