🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_پنجم
#گاندو
داود :راستش راستشو بخواد چیزه ..... حقیقتش .....
داود داشت حرف میزد که یهو احمد آقا از راه رسیده
احمد :به به آقا داود شما اینجایی کل سایت رو دنبالت گشتم
داود با چشم ب احمد فهموند که زهرا اونجاس
احمد :عوا خانم مرادی شما اینجایید ببخشید مزاحمتون شدم الان می....
زهرا نذاشت حرفش رو تموم کنه
گفت
زهرا:نه اتفاقا مراحم هستید داشتیم در رابطه با پرونده صحبت میکردیم
باایجازه
زهرا رفت
احمد : داود نگو که از زهرا خوشت اومده
داود :😥اومده
احمد:نهههههه خیلی خری تو پسر !!
داود :چرااا؟
احمد :چرا نداره که پسره احمق تو فکر میکنی اولین کسی هستی که ب زهرا پیشنهاد ازدواج داده ؟
نخیرررر برادر من
همین امیر فکر کردی چرا قبول کرد بره ترکیه ؟
داود :وا این چه سوالیه چون میخواست از کشور محافظت کنه
احمد :خب آره ولی به نظرت نمیتونست تو همین ایران به کشورش خدمت کنه.؟
داود :میشه واضح تر حرف بزنی ؟
احمد :خب ببین امیر قبل از اینکه بخواد بره ماموریت ب زهرا پیشنهاد ازدواج میده زهرا هم قبول نمیکنه و میگه که نمیخواد ازدواج ب کارش لطمه بزنه و گفت نمیخواد اگر شهید شد یکی دیگه هم از مرگش آزار ببینه
امیر بار ها به اون بیشنهاد کرد و ازش خواست بیشتر فکر کنه اما اون با جدیت تمام گفت که نمی خواد ازدواج کنه و به اون به چشم برادری نگاه میکنه نه همسر
امیر هم برای اینکه بیشتر از این زهرا رو اذیت نکنه و خودش هم سعی کنه فراموش کنه این اتفاق رو از آقا محمد خواست که اون بجای فرشید بره ترکیه
@RRR138
🍁🍁🍁🍁شاید🍁🍁🍁🍁🍁
#پارت_پنجم
#گاندو
نمیدونم چرا با اون تیپ اومد بیرون اصلا چرا این بار این برخورد خانم بهروز و مامانم انقدر روم تاثیر گذاشته بود
حالم یه جوری بود انگار توسط یکی تسخیر شده بودم کی و چرا نمیدونم به خودم که اومدم هوا تاریک شده بود و وارد یه خیابون فرعی شده بودم که کاملا خلوت بود مثل شهر ارواح دوتا مرد داشتن سمتم می اومدن ترسیده بودم با تمام توان دوید که محکم به یکی بخورد کردم نگاه که کردم پسر نوجوانی بود که به نظر مذهبی بود ازش معذرت خواهی کردم که دید اون دوتا مرد دارن میان
پسره: اونا مزاحمتون هستن
پانیز: ب بله
کیفش رو سمتم گرفت و گفت:میشه یه دقیقه این رو بگیرید
سرم رو به نشانه بله تکون دادم به سرعت کیفش رو داد بهم و سمتشون رفت دوتا کری باحال واسشون خوند نامردا چاقو داشتن و به بازوش چاقو زدن و زدن به چاک
با نگرانی سمتش رفتم چیزی پیدا نکردم که به بازوش ببندم شالم رو در اوردم و پارش کردم و بخشیش رو بستم به دسته پسره و بعد هم به اورژانس زنگ زدم
پانیز:شرمنده تورو خدا ببخشید
پسره :اختیار دارید خواهرم
صدای آژیر آمبولانس به گوشم رسید بدو رفتم سمت ماشین و ازشون خواستم بیان پیش پسره اومدن و پسره رو بردن و البته من میخواستم نرم باهاش ولی اون آقایی که مسئول اورژانس بود به من گفت که باید حتما برم چون چاقو خورده
تو ماشین نشسته بودم
پسره :م میشه اون کیف منو بدید
پانیز:ب بله بفرمایید
پسره از تو کیفش چفیه ای در اورد و به سمت من گرفت و گفت:خواهرم لطفاً اینو سرتون کنید
متوجه شدم که معذبه ازش گرفتم و تشکر کردم و سرم کردمش
تو اتمام تایمی که باهاش بودم حتی نگاه هم به هم نکرده بود برام جالب بو خیلی از پسرای دیگه ای که دیده بودم چش آدم رو در میوردن
کیفش دستم بود، برده بودنش اتاق عمل. مردی سمتم اومد و گفت: ببخشید خانم شما همراه این آقا بودید
پانیز:بله چطور
مرد:میشه همراه من بیاید
پانیز:مشکلی پیش اومده ؟
مرد:خیر یه سری توضیحات لازمه که بدید
پانیز:باشه چشم
به همراه اون آقا به اتاقی رفتم
مرد:خب شما این پسر رو میشناسید؟
پانیز:خیر
مرد: خب پس..
نگذاشتم ادامه بده پریدم وسط حرفش و گفت:نه باور کنید دارم راس میگم من تو خیابون داشتم راه میرفتم که دو تا مرد دنبالم افتاده بودن که این آقا پسر کمکم کردن نامردا چاقو داشتن و به بازوش چاقو زدن
مرد:خیلی خب بفرمایید
از جام بلند شدم و رفتم دم اتاق عمل که یه پرستار اومد سمتم و گفت یه تعداد دارو باید براش بگیرم خدارو شکر به اندازه کافی پول همراهم داشتم دارو هارو تهیه کردم و تحویل پزیرش دادمشون
خانم پرستار:نام بیمار؟
پانیز:نمیدونم یه دیقه
در کیفش رو باز کردم چند جلد کتاب بود کتاب پایه دهم ``ه هم پایه منه ``
رو کتاب نوشته بود سعید شهریاری
پرستار :اسم بیمار ؟
پانیز:سعید ، سعید شهریاری
پرستار متولد چه یالی هستن ؟
پانیز:نمیدونم
پرستار:یه شماره تلفن میشه بدی
پانیز:ضماره ای ازش ندارم میخواید شماره مدرسه ش رو بدم ؟
پرستار:میخوای بدی بده ولی یه شماره همراه هم میخوام
پانیز:باشه چشم بهوش اومد ازش شماره میگیرم
پرستار:خیله خب پس این فرم رو بگیرید و تکمیلش کنید
فرم رو از پرستاره گرفتم و رفتم از دکه کنار بیمارستان چند تا کمپوت و آبمیوه و کیک گرفتم
رفتم سمت اتاق شهریاری که دیدم به هوش اومده
پانیز :ع به هوش اومدید ؟ بهترید ؟
بدونه اینکه نگاهی بهم کنه جواب داد:ممنون خداروشکر
رفتم سمت کمدی که کنار تختش بو و گفتم :کیف و لباس هاتون رو میزارم تو این کمده و در کمپوت آناناسی رو واز کردم و ریختمش تو کاسه و به همراه یه چنگال به سمتش گرفتم و گفتم:به فرمایید خیلی ممنون بابات امشب نمیدونم لطف تون رو چطور جبران کنم
کمپوت رو از دستم گرفت و همینجور که سرش پایین بود گفت:نه خواهرم جبران برای چی من وظیفه ام رو انجام دادم
پانیز: لطف کردید راستی شرمنده ازم اسم بیمار رو میخواستند منم مجبور شدم در کیفتون رو باز کنم
شهریاری:اشکالی نداره
پانیز: آقای شهریاری پرستار گفت تا یکی دو ساعت دیگه مرخص میشید منم زنگ زدم آقا ابراهیم که شمارو ببرن خونتون
شهریاری:ممنون نیازی نبود خودم میرفتم
احساس کردم که راحت نیست من تو اتاقم برای همین گفتم:من برون هستم کاری داشتید صدام کنید میام
از اتاق بیرون رفتم و روی صندلی هایی که جلوی درب اتاق بود نشستم
...
وای این دختره از کجا پیدا شد چقدر حرف میزد خداروشکر فهمید راحت نیستم وگرنا تا صبح میخواست حرف بزنه آهان راستی این آقا ابراهیم کیه ؟ خدا به دادم برسه . ولی خب خداروشکر دختره از این بچه پرو هایی که زرت پسر خاله میشن نبود