🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
رمان چــشم تــ🖤ــاریکی
#پارت_34
#فرشید
کتفم بدجوری درد میکرد اصلا نمیتونستم تکون بدم مچ دستم با زنجیر بسته بودخیلی درد میکرد....
صداشونو میشنیدم...
یکیشون اومد جلو.....
یه عکس آورد نشونم داد اگه میخوای بلایی سر مادرت نیاد...
+من هیچی نمیگم خودتون رو خسته نکنید.
_اها باشه...
با پاش کبوند تو شکمم اخم بلند شد....از من فاصله گرفت ...یه نفر رو اوردن از اون چادر های گلگلیش فهمیدم مامانه
+عوضضضضی بی غیرت طرف حسابت منممممممم.
اصلا دلم نمیخواست که اون شکنجه بشه به خاطر من...اما.... پرتش کردن کنار من....
یهو یه خانمی اومد تو یه بطری آب دستش بود اول شک داشتم اومد طرف مامانم بلند داد زدم......
+نخووررررررررررر اسییییییییید.
مامانم که فهمید چی گفتم با مشت بطری رو انداخت اونور خیالم راحت شد.
یه یه نفر که پوشش دکتر داشت اومد طرفم یه سرنگ بزرگی تو دستش چشمام رو بستم فقط فهمیدم سوزن رو تو گردنم فرو کرد و بعدش سیاهی مطلق.......
#امیر
با موتور رفتم سمت لوکیشن... یه انباری بود پشت چن تا دار و درخت...آروم آروم رفتم سمت انبار که چشمم خورد چن نفر دارن میان بیرون فهمیدم فرشید بود تو این چند ساعت معلوم نبود چه بلا هایی سرش اومد...
بردنش یه جای دیگه بیهوش بود...
یه سگ وحشی هم اونجا دم در خواب بود زنجیرشم بسته بود...
نقشه داشتم البته معلوم نبود جواب بده یا نه اما به ریسک کردنش می ارزید چشمم خورد به تکه فلز که تیز بود اروم برش داشتم وگذاشتم زیر کاپشنم و زیپش رو تا اخر بستم...
رفتم سراغ یکی از نگهبانا....سرش پایین بود رو اتیش کنم ندید...خواست هلم بده که اسلحمو دراوردم و گذاشتم رو سرش با علامت سکوت بهش فهموندم.. دستم رو گذاشتم رو دهنش
آروم بهش گفتم...
+خب گوش چی بهت میگم....دست از پا خطا کنی میری اون دنیا فقط به من بگو کل کسایی که تو سولن کن نفرن...
با دست گفت بیست نفر البته جاهای مختلف...تازه کن تاشون نبودن...
نقشم رو بهش فهموندم..به ناچار قبول کرد... کم کم داشتیم به ساعت یک نصف شب نزدیک میشدیم.....اما محمد هنوز نیومد میدونستم....کسی اطراف سوله فرشید نبود در رو برام باز کرد بیهوش بود ...
داشتم میرفتم طرف فرشید که حرارت بدن یه نفر رو نزدیک خودم حس کردم وقت تعلل نبود خیلی اروم اون ورقه تیز رو دروردم بهش حمله ور شدم .خورد زمین بلند شد چی خورده بود که انقد هیکلی بود خدا میدونست. بعد ازچن دقیقه درگیری دوباره خواستم برم سمتش که یهو از پشت منو محکم گرفت هولم داد با سر رفتم تو چوب هایی که گوشه انبار بود بلند شدم خیسی یه چیزی رو رو صورتم حس کردم می سوخت کلی مهم نبود داشت میومد طرفم که چوب بلند که کلفتم بود ر وبرداشتم زدم تو گردنش تلو تلو خوران افتاد رو زمین بعدشم بلند نشد لبه چوب خیلی تیز بود دست خودمم برید رفتم طرفش چشماش نیمه باز بود تکونم نخورد فهمیدم به درک واصل شده. رفتم طرف فرشید.سرش به دیوار تکیه داده بود خواب بود چشمم خورد به گردنش کبود بود فهمیدم یه سرنگ زدن خدا خدا میکردم چیزی که فک میکردم نباشه.....حالش تقریباً خوب بود بلند شدم رفتم بیرون محوطه...که دیدمشون فوری خودم رو پشت بوته ها مخفی کردم رفت سمت فرشید....یه سطل بزرگ بود توش آب بود.... دیدم یکیشون رفت اون رو آورد از پشت سرش رو محکم گرفت رو گذاشت تو آب سی ثانیه گذشت....دوباره کشوند بالا دوباره گذاشت ای لعنت... دیدم چشمای کبود شدش رو باز کرد برای نفس کشیدن به تقلا افتاده بودد....خدا میدونه آمپوله چی بود....
یه نفر با لهجه ی عجیبی باهاش حرف میزد!
_چیههههههه بازم شکنجه میخاییی نه مثل اینکه زبون آدمیزاد حالیت نمیشه نه...سه نفر بودن اون سه تا رفتن دنبال یه چیز دیگه فقط خودش بود بهترین موقع برای ضربه زدن یه میله داغ آورده بود به غیر از اون یه فلج کننده موقتم دستش بود...
_خب با کدومشش درد بیشتری میکشی...
میله داغ از حرارت سرخ شده بود یه چاقو جیبی رو آورده بودم اروم اروم رفتم سمتش پشت سرش بودم جلوی فرشید بود اون دیدی به من نداشت اما میتونستم بفهمم چه حالیه...یه قدم رفتم عقب همین که سرش رو برگردوند با چاقو زدم تو دل و رودش چن باز زدم تا اینکه از پا افتاد از خونش چاقو کامل خونی بود انداختمش زمین رفتم سمتش نفساش به شماره افتاده بود.....
+فرشید خوبی..
نا حرف زدنم نداشت سرش رو به بالا تکون داد حالش خوب نبود گذاشتمش رو کولم رو رفتیم طرف موتور....