eitaa logo
گــــاندۅ😎
342 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
اینم قبل از افق😂😂😂 گفت بزار یکی بکشیم بعد بریم افق😂😂
خدایی حال میکنین چه حرفه ای😎😂 اون دود بعد از شلیک هم پیداس 😂😂
ووووووو😍 اینجا که حساب رحمانی رو گذاشت کف دستش😎😂😂😂😂
یه داوود😂😂😂 در عملیات
وووووووووو😍😂😂😂 حرفی ندارم😂
اینجااااااااا قفلییییییییی😂😂
بلههههههه😂😂
اینجا همون رحمانیه ......😂😂
به به😂😂😂😂 قسمت اول فصل اول😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد حاج قاسم...🍃 ❤️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @RRR138 •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی نام حاج قاسم لرزه به اندام رییس جمهور امریکا می اندازد ❤️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @RRR138 •┈┈••✾❣✾••┈┈•
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_56 سعید: درگیر پرونده بودم و داشتم ف
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 فرشید: _مگه چیکار کردی سعید؟؟؟؟ _بابا این ابراهیم گوشت تلخ اومد سر میز رسول...بعد هرچی صداش کرد خواب بود. کلی شلوغ کاری کرد بازم بیدار نشد..بعد... _بعد؟؟؟؟؟ چه دسته گلی به اب دادی؟ _الکی الکی رفت واسه رسول توبیخی رد کرد... دوبار دیگه توبیخی بگیره اخراجه... از خنده سرش را پایین انداخت. _سعیییییدددددد....میخندی؟؟؟؟؟ قبرت کنده اس...یا رسول بیچاره ات میکنه یا ابراهیم.. _خواستیم ثواب کنیم کباب شدیم... _ببین...فقط مراقب باش یه دفعه ای بهش نگی....حالش بده ها.. _خب حالا...فقط امیدوارم وقتی بفهمه بزاره قبل مرگ وصیت کنم... خعلی باحال میشه.. وصیت کنم.. ریز ریز بشم... با دستای استاد... در حالی که داره وقت دنیا رو میگیره... _فعلا که تو داری وقت دنیا رو میگیری... با کف دست شانه اش ارام هل دادم.. بلند گفتم.. _برو به کارت برسسس... _فرشید میگم به نظرت فرصت میده نوع مرگم رو خودم انتخاب کنم؟ _سعیدددد...انگار دلت میخواد یکی از همونا که به خورد رسول دادی به خورد تو هم بدم...د بیا برو... خودت رو آماده کن برا جنگ جهانی... ...................... رسول: کسل چشمانم را باز کردم... استین دستم را بالا دادم و نگاهی به ساعت کردم. _اوه اوه...دیر شد... کی خواب برده بود؟ با عجله نیم ساعته پرونده ها را مرتب کردم و روی میز گذاشتم. قرار بود دنبال زینب بروم و با هم برویم خانه. بعد از تمام شدن کارها کاپشنم را از پشت صندلی برداشتم راه افتادم به سمت خروجی. داشتم پله هارا یکی دوتا میکردم و پایین میرفتم که سعید را دیدم.. تا مرا دید سرش را پایی گرفت و دستش را روی صورتش گذاشت. _سلام سعید..کجا میری؟ _علیک سلام...به مقصد خانه... _ماشین داری؟ _نه ندارم...با تاکسی میرم. _خب ماشین که هست...میرسونمت.. _عه... نه.. نمیخواد... یعنی... زحمت نمیدم.. _کلا امروز یه چیزیت هست ها.. خب گفتم که میرسونمت. سعید: گاوم زایید... اخر مگر دیوانه بودم که قبول کردم.. داخل ماشین نشستیم.. بعد از حرکت داشتم به این فکر می کردم چه کنم که بو نبرد.. رسول گفت. _سعیددد تو چرا اینطوری شدی؟؟ دستپاچه و با خنده به صورتش نگاه کردم. _چطوری؟ _نمیدونم...انگار اتفاقی افتاده. _راستش رو بخوای اره _خب.؟ _میگم حالا که داری میری دنبال زینب خانم نمیخوای یه شاخه گلی چیزی واسش بخری؟ _چرا اتفاقا...سفارش دادم. قبلش میرم تحویل بگیرم... از جواب دادن تفره نرو..اخر که میفهمم.. _ایولا...داری پیشرفت میکنی... تلفن رسول زنگ خورد... درحالی که رانندگی میکرد نگاهی به صفحه گوشی کرد.. _اقا ابراهیم.. اوه اوه... فک کنم دیگر گیر افتادم... خود ابراهیم لو میداد.. _رسول بزن کنار جواب بده.. _باشه..ولی استرس گرفتی ها.. _میترسم دوباره یه حرفی بزنه عصبی شی بزنی به درختی جانوری انسانی.. جوونیم خب.. _وقت دنیا رو میگیری... زد کنار..
دیگه نوبت خبره❌😅😉 بسم الله الرحمن الرحیم ✨ بینندگان عزیز سلام😊❤️ اومدم با خبر☺️ آقا این ابراهیم هرچی هم خوب باشه یه کتک مفصل میخواد😐💔 به محمد بگم با رسول چیکار کردی 😐🔪 بگم ....😅🔪 بگم تا بیاد چپ و راستت کتک بزنه بهت 😅🔪 بگم ببینم بازم میخندی یا نه😐🔪 الهی رسول ... آخه اقا ابراهیم کمی درک متقابل😢💔 دلم سوخت واسه رسول آخه آدم حسابی😅💔 رسول مریضه ...کلی شکنجه شده ... نامردی دیگه😐🔪💔 محمد خودت پاشو بیا 😅💔 این رسول خواد کشت😅 آخی بیچاره سعید 😅 مرگت چجوری باشه😂 به نظرم میزاره قبل مرگ وصیت کنی😂💔 آقا به نظرم رسول بستری کنن کنار محمد امنیت بیشتره 😅💔 آقا ولی من باید ابراهیم بزنم😂🔪 حتما باید کتک بخوره به نظرم فعلا کشتن ابراهیم منتفیه😂🔪 ولی کتک زدنش هنوز سرجاشه😈🔪 یعنی الان ابراهیم به رسول بگه یه بار دیگه اخراجی 😂🔪با دست خودش گورش کنده😂🔪 ممکنه اسید خورش کنه🤣🤣🤣 آقا خیلی وقت دنیا گرفته شد 😅🔪 پایان اخبار رو اعلام میکنم😅🔪 https://harfeto.timefriend.net/16394256705113 وقت دنیا گیری چیزی بود در خدمتیم 😅 •┈┈••✾❣✾••┈┈•     @RRR138  •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۰:۰۰😉 آرزوے تعجیل در فـــــرج اقاموڹ صاحب الـــــزماڹ❤️❤️
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_57 فرشید: _مگه چیکار کردی سعید؟؟؟؟ _با
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 سعید: بعد از اینکه ماشین را کنار اتوبان نگه داشت و تماس را وصل کرد صدا را روی ایفون گذاشت.. _بله؟ _علیک سلام آقا رسول...بد نگذره.. _منظورتون چیه؟؟؟ از بلندگو برداشت و کنار گوشش گذاشت.. _........... _اتفاقی افتاده؟؟ _................ نگاهی به من انداخت... ابرویش را بالا داد.... _.............. _بله حتما... خداحافظ... دستم را اماده گذاشتم روی دستگیره در... _خب احیانا این اتفاق مربوط به من نیست سعید جان؟ _اروم باش... _یه سوال... تو نمی دونی من با ابراهیم مشکل دارم؟ _خب چرا... _پس چرااااااااااا بهانه دادی دستششش.... ارامش قبل از طوفان بود. خواستم در را باز کنم و از این طوفان فرار کنم که در را قفل کرد.. _کجا با این عجله مهندس..بودی حالا... _میگم رسول اینجا خفه است..میتونیم تو فضای باز حرف بزنیم.. _اوهوم...راس میگی... اما اینجا کتک زدن زیر دست رسول بیشتر حال میده.. با یک حرکت دستی در را بالا دادم و پیاده شدم.. هرچه توان داشتم جمع کردم در پایم و الفرار... او هم پشت سرم میدوید... پدر صلواتی کم نمی گذاشت.. _سعیددددد واستاااااا....کاریت ندارممممم... با خودم می گفتم... _اره جون عمه ات...واستم که تیکه بزرگه ام گوشمه... _ یا همین الان وایمیستی....یا بالاخره یه جا خسته میشی...اونموقع حالت رو جا میارمممم... با همون کراواتتتتت خفه ات می کنممم سعیدددد... با هزار سلام و صلوات سرعتم را بیشتر کردم و سر خیابان با عجله تاکسی گرفتم و تمام.. نفس نفس میزدم خنده ام گرفته بود. خدا فردا را بخیر بگذراند روز بعد: رسول: _علی سعید رو ندیدی؟ _فک کنم امروز مرخصی گرفته.. _مرخصی چرا؟ _چه میدونم.. با سعید تماس گرفتم.. _سلام علیکم اخوی کراواتی... _و علیک السلام اقا رسول.. _می بینم که فرار کردی.. _نه بابا..چه فراری...یه ساعت مرخصی رد کردم که از خشم و غضب جناب عالی بهره مند نشدم. _متاسفانه هرچقدر هم بخوای مرخصی بگیری از این یه مورد راه فرار نداری برادر... _اوه اوه اوه.. حیف شد... بزار معامله کنیم... تو بیخیال حساب رسی من شو... منم با یه خبر خوش میام پیشت... _سعیددددددد......مگه دستمممم بهت نرسهههه... من به خودم قول یه کتک حسابی دادم.. نمی تونمممم بزنم زیر قولم... با خنده گفت. _ای بابا...اوضاع زیادی درهم برهم شد.. این مجید منو از راه به در کرد با... _مجید... مجییییدددد... مجیییییییددددد.... سعیییییییددددددد... قبرتون کنده اسسسس... ................. حدود سه ساعتی میشد که داشتم در مورد زیر مجموعه های اصلی تحقیق می کردم. یک لحظه از پشت سرم صدایی بلد شد و پشتوانه اش دستی روی شانه ام نشست. _اقا رسول... داداش... دلم برات یه ذره شده بود.. باورم نمیشد..خودش بود... خود خودش... بلند شدم و در آغوشش گرفتم... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16410295751594
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_58 سعید: بعد از اینکه ماشین را کنار
خبر خبره😅❌❌ بسم الله الرحمن الرحیم 😉 بینندگان عزیز سلامم😅 انا لله و انا الیه راجعون 😂 سعید به ملکوت علی پیوست😂💔 خدایا 😂 افرین سعید بدووووو بدوووو😂یالا بدو😂بدو بدو یالا بدو😂 آخ آخ مجیدم به ملکوت علی پیوست 😂 آخ آخ یعنی کیه🤨 احتمالا یا داووده یا محمده😅 یا امیره😀 یا ....نمیدونم😆 خماری داشت درحد اووووووووووو😀😅 تا خبر بد بدرود😀 •┈┈••✾❣✾••┈┈•     @RRR138  •┈┈••✾❣✾••┈┈•
❤️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @RRR138 •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از ᴍᴏʜᴇʙ ∫ مٌـحِـب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخرانی رهبر در رابطه با خاطره ای از سپهبد حاج قاسم سلیمانی دلم برا گریه هاشون کباب شد 😔💔 @gandoomy