گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_57 ولی سریع جایش را تثبیت کرد.. اسلحه ا
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_58
رسول:
سرم تیر می کشید..
بلند فریاد زدم.
_آقا محسن....یه کاری کنید.
آقا محسن و سعید با عجله به سمتم آمدند..
_چی شده رسول؟
_آقا محمدددددد...اقا جان من امروز عملیات کنیم...الان سر از تنش جدا می کنه...خواهش می کنم...
رسما فریاد می زدم.
_چی میگی؟...یعنی چی که سر از تنش جدا می کنن؟
با عجله صداهایی را که ضبط کرده بودم پلی کردم.
_حرف بزن...اطلاعات بده تا سرش رو نزنم...
پشت سر هم تکرار می کردم..
_الان سرش رو می زنه...اقا محسننننن....
فرشید گیر افتاده بود... اقا محمد هم که زیر دست آن نامرد ها سرنوشتش مشخص نبود...
_اقا محسنننن...ما مخفیگاه ویکتوریا رو پیدا کردیم...معنی این تعلل چیه؟
دستی به سرش کشید.
_رسول من و تو و حسام می ریم سمت سوله...خانم توفیقی هم میاد....
_ سعید... با داوود و بچه های گشت هماهنگ کن...باید هر چه سریعتر بریم...
رسول فقط سریع...
با عجله همه کار ها انجام شد...
لبتاب در دستانم و هدفون در گوش به این طرف و ان طرف می رفتم..
هر از گاهی چشمانم تار می دید...تعادلم را از دست می دادم و با سردرد بدی روی زمین می افتادم.
محمد:
_ بکش کنار اون چاقو روووو....می گمممم.
باز هم همان آش و همان کاسه...
چاقو ای را که حالا خون از لبه اش می چکید کنار کشید...
_پس بالاخره سر عقل اومدی..
سرش را به سمتم برگرداند.
_دیدی؟همه مثل تو پایبند عقاید مسخره ات نیستن.
چشمانم تار می دید...تمام لباسم از خون خیس بود...
سرفه هایم امان نمی داد...
نمی توانستم صورتش را واضح ببینم.
_فرشید.... حرفی... نمی ... زنه...بهتره.... همین الان... کار رو ...تموم... کنی...
_جدی؟...ولی تجربه ام اینو نمیگه..
_فرشید هم... مثل من...خودش هم می دونه... اگه هم حرفی... بزنه وضع.... تغییری.. نمی کنه...بالاخره.. که هر دومون... می میریم...پس... چه بهتر.... با افتخار بمیریم..
فرشید:
با این حرف آخرین تیرش را نشانه رفت...
یعنی دیر راهی برای سرپیچی از دستور نبود...
یعنی باید چشمانم را می بستم و صدای بریده شدن گلوی فرمانده ام را می شنیدم...
دلم می سوخت...
برای زخم گلویش....برای خون پاکی که تا دقایقی دیگر روی زمین می ریخت...شاید اگر بی احتیاطی نمی کردم حالا این اتفاقات نمی افتاد...
شاید حالا تماشا گر این جان دادن نبودم...
از این ها تنها شرمندگی بود که برایم می ماند.
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16350798194344
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_57 فرشید: _مگه چیکار کردی سعید؟؟؟؟ _با
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_58
سعید:
بعد از اینکه ماشین را کنار اتوبان نگه داشت و تماس را وصل کرد صدا را روی ایفون گذاشت..
_بله؟
_علیک سلام آقا رسول...بد نگذره..
_منظورتون چیه؟؟؟
از بلندگو برداشت و کنار گوشش گذاشت..
_...........
_اتفاقی افتاده؟؟
_................
نگاهی به من انداخت...
ابرویش را بالا داد....
_..............
_بله حتما... خداحافظ...
دستم را اماده گذاشتم روی دستگیره در...
_خب احیانا این اتفاق مربوط به من نیست سعید جان؟
_اروم باش...
_یه سوال...
تو نمی دونی من با ابراهیم مشکل دارم؟
_خب چرا...
_پس چرااااااااااا بهانه دادی دستششش....
ارامش قبل از طوفان بود.
خواستم در را باز کنم و از این طوفان فرار کنم که در را قفل کرد..
_کجا با این عجله مهندس..بودی حالا...
_میگم رسول اینجا خفه است..میتونیم تو فضای باز حرف بزنیم..
_اوهوم...راس میگی...
اما اینجا کتک زدن زیر دست رسول بیشتر حال میده..
با یک حرکت دستی در را بالا دادم و پیاده شدم..
هرچه توان داشتم جمع کردم در پایم و الفرار...
او هم پشت سرم میدوید...
پدر صلواتی کم نمی گذاشت..
_سعیددددد واستاااااا....کاریت ندارممممم...
با خودم می گفتم...
_اره جون عمه ات...واستم که تیکه بزرگه ام گوشمه...
_ یا همین الان وایمیستی....یا بالاخره یه جا خسته میشی...اونموقع حالت رو جا میارمممم...
با همون کراواتتتتت خفه ات می کنممم سعیدددد...
با هزار سلام و صلوات سرعتم را بیشتر کردم و سر خیابان با عجله تاکسی گرفتم و تمام..
نفس نفس میزدم
خنده ام گرفته بود.
خدا فردا را بخیر بگذراند
روز بعد:
رسول:
_علی سعید رو ندیدی؟
_فک کنم امروز مرخصی گرفته..
_مرخصی چرا؟
_چه میدونم..
با سعید تماس گرفتم..
_سلام علیکم اخوی کراواتی...
_و علیک السلام اقا رسول..
_می بینم که فرار کردی..
_نه بابا..چه فراری...یه ساعت مرخصی رد کردم که از خشم و غضب جناب عالی بهره مند نشدم.
_متاسفانه هرچقدر هم بخوای مرخصی بگیری از این یه مورد راه فرار نداری برادر...
_اوه اوه اوه..
حیف شد...
بزار معامله کنیم...
تو بیخیال حساب رسی من شو...
منم با یه خبر خوش میام پیشت...
_سعیددددددد......مگه دستمممم بهت نرسهههه...
من به خودم قول یه کتک حسابی دادم..
نمی تونمممم بزنم زیر قولم...
با خنده گفت.
_ای بابا...اوضاع زیادی درهم برهم شد..
این مجید منو از راه به در کرد با...
_مجید...
مجییییدددد...
مجیییییییددددد....
سعیییییییددددددد...
قبرتون کنده اسسسس...
.................
حدود سه ساعتی میشد که داشتم در مورد زیر مجموعه های اصلی تحقیق می کردم.
یک لحظه از پشت سرم صدایی بلد شد و پشتوانه اش دستی روی شانه ام نشست.
_اقا رسول...
داداش...
دلم برات یه ذره شده بود..
باورم نمیشد..خودش بود...
خود خودش...
بلند شدم و در آغوشش گرفتم...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16410295751594