گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_47 همین که خواست فکرش را عملی
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_48
رسول:
_آقا محمد.....آقای عبدی چی می گفتن؟....
سعید:_بزارید من از الان بگم، نمی ذارم خودتون تنهایی برید تو دهن شیر... این دفعه نمی ذارم...
_سعید سرپیچی از دستور؟
دیگر صورت همه ما از اشک خیس شده بود...بغض گلویم چنگ می زد.
_اقا محمد هر کاری می خواید انجام بدید....توبیخ یا اخراج شدنم دیگه هیچ اهمیتی نداره...اگه قرار باشه کسی بره اون منم نه شما...اخه کدوم...
اقا محمد حرفش را قطع کرد ... سعید را در اغوشش گرفت.
با خنده گفت:
_اتفاقی برا من نمی افته...قول می دم زنده برگردم.
همه تعجب کرده بودیم..
آقا محمد:_بچه ها خوب گوش بدید....این عملیاتی که امروز می خواستن عملی کنن موفق نبوده....از اونجا که نیکلاس از اومدن ما خبر داشته اینطور برداشت می کنیم که قطعا یه نقشه دومی هم دارن.
نمی تونیم منتظر بمونیم تا یه سرنخ از عملیاتشون بفهمیم...
از اونجا که نیکلاس منتظر یه فرصت برای انتقام و تلافی شکست هاشه قطعا در تلاشه که گروهمون رو بپاشونه...چه ضربه ای بهتر از گروگان گرفتن یکی از ما؟...
_آقا یعنی این تنها راهه؟
_ سعید جان...آبرو و امنیت کشور به تصمیم امروزمون بستگی داره.
_بزارید یکی از ما بره خب...
_نه رسول...این کار خودمه.
_اماااا...
_انگار عادت دارید تو تصمیماتم اما و اگر بیارید...همین که گفتم. کافیه از این در برم بیرون...اینهمه استرس رو از کجا میارید؟
همه چیز رو آماده کنید...تا فردا باید از نقششون با خبر شیم.
معلوم نبود آقا محمد از این عملیات جان سالم به در می برد یانه.
این از عذاب آور و خطرناک ترین تصمیماتی بود که آقا محمد قصد انجامش را داشت.
از محسن گرفته تا حسام همه و همه نگران بودیم...نگران اتفاقی که هنوز نیفتاده بود...بالاخره باید برای امنیت کشورمان این کار را می کردیم...حتی اگر به قیمت جانمان تمام می شد...
شب خودمان را به دعای توسل مهمان کردیم....
هرکدام گوشه ای نشسته بودیم.
به حال آقا محمد غبطه می خوردم...
آرامش چشمانش دلم را می لرزاند...اگر برنمی گشت...
:::::::::::::::::::::
پ.ن:ارامش چشماش😨😢
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16346358468834
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_48 رسول: _آقا محمد.....آقای عبدی چ
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_49
ای کاش معجزه ای می شد....
ای کاش از تصمیمش صرف نظر میکرد...
یعنی می شد؟
با استرس و نگرانی شب را صبح کردیم..
بالاخره زمان رفتن رسید.
ساعت پنج صبح بود... میکروفون و ردیاب را در پاشنه ی کفش آقا محمد جاساز کردم.
البته قرار نبود میکروفون هم جاساز کنم ولی دلم طاقت نمی آورد.
هیچ کس نفهمید...
_بزارید یه بار دیگه مرور کنیم...از طریف ردیاب متوجه میشید که منو کجا می برن.اونجا رو زیر نظر می گیرید وتمام رفت و آمد هارو کنترل می کنید.
برای همه ی کسایی که اونجا میبینید ت.م می زارید....تا وقتی که مخفیگاهشون رو پیدا کنید...عملیات انجام می دید... دستورات رو از محسن می گیرید....موظفید هرچی می گه انجام بدید....
درضمن...این عملیات به قدری مهم هست که هر اتفاقی که برام افتاد شما کارتون رو نصفه نذارید...انشالله خود حضرت معصومه(ص) کمکمون می کنه....
تمام حواستون فقط به کنترل کردن موقعیت باشه نه من...
فک کنم توجیه شدید...
با صدا های گرفته ای که یک شب تمام در خلوط ناله کرده بود جوابش را دادیم.
_هیچ کس جز شما و محسن از قضیه با خبر نیست...مراقب باشید جایی درز نکنه.
محسن دستش را روی شانه ی آقا محمد گذاشت.
_خیالت راحت محمد جان...برو..خدا پشت و پناهت.
_جبران میکنم محسن جان.
قران کوچکی را از کوله ام در آوردم.
در چهار چوب در ایستادم..
_آقا محمد...
_اومدم رسول جان.
بعد از رد کردن آقا محمد از زیر قران همه مان را در آغوشش فشرد.
نگاهش زیبا تر شده بود...
قبل از اینکه از در خارج شود به سمتمان برگشت.
_مثل همیشه....توسل یادتون نره.
دستش را به نشانه خداحافظی بالا آورد.
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16347126064914
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_49 ای کاش معجزه ای می شد.... ای کاش از
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_50
محمد:
از بچه ها خداحافظی کردم..
برخلاف همه آرام بودم.
انگار دانستن اینکه چه اتفاقی قرار است برایت بیفتد قلبت را ارام می کند.
سنگینی نگاهی را از همان اول روی خود حس کردم.
قبل از اینکه بخواهم از خانه دور شوم تصمیم گرفتم برای عطیه پیامی بفرستم.
_سلام عطیه جان...انشالله که حال تو و عزیز خوبه....دارم می رم ماموریت...تا چند روز خطم خاموشه....نگران نشی....مراقب خودت باش.
سریع سین خورد.
_در امان خدا محمد جان...
سیمکارت را از گوشی در آوردم و زیر پایم خرد کردم.
هدفون را در گوشم تنظیم کردم.
_رسول صدا خوبه؟
_بله...موفق باشی فرمانده.
_بسم الله.
جایی جز حرم نمی شناختم....راه افتادم سمت حرم...
انگار کبوتری بودم که به سمت صاحبش پر می کشد..
دو روز بود که به این شهر آمده بودیم ولی هنوز ضریح را زیارت نکرده بودیم...
ساعت 6 صبح بود...
خیابان ها هم خلوط...
کار تعقیب کنندگان راحت تر شده بود.
دست به سینه ام گذاشتم و به سمت حرم خم شدم...زیر لب ذکری گفتم
_الهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک
راهم را به سمت یکی از کوچه های نزدیک حرم کج کردم.
این بار هیچ امیدی به برگشتنم نداشتم.
اگر قرار است حرم حضرت معصومه(ص) نا امن شود، غیرتم قبول نمی کند زنده بمانم...
صدای نفس کشیدنشان را به وضوح می شنیدم.
رسول:
استرس داشتم ... میکروفون را فعال کردم...
صداهای نا مشخصی می آمد..
انگار که صدای دعوا و کتک کاری بود..
صدا را روی بلندگو گذاشتم و پخش کرد.
دستم را میان موهایم قفل کردم..
_رسول این صدا دیگه چیه؟
_مال میکروفونیه که به آقا محمد وصله...
_میکروفون؟....مگه آقا محمد نگفت سرخود کاری نکنید...
کلافه فریاد زدم.
_حالا می گی چی کار کنم سعید...می خوای برم ازش بگیرم؟
_چرا عصبی میشی رسول جان...حالا این صدا ها چی هست..
_نمی دونم سعید...دارم دوونه میشم...انگار آقا محمد رو گرفتن...
_اینو که خودمون هم می دونیم...اصلا برنامه مون همین بود.
_سعید این ماموریت مثل قبلی ها نیست که برگشتنت دست خودت باشه...نیکلاس رحم و مروت حالیش نیست...هر بلایی ممکنه سرش بیاره...
_همه ی ما نگرانیم...اقا محمد سر این قضیه خیلی جدیه...
_اهم....بچه ها کجا رفتن؟
_فرشید و داوود که معلوم نیست کجان...حسام هم تو اتاق سر سیستم نشسته ... اقا محسن هم داره با تلفن حرف میزنه....خدا بخیر بگذرونه...
محمد:
همان افرادی که تعقیبم می کردند فرصت پیدا کردند که خودشان را نشان بدهند.
هم زدم...هم خوردم....اخر هم که با ضربه ای که به کمدم زدند از هوش رفتم.
:::::::::::::
پ.ن:_الهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک💔
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16347236434434
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_50 محمد: از بچه ها خداحافظی
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_51
محمد:
بالاخره کار خودشان را کردند...
نیم ساعتی بود که چشم بسته روی زمین افتاده بودم...
هر از گاهی صدای باز و بسته شدن در به گوش می رسید...
با همان چشمان بسته سنگینی نگاهی را روی خود حس می کردم..
برایم مهم نبود چه اتفاقی می افتد...
سرم از تنم جدا کنند...
آتشم بزنند...
تکه تکه ام کنند...
یا...
فقط می خواستم ای ماموریت به سرانجام برسد.
چه زنده بمانم، چه...
تنها حسرتم حرم بود...
حتی از فرزندم هم دل کنده بودم...
ای کاش می شد از عطیه و عزیز حلالیت بگیرم.
در این فکر ها بودم که صدای قدم هایش مرا از فکر دراورد.
رسول:
_حسااااااممممم....
_چی شد؟
_سریعتر آقا محسن رو صدا کن....
_باشه...اتفاقی افتاده..
_حساااام.
_خیله خب.
بعد از چند دقیقه آقا محسن صدایم کرد.
_کارم داشتی رسول؟
_آقا ردیاب متوقف شد.
_ت.م بزار...داوود رو بفرست...باید از فرصت پیش اومده درست استفاده کنیم...همه رو باید زیر نظر بگیریم...
درضمن...قراره چند نفر نیروی جدید بیان.
_کی؟
_خانم ملکی و خانم فهیمی با چند تا خانم دیگه...تو این عملیات لازمه.
_اهااا.... فقط لازمه پرنده هم اعزام کنیم موقعیت؟
_نه رسول...الان زوده...باید از منطقه اطلاعات کامل به دست بیاریم..این طوری می تونیم با اطمینان قدم برداریم...
_تا یه ساعت دیگه دسترسی می گیرم برا تصویر هوایی.
_داوود کجاست نمی بینمش..
_فک کنم تو حیاطه..
_باشه...خسته نباشی...به کارت برس.
محمد:
پارچه ی روی چشمانم را کنار زد..
_خب خب....اقای فرمانده...باز رسیدیم به هم....گفته بودم نمی تونی از دستم فرار کنی.
این بار فرق داره....می دونی فرقش چیه؟ اینکه این بار ازت اطلاعات می خوام....در عوض جونت رو می بخشم...
تنها راهی که می تونی زنده بمونی...
بهت پیشنهاد می کنم از این فرصت استفاده کنی.
_فرصت؟....تو به این میگی فرصت؟...پس همون بهتر که تا آخر عمرم زجر بکشم تا بخوام از این فرصت استفاده کنم.
_خود دانی...من بی صبرانه منتظرم تا خودم سر از تنت جدا کنم.
_منم بی صبرانه منتظر اون لحظه ایم که دستبند می زنن رو دستت..لحظه ی شکستنت.
لبش را از عصبانیت زیر دندانش فشرد.
_از اونجا که شکنجه های الکساندر جواب نداده بود تصمیم گرفتم این کار رو بسپرم به یه کار بلد....یه داعشی....یه بی رحم...کسی که خوب بلده زجر بده...
می دونی که...داعشی جماعت رحم و مروت حالیش نیس...
:::::::::::::::::::
پ.ن:یه داعشی😱😱
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16348300539074
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_51 محمد: بالاخره کار خودشا
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_52
_می دونی که..... داعشی جماعت رحم و مروت حالیش نیس...
_نه که تو و خواهرت رحم و مروت حالیتونه.
_مواظب باش چی از دهنت بلغور می کنی پسره ی عوضی...
_عوضی تویی و هرکی که پاش به خاک کشورم باز شده.
نزدیکم شد..
از عصبانیت دندان هایش را به هم قفل کرد.
_شنیدم سینه ات تیر خورده.
دستش را روی زخمم گذاشت... گوشت سینه ام را در دستانش مچاله کرد...
از درد چشمانم را بستم.
تمام بدنم می لرزید.
_چطوره...جرعت داری یه بار دیگه بهم بگو عوضی تا نشونت بدم...
تمام قدرتم را جمع کردم...
حس کردم تمام بدنم گر گرفته..
باید منتظر بدتر از این می بودم.
_کثافت حروم زاده....جرعت داری دستم رو باز کن تا نشونت بدم...
ناگهان....
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16348300539074
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_52 _می دونی که..... داعشی جماعت رحم و مر
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_53
محمد:
_ کثافت حروم زاده....جرعت داری دستم رو باز کن تا نشونت بدم...
ناگهان انگشتانش را مشت کرد و آن را محکم روی صورتم فرود آورد...
دهانم پرخون شد.
خون دهانم را روی پایش تف کردم.
_عوضی.....
می خواست دوباره مشتش را به صورتم برگرداند که تلفنش زنگ خورد.
_بیا پایین.
تماس را قطع کرد و با عصبانیتی که از چشمم پنهان نماند گفت:
_می دونی فرمانده...این کسی که قراره بیاد سراغت معروفه به زجرکشی....برخلاف الکساندر...دیگه از این به بعد بلاهایی که سرت میاد به من مربوط نمیشه...امیدوارم سر عقل بیای....قبل از اینکه جنازه ی تیکه تیکه شدت بیفته دست رفیقات..
رسول:
اعصابم داغون بود.
حس می کردم قرار است اتفاق بدی بیفتد.
تلفنم زنگ خورد.
_جانم داوود؟
_رسول همین الان یه دختر رفت داخل ساختمون...
_ببینم داوود...احتمالا خارجی نبود؟
_چرا چرا...خیلی شبیه بود..البته فک کنم رئیسشونه...همش امر و نهی می کنه.
دستور چیه؟
_ویکتوریاست داوود...نیکلاس هم از اون دستور می گیره..
خوب گوش کن ببین چی میگم...چشم ازش برنمی داری ها..مثل سایه دنبالش کن..
نباید از دستش بدیم...
_حله رسول...روش سوار می شم...
_خیلی مراقب باش.
_یا علی.
فرشید:
_فرشیدددد؟
_جانم آقا؟
_سریعتر آماده شو...باید بری جای داوود...
خدا خواسته از جایم بلند شدم.
راستش از بس یکجا نشسته بودم عذاب وجدان گرفته بودم.
رفتم اتاق تجهیزات.
از حسام اسلحه ام را تحویل گرفتم.... ولی هرچه اصرار کرد جلیقه را نپوشیدم..
آقا محمد آنجا زیر دست داعشی جماعت زجر بکشد و من برای جانم جلیقه تن کنم؟
اصلا...
امکان نداشت...
_خیله خب... تو که حرف گوش نمی دی.
موتور تو حیاط پشتی هست..با اون برو.
_ممنون حسام.
_خدا به همرات.
محمد:
_معروفه به خونخوار....به قاتل بچه...به زجر کشی...با سابقه ی درخشان...چطوره؟...به نظرم که خیلی به کارمون میاد جناب فرمانده.
ببینم می تونی زیر دست این غول دووم بیاری یا نه.
_خیالاتت خامه...من سرم بره قولم نمی ره.
_جوجه رو آخر پاییز می شمرن جناب فرمانده.. بچرخ تا بچرخیم فرمانده.
با دستش اشاره ای به افراد پشت سرش کرد...
_ببریدش اتاق شکنجه.
_صبر کن نیکلاس..
نگاهی به پشت سرش کرد.
_تو اینجا چیکار می کنی ویکتوریا؟
_می دونی...خیلی مشتاق بودم این فرمانده ای که ازش تعریف می کردی رو ببینم...پس اینه...عجب...
نه خوشم اومد...
نزدیکم شد.
دستش را به سمت صورتم دراز کرد.
چشمانم را بستم و با عصبانیت فریاد زدم
_دستت رو بکش کنار زنی.....
لا اله الا الله...
انگار که از عکس العملم جا خورده باشد فریاد زد..
_نیکلاس این طعمه ی خودمه...خودم سر از تنش جدا می کنم....
فهمیدی؟....خوددددددم.
همان طور که فریاد می زد از در خارج شد.
_چرا دارین نگا می کنید...ببریدش..سریعتر...
::::::::::::::::::::
پ.ن:سرم بره قولم نمیره✌
پ.ن:خودم سر از تنش جدا می کنم😖😰
پ.ن:طعمه خودمه😱
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16349037547754
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_53 محمد: _ کثافت حروم زاده....جرعت داری دستم
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_54
رسول:
برای فعال کردن میکروفون دو دل بودم...
اگر آقا محسن می فهمید دمار از روزگارم در می آورد..
چشمش را که دور دیدم صدا را پخش کردم.
_این طعمه خودمه....خودم سر از تنش جدا می کنم....فهمیدی؟... خوددددم.
همین که این جمله را شنیدم سریع قطعش کردم...
دستانم یخ شد...سرد شد..
قلبم یه سینه می کوبید..
سردرد بدی داشتم..
زیر لب پشت سر هم می گفتم
_نه...نه ...نه ...نه..
دستم محکم روی میز فرود آوردم و بلند فریاد زدم..
_نههههههههههه.....
سعید سراسیمه وارد اتاق شد.
_یاخداااا....رسول....
نگاهی به سیستم انداخت و کنارم نشست.
_چی شده رسول؟
صدای ضبط شده را پلی کردم...
صدایش در مغزم اکو می شد...
_سعید...اگه اتفاقی برا آقا محمد بیفته...
_هیس....هیچی نگو رسول..
سر روی شانه اش گذاشتم.
اشک هایم سر باز کرد..
به هق هق افتادم.
_پس چرا کاری نمی کنیم سعید؟....چرا آقا محمد رو از اون جهنم بیرون نمیاریم...
_رسول تو خودت جواب این سوال رو خوب میدونی...صبر داشته باش ...همه چی درست میشه.
محمد:
کشان کشان مرا به سمت اتاق شکنجه بردند..(عکس داخل کانال بارگزاری شده)
میز و صندلی در گوشه اتاق وجود داشت...
در و دیوارش کلا خون بود...
زنجیر هایی که از بالای میز آویزان بود...
همه و همه زجر آور بود...
نفسی گرفتم...
بوی خون حالم را دگرگون کرد.
یک مکان مناسب برای شکنجه ی جسمی و روحی...
خداراشکر کردم که بچه ها هیچ کدام اینجا نیستند..
_ببندینش اینجا...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16349796066854
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_54 رسول: برای فعال کردن میکروفون دو دل بودم.
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_55
دستش را روی پیشانی ام گذاشت.محکم و با ضربه سرم به عقب کشید.
با دست دیگرش تیزی چاقو را کف دستم گذاشت...
_حرف بزن...اطلاعات بده...
_مرگ با عزت...
_که اینطور...پس حرف نمی زنی...
_این دفعه ی اولی نیست که می گم....
من حرفی ندارم...اطلاعاتی ندارم...داشته باشم هم سرم بره هیچی نمی گم.
_اخرِ امروز حالت رو می پرسم...
چاقو را روی دستم فشار داد...چنان طولش می داد که حس کردم نفسم بالا نمی آید...
خون با فشار از کف دستم سرازیر شد.
_این تازه اولشه...
اشاره ای به نفرات پشت سرش کرد..
_تا می خوره بزن...
فقط با صورتش کار نداشته باش..
اونو می خوام واسه زنش نگهدارم...
ته دلم خالی شد...عطیه...
به سمتم آمدند...با باتوم های برقی که دستشان بود شروع کردنند به کوبیدن...
با هر ضربه حس می کردم گوشت تنم له می شود...
تمام صورتم خیس شده بود...به نفس نفس افتاده بودم..
زخم دستم گز گز می کرد..
_تحملت که بالاست....منم که کارم سخت تر شده...حرف بزن...دلم نمی خواد از اسید یا شوکر استفاده کنم...زود باش...
در حالی که نفس نفس می زدم گفتم.
_من حرفی ندارم....فعلا که گوشت دست گربه افتاده...ولی مطمئن باش تاوان همه کارات رو پس می دی...
با تک خنده ای گفت.
_ببینم یعنی تو هیچ نقطه ضعفی نداری؟....زنت؟...
_دستت بهش نمی رسه بی ناموس....جرعتش رو نداری...
_باشه....قبول...دستم بهش نمی رسه...ولی اینکه فیلم سر بریدنت رو ببینه ...حتی فکرش هم آزار دهنده اس...چه صحنه ای بشه..
رسول:
_الو...داوود...چی شد؟... تونستی بفهمی کجا رفت؟
_اره رسول جان.. از وقتی از اونجا اومده بیرون داره می گرده...آدرس ها رو برات می فرستم...خیلی مشکوکن...
_سریعتر داوود....سریعتر...
قطع کردم..
به دقیقه نکشیده آدرس ها را برایم فرستاد...
با برسی هایی که کردم متوجه شدم تمام این آدرس ها به هم مرتبط اند...پس قطعا منشع تمام انفجار ها و البته تیم های جاسوسی از این مکان ها سازماندهی می شدن...
به اقا محسن خبر دادم...
انگار زمان عملیات فرا رسیده بود..
_فرشید صدام رو داری؟.....فرشید؟....
گوشی را برداشتم...
پشت سر هم زنگ می زدم..
نگرانی ام تشدید شد...
تنها راه فهمیدن اینکه فرشید گیر افتاده یا نه میکروفون بود..
فعال شد..
محمد:
_می بینی؟...جوجه مامورا واسه نجاتت هر کاری می کنن...چطوره از این پسره کمک بگیریم؟...موافقی؟
در میان خواب و بیداری بودم..
فرشید مقابلم افتاد..
سرش را بلند کرد.
کبودی صورتش جانم را آتش می زد...
_بازش کنید...
با خشونت هلم داد..
پاهایم بریده بریده شده بود...زخم داشت..به خاطر سیخی که در زخمم فرو کرده بود، سینه ام می سوخت..
حالا نوبت چه بود؟
جای من و فرشید عوض شد...
با ضربه ای به کمرم زد روی زمین افتادم.
حالا من مقابل فرشید زانو زده بودم.
_حرف می زنی یا سر فرمانده ات رو بزارم رو سینه اش....
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16349863527674
گــــاندۅ😎
#رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_55 دستش را روی پیشانی ام گذاشت.محکم و با ضربه سرم به عقب کشید. با دست دیگر
✨✨✨ ✨✨
✨✨ ✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_56
فرشید:
به گفته ی آقا محسن به سمت موقعیت راه افتادم.
بعد از رسیدن به رسول خبر دادم..
باید رفت و آمد هارا کنترل می کردم.
نیم ساعتی پشت تپه ها سنگر گرفته بودم.
تنها قسمت ورودی سوله در دید بود.
سوله ای که حالا مطمئن بودم آقا محمد آنجاست.
مردی در حالی که باتومی را در دستش جولان می داد از آنجا خارج شد..
داعشی بود...
خون سرخ در دستانش زنده بود...
گر گرفتم...عصبی بودم...قطعا دوباره می خواست به سراغ آقا محمد برود.
از جایم بلند شدم...
فاصله زیاد بود..در میانه راه پشیمان شدم....دیگر خیلی دیر بود...آن مرد من را دیده بود.
اسلحه را مسلح کردم که با مشتی که زیر چشمم خواباند از دستم افتاد.
در حالی که به پشت روی زمین افتاده بودم پایم را روی زمین خاکی می کشیدم تا بتوانم اسلحه را نزدیک خودم کنم.
_اسلحه رو بنداز اینور جوجه.
نزدیک شد...
پوتینش را روی دستم گذاشت و با یک حرکت آن را چرخاند..
حس کردم استخوان های دستم خرد شد.
بی خیال فرشید....که چی؟....حالا تو هم این طرف زمینی....اتفاقی که نباید افتاد..
از لباس گرفت و بلندم کرد.
زیر چشمم می سوخت..
دستم را نمی توانستم تکان دهم.
با ضربات پش سر هم مرا به سمت پله های کنار سوله کشاند..
ناگهان نیکلاس رو به رویم در آمد.
_به آقا فرشید...درس گفتم دیگه؟...می بینم که همتون برا هم جانفشانی می کنید...ولی برا من زیاد هم بد نشد...
صدایش را بلند کرد.
_ببرش پیش فرمانده اش... به دردت می خوره...واسه حرف کشیدن از محمد عالیه..
از اتاق بیرون شدیم...
ای بابا...خدایا..
اگر قرار بر این است که باعث و بانی زجر کشیدن فرمانده ام باشم همان بهتر که همین جا جان دهم تا در کنار رفیقم.
نمی خواستم فرار کنم...می خواستم بی خیال این نقشه ی مسخره اش شود.
با بازویم ضربه ای به سینه ی مرد زدم که چند قدم عقب رفت...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16350531935714
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_57
ولی سریع جایش را تثبیت کرد..
اسلحه اش را روی شقیقه ام گذاشت.
از حرس چاقویش را روی بازویم کشید..
_اگه نیکلاس اجازه اش رو می داد همون جا سر از تنت جدا می کردم...حالا راه بیفت...
انگار دیگر راه فراری نداشتم.
چند دقیقه بعد مقابل در سوله متوقف شدیم..
ضربه ای به در زد و داخل شد..
چشم چرخاندم...باورم نمی شد...یعنی برادرم اینجا بود؟
چشمم روی آقا محمد ثابت ماند...در این نیم روز چقدر عذاب کشیده بود؟..
چقدر شکنجه شده بود که حالا صورتش روی شانه اش افتاده بود؟
بیهوش بود؟...
نه..
انگار میان خواب و بیداری به سر می برد.
خدایااا...قرار بود عذاب کشیدن و شکستن برادرم را به چشم ببینم؟...
به صندلی بسته شده بود...کنار میز خون آلودی که رویش از چاقو گرفته تا سوزن چیده شده بود...
لکه های خون روی لباس خاکی رنگش هنوز تازه بود.
با ضربه ای که به کمرم خورد مقابل فرمانده ام افتادم.
سرش را به زحمت بالا آورد.
نگاه نگرانی به صورتم انداخت...
با آن دستان بسته تقلا به بلند شدن داشتم.
_بازش کنید...
مرا جای او به صندلی بستند...کنار همان میز...
آقا محمد مقابلم به زمین افتاد...
_حرف می زنی یا سر فرمانده ات رو بزارم رو سینه اش؟..
چنان با جدیت این حرف را زد که خون در صورتم جمع شد..در تنم جریان خون را حس می کردم..
آقا محمد با سرش به من می گفت که این کار را نکنم...
ولی...
اگر اتفاقی برای فرمانده ام می افتاد..
جواب بچه ها را چه می دادم...
جواب عطیه خانم..
جواب آن بچه ی بی گناهی که هنوز آغوش پدر نچشیده بود.
عذاب وجدان داشتم که چرا این بی احتیاطی از جانب من اتفاق افتاد..
یک لحظه صدایی در مغزم پیچید..
چشمم روی چشمان برادرم ثابت مانده بود.
_حرف بزن....اطلاعات بده تا سرش رو نزدم...
آقا محمد پشت سر هم سرش را به نشانه منفی تکان می داد..
ناگهان دستش روی پیشانی فرمانده نشست..آن را به عقب کشید.
به لحظه نکشیده چاقو زیر گلویش نشست..
سرخی خون از گلویش جوشید..
بلند فریاد زدم...
محمد:
چاقویش گلویم را می برید..هنوز که اتفاقی نیفتاده بود..
اشهدم را گفتم...
آرام زیر لب زمرمه می کردم...
_السلام علیک یا اباعبدلله...السلام علیک یابن رسول الله...السلام علیک یا.....
منتظر دیدار با حسین(ع) بودم... بیاید و سرم را در آغوش بگیرد...
چشمانم را بستم...
صدایش در تمام سوله پیچید...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16350531935714
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_57 ولی سریع جایش را تثبیت کرد.. اسلحه ا
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_58
رسول:
سرم تیر می کشید..
بلند فریاد زدم.
_آقا محسن....یه کاری کنید.
آقا محسن و سعید با عجله به سمتم آمدند..
_چی شده رسول؟
_آقا محمدددددد...اقا جان من امروز عملیات کنیم...الان سر از تنش جدا می کنه...خواهش می کنم...
رسما فریاد می زدم.
_چی میگی؟...یعنی چی که سر از تنش جدا می کنن؟
با عجله صداهایی را که ضبط کرده بودم پلی کردم.
_حرف بزن...اطلاعات بده تا سرش رو نزنم...
پشت سر هم تکرار می کردم..
_الان سرش رو می زنه...اقا محسننننن....
فرشید گیر افتاده بود... اقا محمد هم که زیر دست آن نامرد ها سرنوشتش مشخص نبود...
_اقا محسنننن...ما مخفیگاه ویکتوریا رو پیدا کردیم...معنی این تعلل چیه؟
دستی به سرش کشید.
_رسول من و تو و حسام می ریم سمت سوله...خانم توفیقی هم میاد....
_ سعید... با داوود و بچه های گشت هماهنگ کن...باید هر چه سریعتر بریم...
رسول فقط سریع...
با عجله همه کار ها انجام شد...
لبتاب در دستانم و هدفون در گوش به این طرف و ان طرف می رفتم..
هر از گاهی چشمانم تار می دید...تعادلم را از دست می دادم و با سردرد بدی روی زمین می افتادم.
محمد:
_ بکش کنار اون چاقو روووو....می گمممم.
باز هم همان آش و همان کاسه...
چاقو ای را که حالا خون از لبه اش می چکید کنار کشید...
_پس بالاخره سر عقل اومدی..
سرش را به سمتم برگرداند.
_دیدی؟همه مثل تو پایبند عقاید مسخره ات نیستن.
چشمانم تار می دید...تمام لباسم از خون خیس بود...
سرفه هایم امان نمی داد...
نمی توانستم صورتش را واضح ببینم.
_فرشید.... حرفی... نمی ... زنه...بهتره.... همین الان... کار رو ...تموم... کنی...
_جدی؟...ولی تجربه ام اینو نمیگه..
_فرشید هم... مثل من...خودش هم می دونه... اگه هم حرفی... بزنه وضع.... تغییری.. نمی کنه...بالاخره.. که هر دومون... می میریم...پس... چه بهتر.... با افتخار بمیریم..
فرشید:
با این حرف آخرین تیرش را نشانه رفت...
یعنی دیر راهی برای سرپیچی از دستور نبود...
یعنی باید چشمانم را می بستم و صدای بریده شدن گلوی فرمانده ام را می شنیدم...
دلم می سوخت...
برای زخم گلویش....برای خون پاکی که تا دقایقی دیگر روی زمین می ریخت...شاید اگر بی احتیاطی نمی کردم حالا این اتفاقات نمی افتاد...
شاید حالا تماشا گر این جان دادن نبودم...
از این ها تنها شرمندگی بود که برایم می ماند.
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16350798194344
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_58 رسول: سرم تیر می کشید.. بلند فریاد زدم
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨ ✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_59
محمد:
_حیف که قول سرت رو به ویکتوریا دادم...
رفت...
بعد از چند لگدی که به سینه ام زد با عصبانیت رفت...
دستانمان را باز کردند..
تنها دو نفر مقابل در ایستاده بودند که مراقب باشند...
به پهلو روی زمین بودم...
فرشید خودش را کنارم انداخت...
کمک کرد تا بنشینم...
تمام تنم می سوخت...
دستش را سمت زخم گلویم اورد..
_شرمنده...همش تقصیر من شد....
نفسم بالا نمی آمد..
_اشکا...ل...نداره....خو...دت...خو...بی؟
با بغضی که از صدایش معلوم بود گفت:
_من خوبم اما شما..
دستم را روی شانه اش گذاشتم..
_من...که...خو...بم....چی...زی....نیس.
دستم را زیر گلویم گذاشتم...خونریزی داشت....تمام دستم زیر خون گرم گلویم سرخ شد...
یک قدم از دیوار دور بودم...
خودم را به سمت دیوار کشیدم...
به خاطر زخم های چاقویی که روی پایم بود تماما پاره پاره شده بود...تنم سوخته بود...
سرم سنگین بود...
چشم های نگران فرشید رویم ثابت بود...
دستم را آرام بالا و پایین کردم...
به سمتم آمد...
کنارم به دیوار خون آلود تکیه داد...
سرم را روی شانه اش گذاشتم...نفسم به شماره افتاده بود..
فرشید:
سرش را روی شانه راستم گذاشت...
تقلا می کرد برای نفس کشیدن..
هر بار که نفس می گرفت خون با فشار از گلویش می جوشید...
تحمل نداشتم..
استین لباسم را پاره کردم.
همان طور که سرش روی شانه ام بود با دست چپم پارچه را روی گلویش فشار دادم..آقا محمد گفت:
_فر....شی...د....
_جانم آقا محمد؟...
_بهم.....یه...قو..لی....بده..
حرفی نداشتم....تمام جانم داشت می سوخت....در این آتشی که معلوم نبود شعله اش کی فروکش می کند...
_چه قولی؟
_به....هیچ...قیمتی...اطلاعات...نده...هیچ...قیمتی...فر...شی..د.
دستش را در دستانم گرفتم...سرد بود.
حالا انگار خونریزی گلویش قطع شده بود..
_قول می دم...
ناگهان حس کردم سرش سنگین شد...
رسول:
_سعیدددد....سریعتر...زود باش داره دیر میشه...
اسلحه ها....جلیقه ها...همه را برداشتیم...
حسام پشت فرمان نشست..
سوار ماشین شدیم...
میکروفون را فعال کردم...هدفون را در گوشم گذاشتم..
صدای فرشید بود...
حس کردم تمام رشته های عصبی ام منحل شد..
داشت فریاد می زد...
_آقااااامحمددد...چشات رو باز کن...دادااااش...من که بهت قول دادم...چشات رو باز کن...تنهام نذار...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16351607617074
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨ ✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_59 محمد: _حیف که قول سرت
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_60
رسول:
تمام ذهنم درگیر صداهایی بود که شنیده بودم..
درگیر آقا محمد..
تمام بدنم می لرزید...
با تمام استرسی که داشتیم رسیدیم نزدیک سوله..
سعید از ما جدا شده و با چند نفر دیگر به سمت مخفیگاه ویکتوریا رفته بود..
یک کیلومتری سوله ماشین را پارک کرده بودیم تا در دید نباشد.
پشت سر هم داشتیم قدم برمی داشتیم...
حس کردم کسی پشت سرم است..
از بچه ها عقب مانده بودم...
صدای نفس نفس زدن هایش را می شنیدم...اشنا بود...
فرشید:
از ترس داشتم جان می دادم.
ترس از دست دادن رفیقم...برادرم...فرمانده ام...
دستش را در دستانم گرفته بودم..
حالا برادرم روی پایم داشت جان می داد...
بی صدا...
میان یک عده گرگ...
یک عده داعشی..
غریب..
آرام بوسه ای روی پیشانی اش کاشتم...
_داداش....صدامو میشنوی؟...من سر قولم هستم....تو هم باش....تنهام نذار.. اگه بخوای بری تمام پشتوانه مون رو از دست می دیم...اگه بری رسول داغون میشه...
قوی باش...مثل همیشه...نذار شرمنده شم...نذار خجالت زده ی روی عطیه خانم باشم...
اشک هایم روی صورتش غلت می خورد...
صدایش می زدم...
التماسش می کردم...
قسمش می دادم...
خواستم فریاد بزنم...
کمک بخواهم...
ولی آخر از چه کسانی؟....از کسانی که به خون برادرم تشنه بودند؟....یااز کسانی که برای به دست آوردن اطلاعات او را اینطور آزار داده بودند؟
امیدی نداشتم...
نه فقط به زندگی برادرم....
به زندگی خودم...
به سرانجام این عملیات..
رسول:
اسلحه را مسلح کردم و با یک حرکت به عقب برگشتم...
از دیدنش جا خوردم...
_تو اینجا چی کار می کنی؟...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16352404855054
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_60 رسول: تمام ذهنم درگیر صداهایی بود که شنیده
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_61
_تو اینجا چی کار می کنی داوود؟...
_من که دنبال سوژه ام....شما چرا اینجایید؟....برا عملیات؟
عصبی فریاد زدم..
_درست حرف بزن ببینم...تو الان باید پیش سعید باشی...برا دستگیری ویکتوریااااا....اینجا چی کار می کنی؟
_داداش چرا عصبی میشی؟....گفتم که...دنبال سوژه ام دیگه....ویکتوریا..
_داووودددد....چرا نگفتی داره میاد اینجا؟...
_مگه باید می گفتم؟...قرار بود فقط دنبالش باشم...
_وای داووود...بدبخت شدیم....ویکتوریا به خون اقا محمد تشنه است...خدا کنه بلایی سرش نیاره..
با فریادم آقا محسن و بچه ها متوجهمان شدند...
_چته رسول؟..چرا داد می زنی؟...می شنون صدامونو...
_تو اینجایی داوود؟
_بله اقا... ت.م ویکتوریام...
_رسول هنوز که اتفاقی نیفتاده...
نگاهی به سر تا پای داوود انداخت..
_تو چرا جلیقه نداری؟
_وقت نشد بگیرم اقا محسن...
جلیقه را از تنش در آورد و به سمت داوود گرفت.
_بگیر تنت کن...
_ولی....
_ولی نداره داوود....سریعتر...وگرنه اجازه شرکت تو عملیات رو بهت نمی دم...
داوود:
برای گرفتن جلیقه مردد بودم...
_بگیر داوود.
دستم را با اکراه جلو بردم و از دستش گرفتم...
_سریعتر راه بیفتید...سیم هدفون تو گوشتون باشه...گزارش لحظه ای بدید...شما حواستون به طبقات بالا باشه....من و داوود می ریم سوله اصلی....امکان درگیری خیلی زیاده...مراقب باشید.. اولویت اولمون جون اقا محمد و فرشید بعد دستگیری ویکتوریا...
متوجه شدید؟
رسول گفت:
_آقا میشه منم با شما بیام؟
_نه رسول...سریعتر برید...
محمد:
حس کردم تمام انرژی ام به یک باره خالی شد...
دستم از روی گلویم لیز خورد و روی پایم افتاد...
تنها صدای فرشید بود که در گوشم اکو میشد...
نگران بود..
انگار تمام بدنم بی حس شده بود..
بی رمق بودم.
خواستم حداقل دستش را در دستم بفشارم که اینقدر نگران نباشد....اما دریغ از یک عکس العمل..
دریغ از یک...
فرشید:
حس کردم نفسش برگشت...
سینه اش خس خس می کرد...
وای خدایا شکر....
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16352678976474
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_61 _تو اینجا چی کار می کنی داوود؟... _من
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_62
با این خس خسی که سینه اش داشت حس می کردم پلک هایش می لرزید...
از درد دستانم را محکم فشار می داد..
ناله هایش بی صدا بود...
بوسه ای به دستان سردش زدم...
با گریه گفتم:
_خوبید آقا محمد؟
_به....خا...طر.....کم...خونیه...نگ....ران...نبا...ش..
در باز شد....
_وای بازم...
نیکلاس وارد سوله شد...
پشت سرش زن بی حجابی با ناز داخل شد...
نگاهم را به آقا محمد دادم که سعی داشت بلند شود..
_آقا محمد شما این زنه رو می شناسید؟
_ویک...تو...ریا...
کمک....کن...بلند...شم...
با نگرانی و ترس گفتم:
_این همون زنه نیست که می گفت خودم سرش رو جدا می کنم..
سعی کرد بخندد..با صدای لرزان گفت.
_چرا....خود...شه..
_شماا چرا اینقدر ریلکسید؟....چر اینقدر آرومید...این زن به خونتون تشنه است...چرا سعی دارید بخندید؟
_چون....خیا..لاتش...خا..مه..چون....زورش...به...امثال...ما...نمی..رسه..
حالا...یه..کمک...کن...بشینم...
یک دستم را به کمرش گذاشتم و با دست دیگرم کمک کردم تا بنشیند...
ویکتوریا نزدیک ما شد..
_دفعه اول که دیدمت اینجوری نبودی...تو این حال نبودی...کاری باهات بکنم که جنازه ات هم نرسه دست خانواده ات...
جوری سر از تنت جدا کنم که تو کتابا بنویسن فرمانده..
کاری کنم به دست و پام بیفتی..
التماسم کنی..
_ما...گر...زِ....سر...بریده...می...ترسی...دیم....در..محفل...عاشقان...نمی...رقصید...یم...
_شاعرم که هستی...
ناگهان عصبی شد...
صورتش را به سمت نیکلاس برگرداند.
با عصبانیت فریاد زد...
_مگه نگفته بودم با سرش کار نداشته باشید؟....گلوش چرا پاره است...
_می خواست ازشون حرف بکشه..
_من این حرفا حالیم نیست...باید زنده بمونه....فهمیدی...
_این جون سگ داره...با این زخم ها نمی میره...
محمد:
دیگر خسته شده بودم...تمام تنم تیر می کشید...
یک زن چقدر می توانست بی رحم باشد..
از تهدید هایش خسته بودم...انگار توخالی بود..ولی..
رسول:
صدای فریاد ویکتوریا در تمام سوله پیچیده بود...
در دلم غوغایی بود..
ای کاش می توانسم همراه آقا محسن بروم..
در این فکر ها بودم که ناگهان...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16353264527474
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_62 با این خس خسی که سینه اش داشت حس می ک
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_63
محسن:
داوود به سمتم آمد...
_آقا همه چی حله....فقط..
_فقط چی داوود؟
_انگار ویکتوریا می خواد آقا محمد رو...
_نمی ذاریم..
_خانم توفیقی...شما اینجا باشید تا درگیری تموم شه..
_داوود...تو دنبالم بیا..
_حسام....تو هم پشتیبانی کن...نذار فرار کنن...
به خاطر اینکه تعدادمون نسبت به اونا کمه همه حواساشون رو جمع کنن...یه خطا برابر میشه با به هدر رفتن تمام زحمات این چند ماهمون..
بسم الله...
آرام و بی صدا به سمت در اصلی حرکت می کردیم...
از کنار دیوار قدم برمی داشتیم.
صدای حرف زدن و خنده های آنان به وضوح شنیده می شد.
تا چند دقیقه دیگر مادرشان را به عذایشان می نشاندیم.
بی صدا مسلح کردیم..
با اشاره دست فهماندم که شروع می کنم.
دقیقا پشت سرشان ایستاده بودم.
با یک حرکت دست روی کمرش نشاندم.
پایم را روی گردنش گذاشتم و با یک حرکت سرش را به زمین زدم..
این از این...
حالا نوبت فردی بود که از سوله نگهبانی می داد..
از کنار دیوار ارام به سمتش رفتم...
از پشت دستم را به گردنش گذاشتم و محکم پیچاندمش...
این هم از این..
دستبند را روی دستش محکم کردم...
ناگهان صدای تیراندازی در تمام محوطه پیچید..
فرشید:
درست می شنیدم...
صدای تیراندازی بود..
همه با عجله از سوله بیرون رفتند..
حتما آقا محسن بود..
نگاهم به وسایل روی میز رفت...
خنجر بزرگی روی میز برق می زد..
لینک ناشناس:
https://secret--message.com/16353979378024
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_63 محسن: داوود به سمتم آمد... _آقا همه
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_64
سر چرخاندم...
هیچ کس نبود...
_آقا محمد من الان برمی گردم...
_مرا..قب....با...ش...
چشمی گفتم و با عجله از جایم بلند شدم..
سر آقا محمد را روی زمین گذاشتم...
_شرمنده...
با یک حرکت خنجر را از روی میز قاپیدم...
با تردید به سمت در رفتم که ناگهان...
محسن:
بلند فریاد زدم.
_کی تیر اندازی کرد؟
همه ساکت بودند...پس یعنی صدای تیراندازی از ما نبوده...
با این صدا رسول با عجله از طبقات پایین امد...
_اقا محسن صدای تیراندازی بود...
از بالا...
_رسول تو برو بالا....مواظب باش ویکتوریا فرار نکنه...من اینجا حواسم هست...
وقت تعلل نبود...
ما را به رگبار بسته بودند...
_حسام صدامو داری؟
_بله....
_تک تیر انداز ها کجان؟
نزدیک مستقر شدن...دید کافی ندارن...
_بالای ساختمون نفر دارن...بزنیدش....
_دریافت شد..
برای لحظه ای در میان آن هیاهو چشمانم را بستم..
_الا بذکرالله تطمئن القلوب
بسم اللهی گفتم و در سوله را با ضرب پایم باز کردم..
خواستم یک قدم بردارم که ناگهان حس کردم کسی پشت سرم است...
بی انکه بدانم کیست مشتی نثار صورتش کردم...
رسول:
طبقه بالا در میان ان شلوغی ها پاکسازی شد...
تنها سوله مانده بود..
_آقا محسن صدامو دارید؟
آقا.....
درحالی که نفس نفس می زد گفت.
_به حسام.... بگو .....بیاد ....پایین..
قطع شد...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16354415553214
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_64 سر چرخاندم... هیچ کس نبود... _آقا محمد من الان برمی
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_65
فرشید:
ناگهان آقا محمد صدایم کرد...
_فر....شی....د؟؟
_جانم آقا محمد
_مرا...قب....با...ش....
چشمانم از اشک لبالب شد...
آخر چطور می توانست در این وضعیت نگرانم باشد؟
چطور می توانست اینگونه آرام و معصوم باشد...
دل کندن از چشم هایش کار سختی بود...
او را تنها گذاشتن آخر بی معرفتی بود....
اما اگر برای اوردن کمک نمی رفتم...
دلم را به دریا زدم...
این اخرین فرصت بود.
برای بار آخر نگاهی به چشمان معصومش انداختم...
در را باز کردم..
استخوان های دستم هنوز درد می کرد...
چاقو را به دست چپم دادم..
راهرو را در پیش گرفتم.
صدای تیراندازی هرلحظه بیشتر میشد..
نمی دانستم آنجا کجاست..
راهرویی خلوط که هر دو متر یک اتاق داشت..
یک صدای دیگر هم در میان ان هیاهو مشخص بود..
دقیق شدم.
صدا از پشت آخرین در راهرو بود...
با احتیاط به سمت در رفتم و بازش کردم..
پله هایی که به طبقه ی بالا راه داشت...
حالا صدا واضح تر بود..
کسی که داشت با تلفن حرف می زد و صدای رگباری که داشت به سمت بچه ها نشانه می رفت.
محسن:
این هم از مشتی که بی موقع فرود آمد..
نیکلاس..
گند زدم...
قبل از اینکه عکس العملی نشان دهم شلیک کرد...
_نمی شناسمت....از رفقای محمدی نه؟...فک نکنم دیگه زنده باشه...
نگاهم به سمت محمد کشیده شد...
تمام بدنش غرق در خون بود..
@Hoonarman
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_65 فرشید: ناگهان آقا محمد صدایم کرد... _فر....شی....د؟
✨✨ ✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_66
رسول:
_حسام آقا محسن گفت بریم پایین...
_خب چرا نگرانی؟
_صداش می لرزید...نفس نفس می زد..
_خب حتما درگیری پیش اومده... بریم کمک..
خواستم قدم بردارم که سرم تیر کشید..
دستم را به سرم گرفتم...
_چی شد؟...می خوای تنها برم؟
_چیزی نیست...بریم...
فرشید:
گارد گرفتم....
در را بی صدا باز کردم...
مردی که پشت رگبار نشسته بود داشت با تلفن حرف می زد...
ارام پشت سرش قرار گرفتم...
حالت چاقویم را در دستم تغییر دادم...
خواستم تیزی را داخل گلویش فرو کنم که متوجه شد...
محسن:
دستم را روی زخم شانه ام گذاشتم...
نمی شد...
نمی شد به این راحتی تسلیم شوم...
از آن طرف محمد که روی زمین سرد چشمانش را بسته بود...از آن طرف هم عملیاتی که فرمانده می خواست...و بچه هایی که چشمشان به من بود..
بی خیال جانم شدم...
یک شلیک کافی بود تا از پا در آورمش...
یک شلیک تا موفقیت عملیات...
یک شلیک تا نجات محمد..
_شما همتون بزدلید....یه مشت آدم به ظاهر معتقد...
عصبی بودم...نگذاشتم ادامه دهد...
به یک حرکت اسلحه را از دستش قاپیدم...
و حالا تیری که روی پیشانی اش نشسته بود...
به همین راحتی..
مرد...
به سمت محمد دویدم...
_داداش خوبی؟
چشمانش را تا نیمه باز کرد..
با خس خس گلویش گفت:
_به....تر.....از...این...نم...یشه..
دستم را زیر سرش گذاشتم...
_طاقت بیار...الان می ریم بیرون...
نفس نفس می زدم..
رسول پشت سر هم صدایم می کرد...
_رسول...به حسام بگو بیاد پایین..
دستش را روی گردنم محکم کردم...
_می تونی بلند شی؟
اینطور نمی شد...
روی کولم گذاشتمش..
خون گلویش از روی صورتم چکه می کرد....
رسیدم مقابل در...
کنار جسد نیکلاس..
ناگهان چشمم روی پاهای زنی ثابت ماند...
رسول:
با عجله به سمت سوله دویدیم..
در راهرو را باز کردم...
با دیدن آن صحنه روی زمین افتادم...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16355856930864
گــــاندۅ😎
✨✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_66 رسول: _حسام آقا محسن گفت بریم پایین... _خب چرا نگ
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_67
فرشید:
قبل از اینکه بخواهم چاقو را گردنش فرو کنم پایش را جلو اورد و به زانویم کوبید...
پشت بام...
ارتفاع...
تاریکی...
کمرم محکم به دیواره بام برخورد کرد...
نفسم رفت...
دست به سینه گذاشتم..
ان از خدا بی خبر خودش رو روی سینه ام انداخت...
دستانش را دور گلویم قفل کرد....
ناخن هایم را روی دستش خراش می دادم...
تنها چند سانت با چاقو فاصله داشتم...
آرام آرام تمام بدنم بی حس شد...
دستم را جلو بردم که چاقو را از زمین بردارم...
نمی شد...
نفس...
نفس کم داشتم...
رسول:
دستم را روی زخم پیشانی اش کشیدم...
تازه بود...
فقط چند دقیقه...
فقط چند دقیقه زود تر می رسیدم حالا با پیکر بی جانش رو به رو نمی شدم.
دستم را روی چشمان نیمه بازش کشیدم...
_زود بود....اخه چرا؟؟؟...اخه چرا تنهامون گذاشتی؟؟؟...
خدایااااا....
چراااااا.....
سرم را روی سینه اش گذاشتم...
_شرمنده داداش....
شرمنده...
اشک هایم سر باز کرد...
_رسول....به خودت بیا...بلند شو....
آقا محمد کمک می خواد...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16356121742364
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_67 فرشید: قبل از اینکه بخواهم چاقو را گردنش فرو کنم
✨✨✨ ✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_68
به سمت آقا محمد دویدم...
نیکلاس که تمام کرده بود...
آقا محسن هم که...
_داوووود....اورژانس رو هماهنگ کن..
کنارش نشستم..
_آقا محمددد...طاقت بیار...جان رسول...
با خنده گفت:
_نگ....را...ن...نبا...ش...اس..تاد..
_نمی تونم...همش تقصیر من بود..اگه جلوتون رو گرفته بودم...اگه یه راه دیگه پیدا می کرد...اگه..
حرفم را قطع کرد..
_فر..شی...د...
ناگهان یاد فرشید افتادم..
_شما فهمیدید کجا رفته؟
با دستش به انتهای راهرو اشاره کرد..
به کنار دیوار تکیه اش دادم..
_حسام اینجا باش...من می رم دنبال فرشید..
_زود برگرد...اینجا هنوز پاکسازی نشده..
_باشه..
اسلحه ام را از روی زمین برداشتم...
از چهارچوب در فاصله گرفتم.
ارام در اخرین اتاق را باز کردم و از پله ها بالا رفتم...
با شنیدن آن صدا بی آنکه وقت کنم اسلحه ام را مسلح کنم داخل شدم..
فرشید:
رسول بود..
صورتم را حس نمی کردم...
حالا که حواسش به من نبود به یک حرکت چاقو را از زمین برداشتم و به پهلوی راستش فرو کردم...
قفل دستانش شل که نشد هیچ...حس کردم ناخن هایش گلویم را پاره کرد...
صدای رسول هم هر لحظه وضوحش را از دست می داد...
چشمانم تار شد و سیاهی مطلق...
تمام...
...........................
_دکتر حالش چطوره؟
_خوب نیست..ما عمل رو انجام می دیم ولی باید منتقل شه تهران...
خونریزی زیاد بوده...زخم سینه اش هم عفونت کرده..
به رگ اصلی آسیبی نرسیده...
ضربان قلب پایین...فشار خون پایین...احتمال سکته قلبی خیلی زیاده.
خطر این عمل بالاست..من تمام سعی خودم رو می کنم.
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16356736329464
گــــاندۅ😎
✨✨✨ ✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_68 به سمت آقا محمد دویدم... نیکلاس که تمام کرده بود.
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_69
سعید:
_چی شد سعید؟...
خیسی صورتم را با استین لباسم گرفتم..
_اقا محمد که اتاق عمله...فرشید هم بستری کردن...
_رسول کجاست؟؟
_شاید نماز خونه باشه...
_از وضعیت آقا محمد چیزی نفهمیدی؟
_خطرناکه....ریسک داره عملش داوود...
راستی از ویکتوریا خبری نشد؟؟
_نه...فرار کرد..البته زخمی شد ولی نتونستیم بگیریمش...نمی دونم چرا این کیس رو دادن به ما...اخه ما رو چه به عملیات های تروریستی...
داوود:
راه افتادم سمت نمازخانه..
گوشه نمازخانه قران به دست داشت اشک می ریخت.
با انکه خودم حال خوشی نداشتم سعی کردم لبخند بزنم..
دستم را روی شانه اش گذاشتم..
_حال آقا رسول ما چطوره؟
بعضش شکست..
_خوب نیستم...داوود...نمی تونم...شکستم...نمی کشم...این همه اتفاق...
به خدا دلم طاقت نمیاره...ناشکری نمی کنم ها ولی اخه چرا باید همه این بلاها سر آقا محمد بیاد...
الان کی به عطیه خانم خبر بده؟
کی به آقای عبدی بگه؟
کی ؟
داوود...
_اروم باش رسول جان...همه چی درست میشه..
صب تشیح جنازه اس...یکم استراحت کن..
چنان سرش را بالا اورد که یک لحظه از گفته خودم پشیمان شدم...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16357620057754
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_69 سعید: _چی شد سعید؟... خیسی صورتم را با است
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_70
_یعنی چی؟؟؟؟تشییع جنازه کی؟
_رسول حواست کجاست؟...
_جواب منو بدههههه...تشییع جنازه کی؟؟؟؟..نکنه...
_وای رسول...آقا محسن رو می گم..
_آقا محسن؟؟...یعنی...
_رسول منو نگا....همین یه ساعت قبل بالا سر آقا محسن بودی...چت شده...
آرام زیر لب اسم محسن را زمزمه می کرد..
_من.... یادم اومدددد...
در حالی که بهت زده از چشمانش اشک می ریخت گفت.
_تیر رو پیشونیش نشسته بود... زیر سرش خیس خون بود...
چشاش باز بود...کنار آقا محمد...هرچی صداش زدم بلند نشد...هرچی التماس کردم نگام نکرد...
داوود.. اگه اقا محمد مثل محسن بی خداحافظی بره....اگه ما رو یادش بره...اگه مثل محسن تو شهر غریب جون بده...
داوود...اقا محمد هنوز نتونسته حرم رو زیارت کنه...هنوز نتونسته زیارت دخول بخونه...هنوز نتونسته مثل همیشه تو ورودی صحن دستش رو سینه اش بزاره...
همش تقصیر منه...
تقصیر منه اگه دختر اقا محمد نتونه باباش رو بغل کنه...
تقصیر منه اگه عطیه خانم تو جوونی شوهرش رو از دست بده...
همش تقصیر منه اگه آقا محمد شهید شه...
همش تقصیر منه..
شاید اگه یکم دیگه پافشاری می کردم الان اقا محمد با مرگ دست و پنجه نرم نمی کرد...
سرش را به سینه ام فشردم..
دیگر خودم هم حالم خوش نبود..
سعید:
حسام ارام داشت به سمتم می امد..
همه بغض داشتند..
چقدر رفتن یک برادر از زندگی ات می توانست سخت باشد...
با بی حالی گفت..
_سعید جان... فرشید به هوش اومده...می خوای بری پیشش؟..
_اره...تو اینجا باش... من می رم...فقط هر خبری شد بهم بگو...
_خیالت راحت..
ارام از دیوار گرفتم و بلند شدم..
خواستم از کنارش رد شوم که صدایم کرد.
_سعید میگم اقا محسن رو کجا بردن؟...
ارام گفتم.
_سردخونه...
_یه سوال...چرا اینجا می خواین مراسم تشییع جنازه اش رو بگیرید؟...
_اینطوری وصیت کرده...درضمن...آقا محسن کسی رو نداره که...تنهاست...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16357846665364
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_70 _یعنی چی؟؟؟؟تشییع جنازه کی؟ _رسول حو
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_71
فرشید:
چشمانم را باز کردم...
تنها صدای نفس هایم را می شنیدم..
مات و مبهوت به سقف خیره بودم..
یادم آمد..
خون...
پارگی گلویش...
خس خس سینه اش...
زخم دستش..
نفس های تنگش...
صدایش در گوشم پیچید...
_فر...شی...د...مرا...قب..باش..
بی اختیار اولین قطره اشک از گوشه چشمم سر خورد و به پایین ریخت و مقدمه ای شد برای سیل اشک هایم...
خواستم از جایم بلند شوم که دنده های سینه ام به شدت تیر کشید..
_اخ..
به لحظه نکشیده سعید در را باز کرد و داخل شد...
و منی که در آن حال....با صورت خیس ... نیم خیز بودم..و با دستم محکم سینه ام را می فشردم...
با عجله به سمتم امد..
دستش را تکیه گاهم کرد...
_فرشید جان...اروم نفس بکش...چیزی نیس...
بعد از چند دم و بازدم نفسم برگشت..
در حالی که نفس نفس می زدم گفتم...
_گلوش...رو...بر...یدن...تمام...بدنش...خون..بووود...
ارام روی تخت خواباندم....
دستانش را روی صورتم قفل کرد..
_فرشید....اروم باش چیزی نیست..
_دادا...شم....
_خوبه فرشید.خوبه... اروم..
سعید:
پرستار داخل اتاق شد...
وضعیت فرشید را که دید به سرعت به سمتمان آمد..
_اقا برید بیرون...
سرنگی را از روی میز برداشت و به سرم زد...
حسام:
منتظرم..
منتظر خبری از برادرم..
خدا می داند چه نذر ها که نکرده ام...
چه دعا ها که نخوانده ام..
در باز شد...
به سرعت از جایم برخاستم..
_آقای دکتر...نتیجه عمل؟
_متاسفانه ایشون لحظه آخر از.....
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16358693892554
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_71 فرشید: چشمانم را باز کردم... تنها ص
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#پارت_آخر
_متاسفانه ایشون لحظه آخر از دنیا رفتن...
_امکان ندارهههه..
ناگهان در اتاق باز شد و در حالی که ملافه ای روی صورتش کشیده بودند رو به رویم قرار گرفت...
دستش از زیر ملافه آویزان بود...
روی زانو نشستم...
انگشتر عقیقشششش...
بلند فریاد زدم....
_داداش برگردددد... نروووو....من بی تو نمی تونم....بعد چند سال برنگشتم که رفتنت رو ببینم...مگه قول نداده بودیییی...مگه نگفتی خیالت راحت...حالا چشات رو باز کن...توبیخ کن...اخراج کن...فقط چشات رو باز کن...رسول جونش بسته به توعه...
در حالی که پاهایم می لرزید بلند شدم...
ملافه را از صورتش کنار زدم...
زخم گردنش...
صورت سفیدش..
لکه های خونی که روی صورتش پراکنده بود...
خودم را روی تن بی جانش انداختم...
صدایی در سرم می پیچید...
_حسامممم...حسام..
چشمانم را باز کردم... گنگ به روبه رو خیره بودم...
نگاهی به در اتاق عمل کردم...
یعنی همه اش خواب بود..
_خوبی؟ چرا صورتت خیسه..
_اره سعید جان فک کنم همش کابوس بود.....هوففف...
_ از آقا محمد چه خبر؟؟؟
_نمی دونم...هنوز که هیچی..فرشید رو دیدی؟
_اره...دوباره حالش بد شد...به زور آرامبخش اروم شد خوابید...
در اتاق عمل باش شد...
تپش قلب گرفتم..
دعا دعا می کردم خوابم تعبیر نشود..
_دکتر چی شد؟
_نتیجه عمل خوب بود...به خاطر شک هایی که بهش وارد شده قلبش ضعیف شده..قبل از اینکه بخواد ایست قلبی داخل اتاق عمل عوارضش رو نشون بده باید بفرستیمش تهران... همین امشب...
عفونت سینه اش به شدت داره گسترش پیدا میکنه...
اینجا کاری نمی تونم بکنم..
_چطور می خواید منتقلش کنید..؟؟
_وضعیتش که پایدار شد با امبولانس...
....................
صبح روز بعد:
رسول:
تشییع جنازه بی هیچ جمعیتی تمام شد..
در اوج غربت...
در اوج تنهایی...
چه کسی فکرش را می کرد کسی مثل محسن اینگونه بی وفا شود...
همه رفتند...
من ماندم و مزاری که بوی خون می داد...بوی عشق
کنارش نشستم..
_آقا محسن خوش به سعادتت...
ای کاش من جای تو اینجا خوابیده بودم...
خم شدم و خاک مزارش را بوسیدم...
"پایان فصل اول"
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16359350511944