گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_62 با این خس خسی که سینه اش داشت حس می ک
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_63
محسن:
داوود به سمتم آمد...
_آقا همه چی حله....فقط..
_فقط چی داوود؟
_انگار ویکتوریا می خواد آقا محمد رو...
_نمی ذاریم..
_خانم توفیقی...شما اینجا باشید تا درگیری تموم شه..
_داوود...تو دنبالم بیا..
_حسام....تو هم پشتیبانی کن...نذار فرار کنن...
به خاطر اینکه تعدادمون نسبت به اونا کمه همه حواساشون رو جمع کنن...یه خطا برابر میشه با به هدر رفتن تمام زحمات این چند ماهمون..
بسم الله...
آرام و بی صدا به سمت در اصلی حرکت می کردیم...
از کنار دیوار قدم برمی داشتیم.
صدای حرف زدن و خنده های آنان به وضوح شنیده می شد.
تا چند دقیقه دیگر مادرشان را به عذایشان می نشاندیم.
بی صدا مسلح کردیم..
با اشاره دست فهماندم که شروع می کنم.
دقیقا پشت سرشان ایستاده بودم.
با یک حرکت دست روی کمرش نشاندم.
پایم را روی گردنش گذاشتم و با یک حرکت سرش را به زمین زدم..
این از این...
حالا نوبت فردی بود که از سوله نگهبانی می داد..
از کنار دیوار ارام به سمتش رفتم...
از پشت دستم را به گردنش گذاشتم و محکم پیچاندمش...
این هم از این..
دستبند را روی دستش محکم کردم...
ناگهان صدای تیراندازی در تمام محوطه پیچید..
فرشید:
درست می شنیدم...
صدای تیراندازی بود..
همه با عجله از سوله بیرون رفتند..
حتما آقا محسن بود..
نگاهم به وسایل روی میز رفت...
خنجر بزرگی روی میز برق می زد..
لینک ناشناس:
https://secret--message.com/16353979378024