#تلنگرانہ
میگه ڪنڪورددارم📚
نمیرسم نمازو...بخونم!
ببینم...
میرسے ناهار بخورے؟🥪
شام بخورے؟🌮
چت کنے؟📱
فیلم ببینے؟!!!🎞
چرا وقت عبادت ڪہ میشہ
فاز صرفہ جویے در وقت میگیریم؟!!
روزقیامت...
نمیگن تڪ رقمے بودے یا نہ‼️
میگن نمازت ڪو⁉️
📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿
دوست داری نماز بخونی اما نمیتونی❓😔
دوست داری قرآن بخونی اما طنبلیت میکنه📖😢
اینکه کاری نداره یه کانال بهت معرفی میکنم که تو توش پر از این حرفاست اصلا حال و هوات عوض میشه😍☺️
چند قلم از فعالیت های کانال😊👇🏻
#تلنگــࢪانھ
#حرفبزرگان
#پروفایل_چادرانه
#حرف_حساب
#چالش
وکلی چیزای قشنگ دیگه که به خدا نزدیکترت میکنه پس بدو بیا لفتش بدی از دستت میره ها😊☺️
به عشق آقا امام زمان بیا ببین چقدر خوشحال بشه 1000برابر دعات کنه
@doktaranhoseyni
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_53 محمد: _ کثافت حروم زاده....جرعت داری دستم
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_54
رسول:
برای فعال کردن میکروفون دو دل بودم...
اگر آقا محسن می فهمید دمار از روزگارم در می آورد..
چشمش را که دور دیدم صدا را پخش کردم.
_این طعمه خودمه....خودم سر از تنش جدا می کنم....فهمیدی؟... خوددددم.
همین که این جمله را شنیدم سریع قطعش کردم...
دستانم یخ شد...سرد شد..
قلبم یه سینه می کوبید..
سردرد بدی داشتم..
زیر لب پشت سر هم می گفتم
_نه...نه ...نه ...نه..
دستم محکم روی میز فرود آوردم و بلند فریاد زدم..
_نههههههههههه.....
سعید سراسیمه وارد اتاق شد.
_یاخداااا....رسول....
نگاهی به سیستم انداخت و کنارم نشست.
_چی شده رسول؟
صدای ضبط شده را پلی کردم...
صدایش در مغزم اکو می شد...
_سعید...اگه اتفاقی برا آقا محمد بیفته...
_هیس....هیچی نگو رسول..
سر روی شانه اش گذاشتم.
اشک هایم سر باز کرد..
به هق هق افتادم.
_پس چرا کاری نمی کنیم سعید؟....چرا آقا محمد رو از اون جهنم بیرون نمیاریم...
_رسول تو خودت جواب این سوال رو خوب میدونی...صبر داشته باش ...همه چی درست میشه.
محمد:
کشان کشان مرا به سمت اتاق شکنجه بردند..(عکس داخل کانال بارگزاری شده)
میز و صندلی در گوشه اتاق وجود داشت...
در و دیوارش کلا خون بود...
زنجیر هایی که از بالای میز آویزان بود...
همه و همه زجر آور بود...
نفسی گرفتم...
بوی خون حالم را دگرگون کرد.
یک مکان مناسب برای شکنجه ی جسمی و روحی...
خداراشکر کردم که بچه ها هیچ کدام اینجا نیستند..
_ببندینش اینجا...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16349796066854
هدایت شده از طَرَفــْـــ ڱـآندویـے ــــدآرآݩ♥🐊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوخی با گاندو 😂
سریالیست
پ.ن، آقا محمد اینجا آقای
سامان گوران هستن😁
کپی ممنون ❌
فقط فوروارد ✅
🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/384827526Cf17e6d3bda
یه چیزی بگم ؟ اتاق شکنجه رو وحشتناک تر کن 🙏 اینجوری باحال نیس اصلا حسش نمیکنم 🙂
عالی بود فقط ای کاش میگفتی که محمد چی میشه بهش
خواهرم چه خبره محمد چه گناهی کره که این بلا ها رو سرش میاری یه ذره یواش تر 😂😰😰
اتاق شکنجه خیلی شلوغ و کثیف چجوری محمد کشیدن ؟؟؟
آقا اصلا حال نمیده خیلی کم زجر میدی رمانت رو هم کم کردی اصلا دو خط مینویسی و تموم 😐😐😐
آخه محمدم 🥺 فقط یه چیز خیلی کم میزاری رمانو
:::::::::::::::::::::::::::::::
برا هیچ کدوم جوابی ندارم😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت حضرت محمد مبارک 😍❤️❤️
خودم ساز
#ادیت
#میلاد
#خادم_الزهرا
𝐂𝐨𝐩𝐲 🚫| 𝐟𝐨𝐫𝐰𝐚𝐫d 🖇️
𝐣𝐨𝐢𝐧 𝐮𝐬 :《@editor_sho》
آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:
مرگ با عزت❤...
_یعنی هیچ نقطه ضعفی نداری؟.....زنت؟😨
اسید.....😱
تیزی چاقو را کف دستم گذاشت...🔪💉
حس کردم نفسم بالا نمی آید...
سرش....🔪😰
سلام من از این به بعد زیر پیامام #محمددنیام رو میزارم تا منو بشناسید الان هم همهی اعضای کانال باهم:پارت میخایم پارت میخوایم 👊👊👊👊👊👊
________
چشم😂
یه پارت دیگه هم دارید
یا خدااا میخوای بکشی بکش این همه زجر برای چیههههه....!!پس بقیه کجان دداوود و فرشید و حسام کجا رفتن؟؟یکی به من بگههههه.... #خانوم نویسنده عصبی
_______
انشالله اونا هم پیداشون میشه😂
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_54 رسول: برای فعال کردن میکروفون دو دل بودم.
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_55
دستش را روی پیشانی ام گذاشت.محکم و با ضربه سرم به عقب کشید.
با دست دیگرش تیزی چاقو را کف دستم گذاشت...
_حرف بزن...اطلاعات بده...
_مرگ با عزت...
_که اینطور...پس حرف نمی زنی...
_این دفعه ی اولی نیست که می گم....
من حرفی ندارم...اطلاعاتی ندارم...داشته باشم هم سرم بره هیچی نمی گم.
_اخرِ امروز حالت رو می پرسم...
چاقو را روی دستم فشار داد...چنان طولش می داد که حس کردم نفسم بالا نمی آید...
خون با فشار از کف دستم سرازیر شد.
_این تازه اولشه...
اشاره ای به نفرات پشت سرش کرد..
_تا می خوره بزن...
فقط با صورتش کار نداشته باش..
اونو می خوام واسه زنش نگهدارم...
ته دلم خالی شد...عطیه...
به سمتم آمدند...با باتوم های برقی که دستشان بود شروع کردنند به کوبیدن...
با هر ضربه حس می کردم گوشت تنم له می شود...
تمام صورتم خیس شده بود...به نفس نفس افتاده بودم..
زخم دستم گز گز می کرد..
_تحملت که بالاست....منم که کارم سخت تر شده...حرف بزن...دلم نمی خواد از اسید یا شوکر استفاده کنم...زود باش...
در حالی که نفس نفس می زدم گفتم.
_من حرفی ندارم....فعلا که گوشت دست گربه افتاده...ولی مطمئن باش تاوان همه کارات رو پس می دی...
با تک خنده ای گفت.
_ببینم یعنی تو هیچ نقطه ضعفی نداری؟....زنت؟...
_دستت بهش نمی رسه بی ناموس....جرعتش رو نداری...
_باشه....قبول...دستم بهش نمی رسه...ولی اینکه فیلم سر بریدنت رو ببینه ...حتی فکرش هم آزار دهنده اس...چه صحنه ای بشه..
رسول:
_الو...داوود...چی شد؟... تونستی بفهمی کجا رفت؟
_اره رسول جان.. از وقتی از اونجا اومده بیرون داره می گرده...آدرس ها رو برات می فرستم...خیلی مشکوکن...
_سریعتر داوود....سریعتر...
قطع کردم..
به دقیقه نکشیده آدرس ها را برایم فرستاد...
با برسی هایی که کردم متوجه شدم تمام این آدرس ها به هم مرتبط اند...پس قطعا منشع تمام انفجار ها و البته تیم های جاسوسی از این مکان ها سازماندهی می شدن...
به اقا محسن خبر دادم...
انگار زمان عملیات فرا رسیده بود..
_فرشید صدام رو داری؟.....فرشید؟....
گوشی را برداشتم...
پشت سر هم زنگ می زدم..
نگرانی ام تشدید شد...
تنها راه فهمیدن اینکه فرشید گیر افتاده یا نه میکروفون بود..
فعال شد..
محمد:
_می بینی؟...جوجه مامورا واسه نجاتت هر کاری می کنن...چطوره از این پسره کمک بگیریم؟...موافقی؟
در میان خواب و بیداری بودم..
فرشید مقابلم افتاد..
سرش را بلند کرد.
کبودی صورتش جانم را آتش می زد...
_بازش کنید...
با خشونت هلم داد..
پاهایم بریده بریده شده بود...زخم داشت..به خاطر سیخی که در زخمم فرو کرده بود، سینه ام می سوخت..
حالا نوبت چه بود؟
جای من و فرشید عوض شد...
با ضربه ای به کمرم زد روی زمین افتادم.
حالا من مقابل فرشید زانو زده بودم.
_حرف می زنی یا سر فرمانده ات رو بزارم رو سینه اش....
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16349863527674
فاتح جان کجایی؟!🥺محمد رو کشتا😂🤦🏻♀️🥺 از من به فاتح،فاتح جان خطر،😂😱 گوش به زنگی؟🤨 نکشش بلا سرش بیار🔫😶😁 منتظر پارت بعدی هستیم🤭 #یازهرا😟😬
_________
خبراش رسیده...فاتح فعلا رفته مرخصی😂
تا نیست محمد رو می زنم داغون می کنم😂
وای چه جذاب داره میشه....!!سرشو ببر..!بدنشم قیمه قیمه کن بفرست واسه دوستاش...!خشننن #خانوم نویسنده با اندکی کاهش و تغییر..
_______
عجب😑
چه کاریه خو
میگی کلا ننویسم😂
وای ننه وای محمدم وای بچه ها وای خدا وای کمکشون کن وااای😱😭وای خانم نویسنده وای یکم رحم کن وای پارت بعدی رو بزار😭😭
____________
آب قندددددد
امداددددددد
ادمین ها به امداد کانال خبر بدید😂
این بیچاره داره جون میده😂
اقااا محمد چه گناهی کرده 🥺🥺 فرشید اطلاعات بده 😭😭😭😭🙏🙏🙏🙏
______
اخه چرا اطلاعات بده😑
هوی هوی احترامتون نگه داریدا محمدم رو تیکه تیکه میکنید هه ایشون قوی تر از این حرفاست😏
_________
داداش سرش رو ببره چه ربطی به قوی بودن داره😂
اللن فرشید بخاطر اینکه محمد نمیره میخواد اطلاعات بده؟🥺اوخداااااااااااااابیچارهدبچههههههه
_______
خداااا
😂😂😂
اولا من داداش نیستم خواهرم دوما ربط داره ک میگم وگرنه نمیگفتم #محمد_قوی_است😎
_________
داداش😂😂
باشه منم میگم داداش چطوری داداش چاکریم چخبرا دیگ چیکار میکنی اق محمدمون حالش چطوره😎😁
_______
افتضاح😂
در حال جان دادن😑
وای خداااااا بمیرم برات محمدم اخ دلم کباب شد براش نویسنده یا یزید جان خود یزید یکم ته دلش مهر محبت داشت ازش یه کوچولو الگو بگیر سر این رمان دیگه اشکی برام نمونده اشکام خشک شد از بس گریه کردم من سر این رمانه😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
_______
اوخییی
من که شناختمت😂
الکی مزه نریز😑
محمد را بکشی با همین دستان خدم تورا قطعه قطعه خواهم کرد😎 #بارانا😏
_______
توبه😂
شمری یا فرعونی یا نه یزیدی نه خدایی کدومشونی؟ 😏بیچاره محمد زیردست چ کسی افتاده
___________"
تمام موارد😑
نویسنده جونممممم پارت بعدیو کی میذاری؟ ما گونادالیما🥺 بردی بالا؟😂😱😬
_____
فردا😂