گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨ ✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_59 محمد: _حیف که قول سرت
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_60
رسول:
تمام ذهنم درگیر صداهایی بود که شنیده بودم..
درگیر آقا محمد..
تمام بدنم می لرزید...
با تمام استرسی که داشتیم رسیدیم نزدیک سوله..
سعید از ما جدا شده و با چند نفر دیگر به سمت مخفیگاه ویکتوریا رفته بود..
یک کیلومتری سوله ماشین را پارک کرده بودیم تا در دید نباشد.
پشت سر هم داشتیم قدم برمی داشتیم...
حس کردم کسی پشت سرم است..
از بچه ها عقب مانده بودم...
صدای نفس نفس زدن هایش را می شنیدم...اشنا بود...
فرشید:
از ترس داشتم جان می دادم.
ترس از دست دادن رفیقم...برادرم...فرمانده ام...
دستش را در دستانم گرفته بودم..
حالا برادرم روی پایم داشت جان می داد...
بی صدا...
میان یک عده گرگ...
یک عده داعشی..
غریب..
آرام بوسه ای روی پیشانی اش کاشتم...
_داداش....صدامو میشنوی؟...من سر قولم هستم....تو هم باش....تنهام نذار.. اگه بخوای بری تمام پشتوانه مون رو از دست می دیم...اگه بری رسول داغون میشه...
قوی باش...مثل همیشه...نذار شرمنده شم...نذار خجالت زده ی روی عطیه خانم باشم...
اشک هایم روی صورتش غلت می خورد...
صدایش می زدم...
التماسش می کردم...
قسمش می دادم...
خواستم فریاد بزنم...
کمک بخواهم...
ولی آخر از چه کسانی؟....از کسانی که به خون برادرم تشنه بودند؟....یااز کسانی که برای به دست آوردن اطلاعات او را اینطور آزار داده بودند؟
امیدی نداشتم...
نه فقط به زندگی برادرم....
به زندگی خودم...
به سرانجام این عملیات..
رسول:
اسلحه را مسلح کردم و با یک حرکت به عقب برگشتم...
از دیدنش جا خوردم...
_تو اینجا چی کار می کنی؟...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16352404855054
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_59 رسول: _داووودد جانمممم خوبی؟ _عالی
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_60
رسول:
_اقا مجید همون موقع که داشتید واسه من نقشه می کشیدید باید به عواقبش فکر میکردید..
الکی نیست با رسول در افتادن...
نزدیک جعبه دارو ها شدم..
_اقا بگو چی میخوای بدم خب...
_نه بابا؟به خیال خودت بچه زرنگ تهرونی؟؟
با خنده گفت
_هرجور راحتی استاد..
_یه نوع داروی اسموتیک میخوام داداش...
با چشمان گرد نگاهم کرد..
درحالی که داشت از خنده منفجر میشد گفت.
_این کار اوج بی رحمیه رسوللللل...
یه شب داره میره مهمونی..
گند نزن به حالش..
به نظرم درجا شهیدش کنی عذابش کمتره..
_مجیدددد...داری یا...
_تهدید نکن...دارم...
رفت سمت کمدش..
شیشه ای را بیرون اورد.
سریع از دستش قاپیدم و نگاهی به اسمش کردم..
بی هیچ حرفی از در بیرون رفتم...
مجید بلند گفت..
_رسوللللل...زیاد ندی به خوردششش....کممممم...
در دلم گفتم
_اگه به خیال کم بودم که اینهمه خودم رو به اب و اتش نمیزدم.
محمد:
تلفنم زنگ خورد..
به دست ماهورا بوسه ای زدم و دادامش دست عطیه..
سعید بود..
_به به سلام..یادی از ما کردی برادر..
_سلام آقا خوبید؟
_الحمدلله..
کاری داشتی؟
_راستش میخواستم بگم امکانش هست امشب نیام؟
_سعید جان اگه کار مهمی داری اشکال نداره
ولی دلم میخواد همتون رو ببینم..
در مورد پرونده هم مواردی هس که باید بدونید.
_زیاد مهم نبود..
_پس منتظرم..
راستی..
به رسول بگو که محل قرارها و جشناشون رو پیدا کنه..
امشب لازمشون دارم.
_چشم...
سعید:
مهمانی امشب جور شده بود.
راه فراری نداشتم..
اماده بودم یک کتک حسابی از رسول نوش جان کنم..
برای رساندن خبر به رسول یک کاغذ نوشتم و روی میزش گذاشتم..
ترجیح دادم پست را از فاتح تحویل بگیرم و خودم دنبال فلورا وردی باشم...
.............
فرشید:
_رسول جان کارا رو سپردی به علی سایبری؟
_سپردم...
نگاهی به داوود کردم..
_مطمئنی میخوای بیای؟
_نگران نباش..خوبم.
_آقای عبدی نمیاد؟
_نه..امشب قرار داشتن...اقا ابراهیمم بعد شام میاد..
می دانستم رسول یک نفس راحت کشید.
رسول:_سعید کجاست؟
_رفته جای فاتح..
پست رو تحویل میده میاد.
خب بریم دیگه..
_ بریم..
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16412343824516