گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_50 محمد: از بچه ها خداحافظی
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_51
محمد:
بالاخره کار خودشان را کردند...
نیم ساعتی بود که چشم بسته روی زمین افتاده بودم...
هر از گاهی صدای باز و بسته شدن در به گوش می رسید...
با همان چشمان بسته سنگینی نگاهی را روی خود حس می کردم..
برایم مهم نبود چه اتفاقی می افتد...
سرم از تنم جدا کنند...
آتشم بزنند...
تکه تکه ام کنند...
یا...
فقط می خواستم ای ماموریت به سرانجام برسد.
چه زنده بمانم، چه...
تنها حسرتم حرم بود...
حتی از فرزندم هم دل کنده بودم...
ای کاش می شد از عطیه و عزیز حلالیت بگیرم.
در این فکر ها بودم که صدای قدم هایش مرا از فکر دراورد.
رسول:
_حسااااااممممم....
_چی شد؟
_سریعتر آقا محسن رو صدا کن....
_باشه...اتفاقی افتاده..
_حساااام.
_خیله خب.
بعد از چند دقیقه آقا محسن صدایم کرد.
_کارم داشتی رسول؟
_آقا ردیاب متوقف شد.
_ت.م بزار...داوود رو بفرست...باید از فرصت پیش اومده درست استفاده کنیم...همه رو باید زیر نظر بگیریم...
درضمن...قراره چند نفر نیروی جدید بیان.
_کی؟
_خانم ملکی و خانم فهیمی با چند تا خانم دیگه...تو این عملیات لازمه.
_اهااا.... فقط لازمه پرنده هم اعزام کنیم موقعیت؟
_نه رسول...الان زوده...باید از منطقه اطلاعات کامل به دست بیاریم..این طوری می تونیم با اطمینان قدم برداریم...
_تا یه ساعت دیگه دسترسی می گیرم برا تصویر هوایی.
_داوود کجاست نمی بینمش..
_فک کنم تو حیاطه..
_باشه...خسته نباشی...به کارت برس.
محمد:
پارچه ی روی چشمانم را کنار زد..
_خب خب....اقای فرمانده...باز رسیدیم به هم....گفته بودم نمی تونی از دستم فرار کنی.
این بار فرق داره....می دونی فرقش چیه؟ اینکه این بار ازت اطلاعات می خوام....در عوض جونت رو می بخشم...
تنها راهی که می تونی زنده بمونی...
بهت پیشنهاد می کنم از این فرصت استفاده کنی.
_فرصت؟....تو به این میگی فرصت؟...پس همون بهتر که تا آخر عمرم زجر بکشم تا بخوام از این فرصت استفاده کنم.
_خود دانی...من بی صبرانه منتظرم تا خودم سر از تنت جدا کنم.
_منم بی صبرانه منتظر اون لحظه ایم که دستبند می زنن رو دستت..لحظه ی شکستنت.
لبش را از عصبانیت زیر دندانش فشرد.
_از اونجا که شکنجه های الکساندر جواب نداده بود تصمیم گرفتم این کار رو بسپرم به یه کار بلد....یه داعشی....یه بی رحم...کسی که خوب بلده زجر بده...
می دونی که...داعشی جماعت رحم و مروت حالیش نیس...
:::::::::::::::::::
پ.ن:یه داعشی😱😱
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16348300539074
هدایت شده از ★سربازسید؏لی★ motahareh
#تلنگرانہ
میگه ڪنڪورددارم📚
نمیرسم نمازو...بخونم!
ببینم...
میرسے ناهار بخورے؟🥪
شام بخورے؟🌮
چت کنے؟📱
فیلم ببینے؟!!!🎞
چرا وقت عبادت ڪہ میشہ
فاز صرفہ جویے در وقت میگیریم؟!!
روزقیامت...
نمیگن تڪ رقمے بودے یا نہ‼️
میگن نمازت ڪو⁉️
📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿
دوست داری نماز بخونی اما نمیتونی❓😔
دوست داری قرآن بخونی اما طنبلیت میکنه📖😢
اینکه کاری نداره یه کانال بهت معرفی میکنم که تو توش پر از این حرفاست اصلا حال و هوات عوض میشه😍☺️
چند قلم از فعالیت های کانال😊👇🏻
#تلنگــࢪانھ
#حرفبزرگان
#پروفایل چادرانه
#حرف_حساب
#چالش
وکلی چیزای قشنگ دیگه که به خدا نزدیکترت میکنه پس بدو بیا لفتش بدی از دستت میره ها😊☺️
به عشق آقا امام زمان بیا ببین چقدر خوشحال بشه 1000برابر دعات کنه
@doktaranhoseyni
اخطار اول
کپی نکن دوست عزیز
بنده کلی برا این سکانس زحمت کشیدم
#فـــــاطـــمـه_زهـــــــــــــــرا
@RRR138
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_51 محمد: بالاخره کار خودشا
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_52
_می دونی که..... داعشی جماعت رحم و مروت حالیش نیس...
_نه که تو و خواهرت رحم و مروت حالیتونه.
_مواظب باش چی از دهنت بلغور می کنی پسره ی عوضی...
_عوضی تویی و هرکی که پاش به خاک کشورم باز شده.
نزدیکم شد..
از عصبانیت دندان هایش را به هم قفل کرد.
_شنیدم سینه ات تیر خورده.
دستش را روی زخمم گذاشت... گوشت سینه ام را در دستانش مچاله کرد...
از درد چشمانم را بستم.
تمام بدنم می لرزید.
_چطوره...جرعت داری یه بار دیگه بهم بگو عوضی تا نشونت بدم...
تمام قدرتم را جمع کردم...
حس کردم تمام بدنم گر گرفته..
باید منتظر بدتر از این می بودم.
_کثافت حروم زاده....جرعت داری دستم رو باز کن تا نشونت بدم...
ناگهان....
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16348300539074
دوستان محترم بعد رمان ایشون قراره رمان بنده قرار بگیره با رمانش خوش باشید که فقط زجر کشی چیزی بازیه چون رمان من دو تا شهید خیلی خیلی مهم داره
____________
صحیح😂😂