eitaa logo
گــــاندۅ😎
342 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🖤🖤🖤🖤 پرواز 🖤🖤🖤🖤🖤 🕊️🖤🕊️ 🖤🕊️🖤 احمد:پس باید از بانوان هم استفاده کنیم چون به اندازه دوتا ماموریت بزرگ نیرو نداریم محمد سرش رو به نشانه تایید تکان داد و گفت:خب سعید و فرشید شما با نیرو هاتون برید برای اسکورت من و داود و احمد هم با باقی بچه های تمرین بافته میریم برای دستگیری لیام و دارو دستش نیلوفر خانم شما و خانم حسینی نژاد باید برید سراغ سیمین و گمرکی احمد تو هم باید با پنج نفر از بچه ها بری سراغ اون مغازه فست فودی مدیرش رو هم دستگیر کن مصطفی توهم با دوازده نفر از بچه ها پنج نفر زن هفت نفر مرد میری سراغ آموزشگاه آرش توهم با سه تا از آقایون میری سر بیمارستان معاونش رو دستگیر میکنی من و داوود و خانم مرادی و بقیه بچه ها میریم سر لیام به احتمال صد درصد نقشه پشتیبانی داره هرکاری میکنن تا دستگیر نشن خیلی خب بچه ها وقت کافی نداریم انبار مهمات بازه برید جلیقه و تفنگ و دست بند بگیرید و خیلی سریع وارد عمل بشید همه :اطاعت محمد:راستی توجه داشته باشید که همه دستورات فقط از طریق رسول که تو سایت هست اعلام میشه خب یاعلی مدد آقای عبدی همه مون رو از زیر قرآن رد کرد دلشوره عجیبی داشتم برعکس من و داوود زهرا خیلی خونسرد بود و توی و در حین مسیر زیارت عاشورا می‌خوند محمد:داوود از در پشتی برو من هم زنگ میزنم بچه ها پرواز لیام رو عقب بندازن زهرا:نه آقا شک میکنه راوی : اگر یادتون باشه بچه ها به لیام جی پی اس وصل کرده بودن . زهرا:ع آقا لیام فرودگاه چرا نمیره محمد:یعنی چی ؟ زهرا:نمیدونم به جای اینکه مستقیم بره دور برگردون رو رفت داوود :منو زهرا میریم دنبالش شماهم برید فرودگاه سرش محمد مکس یک دقیقه ایی کرد و گفت : خیلی مراقب باشید زهرا:چشم قربان زهرا و داوود با موتور رفتن سراغ لیام داوود:این چرا داره میره سمت جاده فرعی ؟ زهرا:نمیدونم ، به آقا رسول بگو نیرو پشتیبانی بفرسته داوود:از شاهین به یاسر از شاهین به یاسر رسول:یاسر به گوشم داوود:نیروی پشتیبانی می‌خوایم رسول: باشه الان میفرستم به یه سوله رسیدیم که یه جای پرت بود آنتن هم نداشت داوود :نریم باید صبر کنیم نیرو بیاد زهرا:داوود سرت رو بدزد داود سرش رو دزدید و زهرا با یه تیر یه مرده قول شماغ رو خلاص کرد داوود: نقشه بوده مارو بکشونن اینجا زهرا فاطی کماندو نشیاااا زهرا:بامزه بود ععععععع(صدای جیغ) چشم هایم رو با صدای داوود که روی صندلی بسته شده بود بیدار شدم داوود:تو خوبی سرفه ای کردم سرفه ای همراه با خون نگاهی به سر و وضعم کردم لباس های خاکی احساس کردم پهلوم شدید درد میکنه داود نگران گفت: پهلوت درد نمیکنه؟ زهرا: چطور مگه ؟ داوود:ب بیهوش که بودی نامردا انقدر زدنت شرمنده بسته بودنم زهرا:اش صدای آشنایی که شنیدم حرفم رو برید لیام بود لیام گرینجر لیام:هی باید چی صدات کنم؟ ستاره؟ سحر؟ کدوم اصلا اسم اصلیت چیه آن زهرا هه ی زن هزار چهره بالاخره شغلت چیه ؟ میهمان داری یا شاید هم ی ویزیتور یاهم مدلینگ آخ حواسم نبود تو ی ماموری ه ی مامور احمق زهرا:خودت چی بالاخره زنی یا مرد ؟ شغلت چی ؟و اسمتون چی ؟ لیام خنده مزخرفی کرد که حالم از صدای خندش بهم میخرد با خودم گفتم ای کاش گوش هام برای مدتی توانایی شنیدنش رو از دست میداد تا صدای شیطانی کثافتش رو نمیشه نیدم درست رو به رویم ایستاده بود داوود حسابی غیرتی شده بود صورتش از عصبانیت سرخ شده بود و دندون هایش رو روی هم فشار میداد و زیر لب چیز هایی میگفت که نمی شنیدم چی میگه لیام خیلی نزدیکم سده بود با پاهام ضربه ای به قفسه سینه اش زدم افتاد زمین خنده یی از روی عصبانیت کرد و گفت :ه ببین دختره خیره دوتا انتخاب داری یک با من ازدواج میکنی دو نه تو رنگ کسایی که دوست داری رو میبینی و اونایی که دوست دارن رنگت رو داود با صدای بلد فوش خیلی بدی به لیام داد که نمیتونم بگم چی گفت. لیام:خیلی دوسش داری آره ه زهرا با من ازدواج کن کل نیویورک رو میریزم زیر پات جوری هم می‌چینم که کسی نفهمه تو مامور بودی زهرا:دهنت رو ببند کثافت حتی نمیتونم ریختت رو هم ببینم چه برسه ... الله اکبر نگاهی به داود کرد و گفت:ه انتخابش رو کرد کاری میکنم که سر قبرش التماس کنی که بیاد تو خوابت هه سمت داود رو و از رو صندلی بازش کرد ولی هنوز دست هاش باز بود یک آن احساس کردم داود با شنیدن کشته شدن من چند سال پیر شد چشم هاش نگران بود نگاهی بهش انداختم و لبخندی زدم گفتم نترس جای بدی نمیرم داود درست روبه روی من با فاصله حدود پنج متر وایساده بود ی مرد هیکل گنده هم از پشت گرفته بودش لیام پوز خندی به داود زد نگاهی به من کرد و گفت :میتونی تصمیمت رو عوض کنی ها هنوز آخه این پسره چی داره که من ندارم زهرا:ه نجابت شرافت ی سوال تو چی داری آخه که قبول کنم ؟ لیام:دیگه داری زیادی فک میزنی تیری به سمت قلبم نشونه گرفت
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_71 فرشید: چشمانم را باز کردم... تنها ص
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ _متاسفانه ایشون لحظه آخر از دنیا رفتن... _امکان ندارهههه.. ناگهان در اتاق باز شد و در حالی که ملافه ای روی صورتش کشیده بودند رو به رویم قرار گرفت... دستش از زیر ملافه آویزان بود... روی زانو نشستم... انگشتر عقیقشششش... بلند فریاد زدم.... _داداش برگردددد... نروووو....من بی تو نمی تونم....بعد چند سال برنگشتم که رفتنت رو ببینم...مگه قول نداده بودیییی...مگه نگفتی خیالت راحت...حالا چشات رو باز کن...توبیخ کن...اخراج کن...فقط چشات رو باز کن...رسول جونش بسته به توعه... در حالی که پاهایم می لرزید بلند شدم... ملافه را از صورتش کنار زدم... زخم گردنش... صورت سفیدش.. لکه های خونی که روی صورتش پراکنده بود... خودم را روی تن بی جانش انداختم... صدایی در سرم می پیچید... _حسامممم...حسام.. چشمانم را باز کردم... گنگ به روبه رو خیره بودم... نگاهی به در اتاق عمل کردم... یعنی همه اش خواب بود.. _خوبی؟ چرا صورتت خیسه.. _اره سعید جان فک کنم همش کابوس بود.....هوففف... _ از آقا محمد چه خبر؟؟؟ _نمی دونم...هنوز که هیچی..فرشید رو دیدی؟ _اره...دوباره حالش بد شد...به زور آرامبخش اروم شد خوابید... در اتاق عمل باش شد... تپش قلب گرفتم.. دعا دعا می کردم خوابم تعبیر نشود.. _دکتر چی شد؟ _نتیجه عمل خوب بود...به خاطر شک هایی که بهش وارد شده قلبش ضعیف شده..قبل از اینکه بخواد ایست قلبی داخل اتاق عمل عوارضش رو نشون بده باید بفرستیمش تهران... همین امشب... عفونت سینه اش به شدت داره گسترش پیدا میکنه... اینجا کاری نمی تونم بکنم.. _چطور می خواید منتقلش کنید..؟؟ _وضعیتش که پایدار شد با امبولانس... .................... صبح روز بعد: رسول: تشییع جنازه بی هیچ جمعیتی تمام شد.. در اوج غربت... در اوج تنهایی... چه کسی فکرش را می کرد کسی مثل محسن اینگونه بی وفا شود... همه رفتند... من ماندم و مزاری که بوی خون می داد...بوی عشق کنارش نشستم.. _آقا محسن خوش به سعادتت... ای کاش من جای تو اینجا خوابیده بودم... خم شدم و خاک مزارش را بوسیدم... "پایان فصل اول" لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16359350511944