🖤🖤🖤🖤🖤پرواز🖤🖤🖤🖤🖤
#لبیک_یا_حسین
#پارت_چهل_و_ششم
#گاندو
🖤🕊️. . 🕊️🖤
فکر همه چیز رو کردم خان داداش
الکی گفتم فکر همه چیز رو کردم فقط میخواستم محمد آروم شه برای اینکه صوتی ندم خیلی سریع به بهانه کار اتاقش رو ترک کردم از استرس دست هام داشت میلرزید
تلفنم زنگ خورد مامان بود صدام رو صاف کردم و جواب دادم
_الو سلام مامان قشنگم
+سلام به روی ماهت مادر
_چی شده یادی از ما کردید مامان خانم ؟
+خب آاااا خب امشب زود بیا خونه آقا محمد هم زنگ زدم دعوت کردم
_خیره چی شده ؟
+خیر بودنش که خیره دخترم میخواد عروس بشه
صورتم مثل این انیمه ها بالاس سرخ شد با خط های مشکی
_بسملا از کی تالا
مامان خنده ای کرد و گفت :
+زود بیا خونه به آقا محمد هم خودم زنگ زدم خداحافظ
اون روز محمد منو رسوند خونه و خودش هم رفت خونشون تا دوش بگیره و خوش تیپ کنه
ساعت حدود شیش بود چون هم من و هم داود و هم محمد کارمون معلوم نبود قرار شده بود از شام بیان که اگه دیر وقت هم ضد مشکلی پیش نیادو از این جور حرف ها
تا رسیدم مامانم فرستادم چپیدم تو حموم اومدم لا وقتی آبگرم رو واز مردم ها انگار جون گرفتم
موهام رو خشک کردم سرکی تو کمد لباس هام انداختم پیراهنی گلبهی که آستین های موی داشت انتخاب کردم با روسری طوسیی سرم کردم و با طلق روسری، روسری رو روی سرم قاب گرفتم
چادر رنگی ام رو از کشو در اوردم چادر لیمویی با برگ های سبز تیره و غنچه های ریز کم رنگ روی طرح چادرم بود مادر اسرار داشت اندکی آرایش کم رنگی کنم اما خب من پشت گوش انداختم و خب گوش ندادم به حرفش جوراب شلواری ام را پایم کردم و از اتاق بیرون رفتم و رفتم توی آشپز خانه و شروع به درست کردن سالاد کردم و بعد روش رو تزئین کردم بعدش هم میوه هارو خشک کردم و در ظرف چیدم
خوابم میومد و دلم میخواست سیر بگیرن بخوابم که همون لحظه صدای آیفون اومد و خواب از سرم پرید دیدم داداش محمد اینا هستن هزار الله و اکبر از شب دامادش هم جذاب تر شده بود یک پیراهن سفید با کت اسپرت طوسی سلام و علیک و احوالپرسی کردیم حدود ده دقیقه بعد داود اینا اومدن رفتم سلام و احوالپرسی کردم و بعدش رفتم توی آشپز خونه و چای بردم بعد حدود چهل دقیقه ای بزرگ تر ها سر گرم صحبت بودند که مامان به من علامت داد که برو غذا رو بکش و عزیز هم به میترا گفت میز رو بچینه من و میترا رفتیم توی آشپز خونه وای
میترا:واااای چ بچه سر به زیری بود حتی یک کلمه حرفه هم نزد حتی یک دفعه هم نگات نکرد کلاً سرش به زیر بود
زهرا:حالا به جای اینکه غیبت بچه مردم رو بکنی برو میز رو آماده کن
میترا با آرنج یدونه به پهلوم کبوند و بعد پشت چشمی نازک کرد بعد رفت سالاد و بشقاب هارو روی میز چیند من هم سوپ و برنج و خورشت رو کشیدم و کمکش بردم و روی میز قرار دادم
بابام :به فرمایید غذا سرد میشه
بعد از صرف شام و جمع کردن سفره و صرف چای مادر آقا داود از پدرم خواست که بریم حرف هامون رو بزنیم و پدرم هم قبول کرد با نگاهی به بابا انداختم که بهم گفت برم من هم آقا داود رو به سمت اتاقم راهنمایی کردم
داود:خب بفرمایید
زهرا:خب در مورد کار مون که خب در جریان هستید و فکر میکنم میدونید که من اصلاً حاضر به استعفا از کارم نیستم
داود:به من هم قصد ندارم همچین کاری رو ندارم و چون اونجوری شما هم میتونید من رو مجبور به عین کار کنید و خب نیت هم من هم شما و هم امسال ما کاملا واضح و معلوم هست
داشتیم صحبت میکردیم که تلفن محمد زنگ خورد آقای عبدی بود انگار درخواست جلسه فوری داده شده بود و باید خیلی سریع وارد عمل میشدیم
محمد:بله چشم متوجه شدم
عبدی:پس سریع خودتون رو برسونید خیییلیی سریع خداحافظ
محمد:یا علی مدد
عبدی:علی یارت پسر
محمد تلفن رو قطع کرد
همه با نگرانی به محمد نگاه کردن
محمد ی نگاهی به همه انداخت و از جاش بلند شد و به حالت دو به سمت اتاق اومد و در رو باز کرد
محم:پاشید زود باشید باید خیلی سریع بریم اداره بدویید
چادرم روی چوب لباسی بود سریع برداشتمش و من داود محمد به سرعت دو به سمت درب خروجی رفتیم داود سویچ ماشینش رو به دینا داد و ما با ماشین محمد رفتیم اداره
محمد داشت رانندگی میکرد و داود هم جلو نشسته بود
محمد از آینه نگاهی به من انداخت و گفت به سلامتی جواب مثبت یا منفی ؟
🖤🖤🖤🖤🖤 پرواز 🖤🖤🖤🖤🖤
#لبیک_یا_حسین
#پارت_چهل_و_هفتم
#گاندو
🖤🕊️.
🖤🕊️
به سلامتی جواب مثبت یا منفی؟
شوکه شدم هم من هم داوود و از خجالت آب شدیم به ناچار گفتم درباره ی چی ؟
محمد که قیافه مارو دید گفت: درباره چیز دیگه بگو چیز آهان اینکه بریم باشگاه تیراندازی مسابقه بدیم پوز خندی زدم و گفتم: نمیدونم والا بزار فکرام رو بکنم
داوود:ی سوال الان ما با این تیپ و قیافه بریم جلسه بهمون شک نمیکنن
نگاهی به خودمون کردیم و از خنده روده بر شدیم
زهرا:خب شما و داداش محمد اول برید بهتون هم گفتن چرا این تیپی هستید بگید رفته بودیم مهمونی منم چند دقیقه صبر میکنم بعد از شما میام و اگر هم چیزی گفتن ی بهونه ای میارم دیگه
محمد ماشین رو در پارکینگ پارک کرد و منتها به جای اینکه محمد و داوود اول برن من اول رفتم داخل منتها زرنگی کردم اول رفتم تو نماز خونه و مقنعه ام رو از کمد در اوردم و سرم کردم بعد هم لباسم رو عوض کردم و به سرعت جت رفتم اتاق جلسه محمد و داوود به همراه بقیه بچه ها دور میز نشسته بودند و در حال دست انداختن تیپ محمد و داوود بودند سلامی کردم و رفتم کنار نیلوفر نشستم
رسول :آقا داوود به سلامتی خواستگاری بودی اینجور خوش تیپ کردی
رسول راست میگفت خواستگاری بود داوود ولی خب اگه میگفت آره بحث جمع نمیشد و اونوقت یکی از شرط های منو زیر پا گذاشته بود
داوود: وااا زبونتو گاز بگیر مهمونی بودم سعید:آقا شما چی شما هم مهمونی بودید 😂
محمد:منم شام جایی بودم
حدود ده دقیقه بعد بحث جمع شد
صدای اس ام اس گوشیم توجه هم رو به خودش جلب کرد نگاهی به صفحه گوشیم انداختم محمد پیام داده بود نوشته بود:کلت کندس خالی بند کی وقت کردی بری لباس عوض کنی ؟
چشم و ابرویی به صورت نامحسوس و رمزی بالا انداختم که آقای عبدی سر رسید
یکی یکی همه به آقای عبدی سلام کردیم
عبدی :خب بچه ها میدونم به خاطر کار فشرده و سختی که این مدت در رابطه با پرونده داشتید قرار بود امشب پیش خانواده هاتون باشید ولی خب موضوع از اهمیت بالایی قرار داره از نماز صبح باید طبق گروه بندی هایی که ننوشته شده و روی نقاطی که روی نقشه مشخص شده میرید مستقر میشید رسول هم توی سایت پشت سیستم هست .
سوالی نیست ؟
-خیر
_خیر
+خیر
•خیر ......
عبدی:خب موفق باشید برید فعلا استراحت کنید تا فردا
بعد از رفتن آقای عبدی آقا رسول گفت:یعنی نمیشه امشب بریم خونه ؟
محمد:خیر
🖤🖤🖤🖤🖤 پرواز 🖤🖤🖤🖤🖤
#لبیک_یا_حسین
#پارت_چهل_و_هشتم
#گاندو
🖤🕊️
🖤🕊️
همه از صندلی هامون بلند شدیم و پراکنده شدیم
..............
داوود رو تو نماز خونه گیر انداختم ،میدونستم دلش پیش زهرا خانم گیره و از طرفی هم میدونستم محمد برادر شیری زهرا خانم هست
داوود داشت آب رو از پارچ به داخل لیوان میریخت
رسول: خب آقا داوود میبینم که دروغ گو هم شدی داداش داداش کردنت هم که شعار بود
داوود:واا چی داری میگی
داود داشت آب میخورد که گفتم :دیدم زهرا خانم لباس مهمونی تنش بود و رفت تو نماز خونه بانوان از طرفی هم دیدم تو و آقا محمد باهم اومدید و از طرف دیگه هم نامزد سعید که میشه خواهر شما به سعید همه چیز رو لو داده بود۰(البته این موضوع لو دادن نرو خالی بستم )
آب پرید تو گلوی داوود به شکلی که داشت خفه میشد محکم زدم پشتش تا نفسش بالا بیاد
نگاهی به من انداخت و گفت:به کسی نگی هااا تورو خدااا گفته اگه کسی توی اداره بفهمه هم معذب میشم همم نمیخواد تا عقد نکردیم کسی از چیزی خبردار شه ده ثانی نه به باره و نه به دار ما تازه داشتیم حرف میزدیم که محمد گفت آقای عبدی دستور جلسه فوری داده
دیدم رسول پقی زد زیر خنده
هاج و واج نگاهش کردم گفتم کجاش خنده داشت ؟
رسول :اولا من از کجا باید زهرا خانم رو میدیدم که لباس مهمونی پوشیده وقتی چادر سرش هست و از اینجا به نماز خونه اونا دید نداره دومن دینا خانم وقتی هنوز نمیدونه جواب چیه چیو باید به سعید بگه سومن واقعا آقا محمد ......
نتونست ادامه حرفش رو بزنه از زور خنده
نگاهی پر از فحش نثارش کردم و آبی که توی پارچ بود رو ریختم روش و شد موش آب کشیده
رسول:مسخره چرا آب میریزی الان میرم همه جا جار میزنم
نتونستم جلوش رو بگیرم فوری به زهرا زنگ زدم و موضوع رو گفتم که دیدم حلوی درب نماز خونه ظاهر شد سلام جدیی به رسول کرد و گفت : ببخشید آقا داود اطلاعات شخصی شمارو که خیچ ربطی به محل کار نداره رو مثلاً مهمونی رفتن یا پیکنیک رفتن ویا.... تون رو میاد جار بزنه که شما به گفته خودتون میخواید این کار رو بکنید ؟
رسول کاملا قانع شد و عذرخواهیی کرد و رفت داخل نماز خونه زهرا هم رفت دنبال کار خودش
منم رفتم پیش رسول نگاهی به من انداخت و گفت:به نظر من همین الان برو بگو منصرف شدی و گرنه ی جوری قانع میکنت که شاخ در بیاری
من در جایگاه همکار لال شدم
خنده ای کردم و رفتم دم قفسه قرآن ها قرآنی رو برداشتم و شروع به خواندن سوره مبارکه نور کردم
پلک هایم سنگین شده بود برای همین قرآن رو بوسیدم و در قفسه قرار دادم بالشتی برداشتم و دراز کشیدم چیزی نگذشت که خوابم برد با صدای اذان از خواب بلند شدم رفتم وضو گرفتم و نماز خاندم و خیلی سریع رفتم پایین دم میز رسول که همه اونجا بودن
محمد:سلام بچه ها خب گروه بندی هارو میخونم زهرا مرادی و نیلوفر شادمهر به همراه حسین آقا و داود میرید روی نقطه آبی دقیقا جلوی مزون خانم مرادی و شادمهر باید مراقب خونه باشن کی میاد کی نیره داود هم وظیفه تعقیب رو داره حسین آقا هم رانندس
و یکی یکی نام و وظیفه بقیه بچه هارو هم خوند
آقا رسول پشت سیستمش نشسته بود که ی دفعه داد زد :آقا آقا لیام داره میره ترکیه
محمد:چی کجا ؟
رسول:ترکیه
محمد نگاهی به ساعتش انداخت و سریع تلفنش رو برداشت و شما ه آقای شاملو در فرودگاه امام خمینی رو گرفت و بهش گفت که سری یک بلیت برای احمد گرفت و احمد رو فرستاد بره ترکیه
من و نیلوفر و داوود و حسین آقا هم که وظیفه مون این بود که خونه لیام رو پوشش بدیم حدود ده روز دم خونه لیام کمین کرده بودیم تو اون مدت فقط یک بار یک خانم میانسال با لباس های ساده رفت تو خونه که من برای اینکه سرو گوشی آب بدم جلوی راهش سبز شدم
زهرا: ببخشید خانم اینجا منزل آقای مسعودی هست
خانم میان سال لبخندی زد و گفت :خیر اینجا خونه آقای توسلی نیست خونه آقای ابراهیمیه
(میدونستم اسمش رو گذاشته افشین ابراهیمی )
زهرا:آهان شما نمیدونید ابن آقای مسعودی خونش کجاست؟
خانم میانسال:نه والا من اینجا مصدختم هستم و کسی رو نمیشناسم
زهرا: آهان ممنونم با ایجازه
اون شب جامون رو با ی گروه دیگه عوض کردیم و رفتیم اداره اون شب به اسرار خانواده هامون به مودت یک ساعت مرخصی ساعتی گرفتیم و صیغه محرمیت خوندیم و من و داوود محرم شدیم
🖤🖤🖤🖤🖤 پرواز 🖤🖤🖤🖤🖤
#گاندو
#پارت_چهل_و_نهم
#لبیک_یا_حسین
🖤🕊️
🖤🕊️
به خاطر وضعیت کاری مون نتونستیم جشنی بگیریم یعنی اصلا وقتی برای گرفتن جشن نداشتیم بعد از صیغه به اتفاق هم رفتیم اداره حالا آقا داوود برام شده بود داوود و خانم مرادی براش زهرا
داشتیم میرفتیم کنارش نشسته بودم و داشت رانندگی
تو فکرو خیال بودم اصلأ حواسم نبود که دارم نگاهش میکنم و لبخند میزنم همه فکر و حواسم تو گذشته بود ۰
نگاهش رو از جاده گرفت و دستش رو رو به روی صورتم تکان داد ، با تکان دستش از افکارم پرت شدم بیرون و ی دفعه گفتم :هان بله چیه !
پوز خندی زد و گفت کجایی دختر ؟
لبخندی زدم و گفتم همینجا کنار تو
پشت چشمی نازک کرد و گفت من مونم تو با این همه هوش چرا رتبه اول دانشگاه تهران رشته پزشگی نشدی باهوش ؟
زهرا:خب چه دلیلی از این منطقی تر که نمیخواستم آه و نفرین یک عالم جون پشتم باشه ؟ ها؟
داوود: هیچوقت در این حد قانع نشده بودم
داشتیم بع سر به سر هم میزاشتیم که رسیدم من دم در پیاده شدم و داوود با ماشین رفت تو پارکینگ
پشت میزم نشسته بودم و داشتم اطلاعات این لیام و دارو دستش رو زیر و رو میکردم که متوجه شدم لیام فردا از ترکیه میره انگلستان
چراغی بالای سرم روشن شد چراغی پر از سوال
🖤🖤🖤🖤🖤 پرواز 🖤🖤🖤🖤🖤
#پارت_پنجاه
#گاندو
#لبیک_یا_حسین
🕊️🖤🕊️
🖤🕊️🖤
✨یک ماه بعد✨✨
یا آلارم ساعت گوشی چشم هایم رو باز کردم قرار بود برای خرید انگشتر و لباس داوود بیاد دنبالم و باهم بریم خرید روز جمعه بود از خواب که بیدار شدم رفتم حمام و آماده شدم گوشیم زنگ خورد داوود بود با هیجان فراوانی جواب دادم :الو بله جانم ؟
خنده ی شیرینی کرد و گفت: سلامت کو دختر ؟ بیا پایین منتظر .
مامان گوشی رو از دستم کشید و بهش گفت:داود مادر بیا بالا باهم صبحونه بخوریم میچسبه
داود:چشم مادر اومد
زنگ آیفون خورد رفتم و در رو باز کردم نگاهی بهش انداختم حسابی تیپ زده بود موهاش رو رو به بالا سشوار کرده بود تیشرتی جذب به رنگ نوک مدادی پوشیده بود و شروال کتان مشکی نگاهی سرشار از احساس بهش انداختم و گفتم :سلام آقا
داوو:به به سلام حوری من
لب خندی زدم و هم زمان از خجالت آب شدم با چشم قره مامان
داوود سلام و احوالپرسی کرد با مامان
من هم میز صبحانه رو آماده کردم نمیدونم چشمون شده بود سر سفره کلا همش نگاهمون به هم گره خورده بود
داوود کمکم کرد تا سفره رو جمع کنم
مامان:زهرا مادر خودم ظرف هارو میشورم شما برید
ماچ آبداری از مامان کردم و رفتم توی اتاقم تا روسری و چادرم رو سرم کنم داوود هم اومد توی اتاقم
داشتم روسریم رو مرتب میکردم جلوی آینه که از توی آینه چشمم به داوود خورد لبخندی بهش زدم و گفتم :من آماده ام بریم
کیفم رو برداشتم و به اتفاق داود سوار ماشین شدم
کنارش نشستم
داوود : زهرا روم نشد جلوی مامانت ی چیزی بهت بگم
زهرا:جانم چی شده ؟ الان بگو
داوود:امروز از هروز قشنگ تر شدی
لبخند عمیقی زدم و گفتم:شما هم از هروز خوش تیپ تر شدی
دوتایی باهم زدیم زیر خنده داوود ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم در طول مسیر از برنامه های آیندمون گفتیم درست مثل همیشه قله هامون و.....
داوود ماشین رو گوشه ای پارک کرد پاییز بود و هوا سوز قشنگی داشت
برگ های قرمز و نارنجی از درخت ها جدا میشد و روی زمین میریخت و زیر پای رهگذران آوازه میکرد
دستانمان را در هم گره کرده بودیم و از رویا هامون میگفتیم کنار بوتیک مردانه شیک و مدرنی ایستادم وارد مغازه شدیم کلی کت و شلوار و پالتو و.... شیک وجود داشت
نگاهی به داوود انداختم و گفتم خب از کجا شروع کنیم ؟
نگاهی به خودش کرد و گفت هرچی فکر میکنم این لباس ها برازنده این استایل ورزشکاری من نیست باید بریم از ناف پاریس برای من کت و شلوار بگیریم
عاشقانه نگاهش کردم
برای اینکه جو عوض بشه گفت آممم اون کت و شلواره چطوره همون سبز یشمیه
زهرا:برو ی تن بزن بیا ببینم
چند کت و شلوار انتخاب کردیم و از فروشنده خواستیم که برای مون بیار تشون انتخاب سخت بود همشون بهش خیلی میومد آخرش به کلی سختی یک کت و شلوار کلاسیک سرمه ای رنو با پیراهنی سفید خریدیم به اسرار من پاپیون هم خرید
مغازه بغلی هم لباس عروس زنونه داشت نگاهی به لباس ها انداختم ولی خودم نتونستم چیزی انتخاب کنم از داوود خاستم اون برام لباس انتخاب کنه خداییش سلیقه عالیییی داره پیراهن شیری رنگ بلندی که تا مچ پا بود و یقه سه سانتی ایستاده داشت و آستینش مچ دار بود و به خاطر پلی سرشانه مقداری پف وای میستاد رو برام انتخاب کردم واقعا خیلی خاص شده بودم کفش هایی با پاشنه پنج سانتی شیری انتخاب کردم که جنس چرمی داشت خریدم و برای داوود هم کفش چرمی مشکیی انتخاب کرد رو خریدیم .
برای خرید انگشتر رفتیم حلقه ساده ای انتخاب کردیم که وسطش اول اسم هامون حک شده بود داوود حلقه اش از پلاتین بود چون طلا برای آقایون حرام هست حلقه پلاتین گرفت که اول اسم من روش حک شده بود و حلقه من هم اول اسم داوود ......
🖤🖤🖤🖤🖤 پرواز 🖤🖤🖤🖤🖤
#پارت_پنجاه_یکم
#گاندو
#لبیک_یا_حسین
🖤🕊️🖤
🕊️🖤🕊️
فروشنده حلقه ها را در جعبه هایشان گذاشت و به ما داد شون
دستم رو در دستان داوود حلقه کردم نمیدونم چرا احساس کردم تین لحظه دیگر تکرار نخواهد شد یا برای من یا برای داوود نگاهی به صورتش کردم لبخند عشقولانه ای در صورتش داشت خیابون خلوت خلوت بود از لبخندش قند تو دلم آب شد سرم رو به سینه اش چسباندم و تمام عطر خنک مردانه اش را استشمام کردم داود سرم رو از سینه اش بلند کرد و صورتم رو با دستاش قاب کرد قدم زنان به سمت ماشین رفتیم ماشین رو روشن کرد نا خود آگاه شعری به زبانم اومد :اگر دل میبری جانان روا باشد که دلداری ...
تا خواستم ادامه شعر رو بخونم تلفنم زنگ خورد شماره سایت بود
زهرا:الو بله ؟
محمد:با داوودی ؟
زهرا:آره چیزی شده ؟
محمد:سریع خودتون رو برسونید سایت ماموریت داریم
تلفن رو قطع کرد داوود نگران نگاهم کرد نگاهی نگران و تعجب بار
خیلی سریع گفتم:بدووو بریم سایت عملیات داریم
داوود پاش رو گاز فشار داد و خیلی سریع رفتم سایت ی دفعه احساس کردم افکارم پرت شد تو چند ساعت پیش چی شد یم دفعه من غسل شهادت کردم ؟
به خودم اومدم دیدم رسیدیم ضبط گوشیم رو روشن کردم و شروع به وصیت کردن کردم .
زهرا رفته بود نماز خونه تا روسریش رو عوض کنه و من پیش بچه ها تو اتاق آقا محمد
زهرا امروز عجیب شده بود از هروز چهره اش زیبا تر شده بود فکر کنم حسابی عاشقم شده بود
با اومدن زهرا به اتاق جلسه محمد خیلی سریع شروع کرد :خب بچه ها اصلا وقت نداریم امروز دستور از بالا دریافت کردیم که باید وارد فاز عملیاتی بشید
زهرا:نمیشه که
محمد:چرا؟
رسول:همین الان بچه ها از فرودگاه گفتن لیام داره از کشور خارج میشه
زهرا:مشکل همینجاست دیگه رئیس جمهور چین و روسیه هم امروز دارن میان تهران آقا رسول ساعت پرواز لیام رو میدونید؟
رسول:آمم یک لحظه آهان بله ساعت پانزده و چهل دقیقه
فرشید: دقیقا وقتی که ما داریم رئیس جمهور چین و روسیه رو اسکورت میکنیم
🖤🖤🖤🖤🖤 پرواز 🖤🖤🖤🖤🖤
#گاندو
#لبیک_یا_حسین
#پارت_آخر
🕊️🖤🕊️
🖤🕊️🖤
احمد:پس باید از بانوان هم استفاده کنیم چون به اندازه دوتا ماموریت بزرگ نیرو نداریم
محمد سرش رو به نشانه تایید تکان داد
و گفت:خب سعید و فرشید شما با نیرو هاتون برید برای اسکورت من و داود و احمد هم با باقی بچه های تمرین بافته میریم برای دستگیری لیام و دارو دستش نیلوفر خانم شما و خانم حسینی نژاد باید برید سراغ سیمین و گمرکی
احمد تو هم باید با پنج نفر از بچه ها بری سراغ اون مغازه فست فودی مدیرش رو هم دستگیر کن
مصطفی توهم با دوازده نفر از بچه ها پنج نفر زن هفت نفر مرد میری سراغ آموزشگاه
آرش توهم با سه تا از آقایون میری سر بیمارستان معاونش رو دستگیر میکنی
من و داوود و خانم مرادی و بقیه بچه ها میریم سر لیام به احتمال صد درصد نقشه پشتیبانی داره هرکاری میکنن تا دستگیر نشن
خیلی خب بچه ها وقت کافی نداریم انبار مهمات بازه برید جلیقه و تفنگ و دست بند بگیرید و خیلی سریع وارد عمل بشید
همه :اطاعت
محمد:راستی توجه داشته باشید که همه دستورات فقط از طریق رسول که تو سایت هست اعلام میشه
خب یاعلی مدد
آقای عبدی همه مون رو از زیر قرآن رد کرد
دلشوره عجیبی داشتم برعکس من و داوود زهرا خیلی خونسرد بود و توی و در حین مسیر زیارت عاشورا میخوند
محمد:داوود از در پشتی برو من هم زنگ میزنم بچه ها پرواز لیام رو عقب بندازن
زهرا:نه آقا شک میکنه
راوی : اگر یادتون باشه بچه ها به لیام جی پی اس وصل کرده بودن .
زهرا:ع آقا لیام فرودگاه چرا نمیره
محمد:یعنی چی ؟
زهرا:نمیدونم به جای اینکه مستقیم بره دور برگردون رو رفت
داوود :منو زهرا میریم دنبالش شماهم برید فرودگاه سرش
محمد مکس یک دقیقه ایی کرد و گفت : خیلی مراقب باشید
زهرا:چشم قربان
زهرا و داوود با موتور رفتن سراغ لیام
داوود:این چرا داره میره سمت جاده فرعی ؟
زهرا:نمیدونم ، به آقا رسول بگو نیرو پشتیبانی بفرسته
داوود:از شاهین به یاسر از شاهین به یاسر
رسول:یاسر به گوشم
داوود:نیروی پشتیبانی میخوایم
رسول: باشه الان میفرستم
به یه سوله رسیدیم که یه جای پرت بود آنتن هم نداشت
داوود :نریم باید صبر کنیم نیرو بیاد
زهرا:داوود سرت رو بدزد
داود سرش رو دزدید و زهرا با یه تیر یه مرده قول شماغ رو خلاص کرد
داوود: نقشه بوده مارو بکشونن اینجا زهرا فاطی کماندو نشیاااا
زهرا:بامزه بود
ععععععع(صدای جیغ)
چشم هایم رو با صدای داوود که روی صندلی بسته شده بود بیدار شدم
داوود:تو خوبی
سرفه ای کردم سرفه ای همراه با خون نگاهی به سر و وضعم کردم لباس های خاکی احساس کردم پهلوم شدید درد میکنه
داود نگران گفت: پهلوت درد نمیکنه؟
زهرا: چطور مگه ؟
داوود:ب بیهوش که بودی نامردا انقدر زدنت شرمنده بسته بودنم
زهرا:اش
صدای آشنایی که شنیدم حرفم رو برید
لیام بود لیام گرینجر
لیام:هی باید چی صدات کنم؟ ستاره؟ سحر؟ کدوم اصلا اسم اصلیت چیه آن زهرا
هه ی زن هزار چهره بالاخره شغلت چیه ؟ میهمان داری یا شاید هم ی ویزیتور یاهم مدلینگ آخ حواسم نبود تو ی ماموری ه
ی مامور احمق
زهرا:خودت چی بالاخره زنی یا مرد ؟ شغلت چی ؟و اسمتون چی ؟
لیام خنده مزخرفی کرد که حالم از صدای خندش بهم میخرد با خودم گفتم ای کاش گوش هام برای مدتی توانایی شنیدنش رو از دست میداد تا صدای شیطانی کثافتش رو نمیشه نیدم درست رو به رویم ایستاده بود
داوود حسابی غیرتی شده بود صورتش از عصبانیت سرخ شده بود و دندون هایش رو روی هم فشار میداد و زیر لب چیز هایی میگفت که نمی شنیدم چی میگه لیام خیلی نزدیکم سده بود با پاهام ضربه ای به قفسه سینه اش زدم افتاد زمین خنده یی از روی عصبانیت کرد و گفت :ه ببین دختره خیره دوتا انتخاب داری یک با من ازدواج میکنی دو نه تو رنگ کسایی که دوست داری رو میبینی و اونایی که دوست دارن رنگت رو
داود با صدای بلد فوش خیلی بدی به لیام داد که نمیتونم بگم چی گفت.
لیام:خیلی دوسش داری آره ه زهرا با من ازدواج کن کل نیویورک رو میریزم زیر پات جوری هم میچینم که کسی نفهمه تو مامور بودی
زهرا:دهنت رو ببند کثافت حتی نمیتونم ریختت رو هم ببینم چه برسه ... الله اکبر
نگاهی به داود کرد و گفت:ه انتخابش رو کرد کاری میکنم که سر قبرش التماس کنی که بیاد تو خوابت هه
سمت داود رو و از رو صندلی بازش کرد ولی هنوز دست هاش باز بود یک آن احساس کردم داود با شنیدن کشته شدن من چند سال پیر شد چشم هاش نگران بود نگاهی بهش انداختم و لبخندی زدم گفتم نترس جای بدی نمیرم
داود درست روبه روی من با فاصله حدود پنج متر وایساده بود ی مرد هیکل گنده هم از پشت گرفته بودش لیام پوز خندی به داود زد نگاهی به من کرد و گفت :میتونی تصمیمت رو عوض کنی ها هنوز آخه این پسره چی داره که من ندارم
زهرا:ه نجابت شرافت ی سوال تو چی داری آخه که قبول کنم ؟
لیام:دیگه داری زیادی فک میزنی
تیری به سمت قلبم نشونه گرفت
2.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاشکی اربعین بادست ساقی;-)
مهمونم کنی چای عراقی💔
محبوبی حسینـ
#ادمین_یا_زینب
اربعین حسینی
نشر حداکثری
#لبیک_یا_حسین
#لبیک_یا_حسین
#لبیک_یا_حسین
#لبیک_یا_حسین
#لبیک_یا_حسین
#لبیک_یا_حسین
#لبیک_یا_حسین
#لبیک_یا_حسین
#لبیک_یا_حسین
#لبیک_یا_حسین
#لبیک_یا_حسین
#لبیک_یا_حسین
#لبیک_یا_حسین
#لبیک_یا_حسین
#لبیک_یا_حسین
#لبیک_یا_حسین
#لبیک_یا_حسین
#لبیک_یا_حسین
#لبیک_یا_حسین
#لبیک_یا_حسین
#لبیک_یا_حسین
#لبیک_یا_حسین
#لبیک_یا_حسین
#لبیک_یا_حسین