گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_70 _یعنی چی؟؟؟؟تشییع جنازه کی؟ _رسول حو
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_71
فرشید:
چشمانم را باز کردم...
تنها صدای نفس هایم را می شنیدم..
مات و مبهوت به سقف خیره بودم..
یادم آمد..
خون...
پارگی گلویش...
خس خس سینه اش...
زخم دستش..
نفس های تنگش...
صدایش در گوشم پیچید...
_فر...شی...د...مرا...قب..باش..
بی اختیار اولین قطره اشک از گوشه چشمم سر خورد و به پایین ریخت و مقدمه ای شد برای سیل اشک هایم...
خواستم از جایم بلند شوم که دنده های سینه ام به شدت تیر کشید..
_اخ..
به لحظه نکشیده سعید در را باز کرد و داخل شد...
و منی که در آن حال....با صورت خیس ... نیم خیز بودم..و با دستم محکم سینه ام را می فشردم...
با عجله به سمتم امد..
دستش را تکیه گاهم کرد...
_فرشید جان...اروم نفس بکش...چیزی نیس...
بعد از چند دم و بازدم نفسم برگشت..
در حالی که نفس نفس می زدم گفتم...
_گلوش...رو...بر...یدن...تمام...بدنش...خون..بووود...
ارام روی تخت خواباندم....
دستانش را روی صورتم قفل کرد..
_فرشید....اروم باش چیزی نیست..
_دادا...شم....
_خوبه فرشید.خوبه... اروم..
سعید:
پرستار داخل اتاق شد...
وضعیت فرشید را که دید به سرعت به سمتمان آمد..
_اقا برید بیرون...
سرنگی را از روی میز برداشت و به سرم زد...
حسام:
منتظرم..
منتظر خبری از برادرم..
خدا می داند چه نذر ها که نکرده ام...
چه دعا ها که نخوانده ام..
در باز شد...
به سرعت از جایم برخاستم..
_آقای دکتر...نتیجه عمل؟
_متاسفانه ایشون لحظه آخر از.....
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16358693892554