شهادت شیرین ترین، غم انگیر دنیاست...💔
#چایترامنشیرینمیکنم
#شهیدانه
#شهادت
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
منتظرانظهورولیعصر³¹³
#توجه فردا قسمت ۱۱ تا ۱۵ ارسال میشود🦋
دیروز و امروز به دلیل بعضی مشکلات نشد رمان رو بزارم انشاءالله فردا جبران میکنم🙃🌻
#حاج_قاسم
#حاجیمون
‹🌵🕊›
•
•
گَـرچِھاینشَهـرشُلـوغاست،
وَلۍبـٰآوَرڪُن
آنچـنـٰآنجـٰآ؎ِتوخـآالیسـت،
صِـدٰامۍپیچَـد..
•
•
🕊⃟🌵¦⇢ #شھیدانه••
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
♥️🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌺🌿
♥️🕊
اذکار روز #شنبه 🔖
📌 یا رب العالمین ⇜ ۱۰۰ مرتبه
📌 یا غنی ⇜ ۱۰۶۰ مرتبه
#منتظرانظهورولیعصر ✨
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
اول صبح بگوییم حسین جان رخصت
تا که رزق از کرم سفره ی ارباب رسد...
رفقا صبحتوݧ حسینے☀️🍃🌸
•᳡منتظرانظهورولیعصر
•|°🌤.|•
|° #صبحونه .|
.
‹ برای درهـــای بستـــ🚫ــهٔ زندگیــت
شکــر گـــزار باش😇
چون اونـــها ما رو به سمت
درهـــای مناسب ، هدایت میــکنن🎈
خدا هرگـــز دیر نمیکند...›🌻
.
.
#صبحتونبخیر
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
#قرآنی_شو
کـارها گِـره میخورند،
بـہ بُـن بَسـت میـرِسـند،
#امّـــــا
گِـره گُـشـاه
تُـویــے خــُدایــا 🙂💕
✨ #خُـدایِخوبِمَــن ✨
🔗 #دعای_هفتم
📚 #صحیفه_سجادیه
#قرآن
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
#شهیدانه
°| [🦋. 🦋. 🦋. 🦋. 🦋. 🦋. 🦋. 🦋] |°
گرچهاینشهرشلوغاست؛
ولیباورکن
آنچنانجایتوخالیست؛
صدامیپیچد . .💔
[به وقت دلتنگی]
#حاج_قاسم 🌙
#حاجیمون
#ـبزنیدࢪوےپیوسٺنـ🙂👇🏻
🌿↷
🦋|°•@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313•°|🦋
اذکار روز #یکشنبه 🔖
📌 یا ذالجلال و الاکرام ⇜ ۱۰۰ مرتبه
📌 یا فتاح ⇜ ۴۸۹ مرتبه
#منتظرانظهورولیعصر ✨
•[🕊🌷]•
🥀 #شهیدانه
+مادر گفتـــ : نـــرو، بمـــان!😔
دلم میخواهد پســـرم
عصــــای دستم باشد.
گفت: چشم هر چه تو بگویی
فقط یك سوال!
میخواهی پسرت عصای
این دنیـــایت باشد یا آن دنیـــ🌎ـــا ؟
مادرش چیزی نگفت
و با اشك بدرقه اش كرد...🌱♥️
🕊 #شهید_جواد_رحمانی_نیکو_نژاد
.
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒██▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒██▒▒
▒██████████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒█▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒█▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒██████████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒██████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒██▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒███▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒██▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
▒████████████▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
▒████████████▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒██▒██████
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒██▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒
▒█████████████▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒███████▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒
▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒██▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒███████▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒█▒▒█▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒█▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒█▒▒█▒██▒▒
▒▒▒▒▒▒▒▒██▒█▒▒▒▒█
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██████
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
گوشیتو برعکس کن😉➡️
•
°
•
°
•
حالا یه صلوات براش بفرست🦋💙
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
اگه خوشت اومد فروارد کن😍🌸
#امام_زمان
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت یازدهم 🍃
جلوی مغازه هایی که وسایل خانه می فروختند، می ایستاد.هر چیزی کهپولش می رسید، می خرید.
-شهلا، من دوست ندارم برای خانه خودمان فرش دستباف بگیرم.
- ولی دستباف ماندگار تر است.
- دلت می آید؟دخترهای بیچاره شب وروز با حون دل نشسته اند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته. بعدما چه طور آن را بیندازیم زیر پایمان؟
از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد می شدیم. جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند. همیشه آرزو داشتن وقتی ازدواج کردمبا همسرم بروم دعای کمیل ونماز جمعه. ولی ایوب سرش زود درد می گرفت. طاقت شلوغی را نداشت. بین راه سنگینی نگاه مردم را حس می کردن که به دستبند آهنی ایوب خیره می شدند. ایوب خونسرد بود.من جایش بودم ،از اینکه بچه های کوچه دست بند آهنین را به هم نشان میدادند ناراحت میشدم. ایوب دو زانو روی زمین نشست و گفت " بچه ها بیایید نزدیک تر." بچه ها به دستبند ایوب دست می کشیدند و او با حوصله برایشان توضیح می داد.
چند روز مانده به مراسم عقدمان، ایوب رفت جبهه و دیرتر از موعد برگشت. به وقتی گه از آقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم، نرسیدیم. عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه را بخواند.. دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود. ایوب بلند شد " کی روم شاهد بیاورم." رفت توی کوچه. مامان چادر سفیدی که زمان عقد خودش سرش بود برایم آورد. چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد.
ایوب با دو نفر برگشت " این هم شاهد." از لباسهای خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند.
یکی از آنها به لباسش اشاره کرد " آخر با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد می خواهی. "
-خیلی هم خوشگل هستید. آقا بفرمایید.
نشست کنارم. مامان اشکش را پاککرد و خم شد. از توی قندان دو حبه قند برداشت. عاقد شروع کرد. صدای خرت خرت قندی که مامان بالای سرم می سابید، بلند شد.
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت دوازدهم 🍃
اول دوم ابتدایی که بودم . عروس بازی می کردیم. با بچهها جمع می شدیم توی حیاط. من را آرایش می کردند و تور سفید روی صورتم می کشیدند. برای یکی از بچهها هم سیبیل میگذاشتند و میشد آقای داماد. دوره حوض می چرخیدیم و می رفتیم توی کوچه. بچهها روی قابلمه می زدند. کل می کشیدند. نقل می پاشیدند و برمی گشتیم خانه.
گوشه ی حیاط با چادر سفید مادرها، خانه درست می کردیم. من و دامان می رفتیم توی خانه و بچه ها برایمان کادو، استکان و قاشق و بشقاب میآوردند. آخر بازی هم توی قابلمه غذا درست می کردیم و پخش می کردیم بین بچهها؛ می شد سوره عروسیمان.
بچه که بودیم ،گاهی مامان ما را می برد حمام عمومی. آقاجان با ماشین می آمد دنبالمان. ما که را که ترگل و ورگل شده بودیم. از مامان می گرفت. روی لحاف تمیزی که با آن صندلی ماشین را پوشانده بود مینشاند و شیر کاکائو نان قندی دستمان میداد.
امکان نداشت در خانه را باز کنیم و بوی دستپخت مخصوص مامان به مشامم آن نرسد. فرقی نمیکرد چه وقت از روز باشد. مامان دوست داشت غذا همیشه آماده باشد و خانه همیشه تمیز . آقاجون راننده ی تاکسی فرودگاه بود. قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی ما بچه ها را می بوسید و بعد پیشانی مادر را . یک بار یادش رفت. چنان قشقرقی به پا کردیم که آقاجون از ترس آبرویش برگشت پیشانی مامان را بوسید و رفت .
یک شب که آقاجون دیر کرده بود، تگرگ شدیدی می بارید. دانه های درشت تگرگ به گنجشک های روی درخت می خورد و پرتشان می کرد توی حیاط.
دل مامانش شور افتاده بود . گنجشک ها را از کف حیاط جمع کرد و گذاشت لبه ی پنجره. گفت:" بچهها بیایید به این نیت که آقاجان زود و سالم برگردد، پرتشان بدهیم بروند." برای خودشان لیلی و مجنونی بودند. برای همین مامان خیلی عصبانی شد، وقتی فهمید بعد از شش ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی" صدا می کنم. با دلخوری گفت:" گناه دارد شهلا. جلویش که با چادر مینشینی، مثل غریبه ها هم صدایش می زنی .طفلک برادرت نیست، شوهرت است."
ایوب خیلی زود با من صمیمی شد یک بار قبل از عقدمان، جلوی مامان گفت:" لااقل این جمله که میگویم را تکرار کن. دل من خوش باشد ."
گفتم :"چی دل شما را خوش می کند؟"
گفت :"به من بگو، مثل بچه ای که به مادرش محتاج است، به من احتیاج داری." شمرده شمرده گفت که خوب کلماتش را بشنوم. رنگم از خجالت سرخ شد. چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم.
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313