eitaa logo
منتظران‌ظهور‌ولی‌عصر³¹³
130 دنبال‌کننده
879 عکس
305 ویدیو
22 فایل
🎀﷽🎀 در خواست ها و سخنان ناشناس☘️ https://harfeto.timefriend.net/16377522366263 ‌ آیدی خادم اصلی⇦ @FZM_313 ‌‌‌‌‌ ‌کانال شرایط💐 @Xeeeeee همسایمونه: @sss_ir ‌‌‌ ‌لطفا لفت ندید⃢🌺 💐زیادمون کنید🌈 ‌ ‌ڪاناݪ ۅقف امام زمان اسٺ…♡ 300⇦⇦⇦🏃🏻‍♀️⇦⇦⇦240
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظران‌ظهور‌ولی‌عصر³¹³
#توجه فردا قسمت ۱۱ تا ۱۵ ارسال میشود🦋
دیروز و امروز به دلیل بعضی مشکلات نشد رمان رو بزارم ان‌شاءالله فردا جبران میکنم🙃🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹🌵🕊› • • گَـر‌چِھ‌این‌شَهـر‌شُلـوغ‌است، وَلۍ‌بـٰآوَر‌ڪُن آنچ‌ـنـٰآن‌جـٰآ؎ِ‌‌تو‌خـآالیسـت،‌ صِـدٰا‌مۍ‌پیچَ‌ـد.. • • 🕊⃟🌵¦⇢ •• @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
به وقت صلوات خاصه امام رضاﷺ 🌸
♥️🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌺🌿 ♥️🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اذکار روز 🔖 📌 یا رب‌ العالمین ⇜ ۱۰۰ مرتبه 📌 یا غنی ⇜ ۱۰۶۰ مرتبه @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
اول صبح بگوییم حسین جان رخصت تا که رزق از کرم سفره ی ارباب رسد... رفقا صبحتوݧ حسینے☀️🍃🌸 •᳡منتظران‌ظهور‌ولی‌عصر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|°🌤.|• |° .| . ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ ‹ برای درهـــای بستـــ🚫ــه‌ٔ زندگیــت شکــر گـــزار باش😇 چون اونـــها ما رو به سمت درهـــای مناسب ، هدایت میــکنن🎈 خدا هرگـــز دیر نمی‌کند...›🌻 . . @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کـارها گِـره میخورند، بـہ بُـن بَسـت میـرِسـند، گِـره گُـشـاه تُـویــے خــُدایــا 🙂💕 ✨ ⁦✨ 🔗 📚 @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
°| [🦋. 🦋. 🦋. 🦋. 🦋. 🦋. 🦋. 🦋] |° گرچه‌این‌شهر‌شلوغ‌است‌؛ ولی‌باور‌کن آنچنان‌جای‌تو‌خالیست؛ صدا‌می‌پیچد . .💔 [به وقت دلتنگی] 🌙 🙂👇🏻 🌿↷ 🦋|°•@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313•°|🦋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اذکار روز 🔖 📌 یا ذالجلال و الاکرام ⇜ ۱۰۰ مرتبه 📌 یا فتاح ⇜ ۴۸۹ مرتبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•[🕊🌷]• 🥀 +مادر گفتـــ : نـــرو، بمـــان!😔 دلم میخواهد پســـرم عصــــای دستم باشد. گفت: چشم هر چه تو بگویی فقط یك سوال! میخواهی پسرت عصای این دنیـــایت باشد یا آن دنیـــ🌎ـــا ؟ مادرش چیزی نگفت و با اشك بدرقه اش كرد...🌱♥️ 🕊 . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒██▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒██▒▒ ▒██████████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒█▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒█▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒██████████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒██████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒██▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒███▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒██▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ ▒████████████▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ ▒████████████▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒██▒██████ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒██▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒ ▒█████████████▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒███████▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒██▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒███████▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒█▒▒█▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒█▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒█▒▒█▒██▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒██▒█▒▒▒▒█ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██████ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ گوشیتو برعکس کن😉➡️ • ° • ° • حالا یه صلوات براش بفرست🦋💙 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ‌ ‌ اگه خوشت اومد فروارد کن😍🌸 @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃 🍃 قسمت یازدهم 🍃 جلوی مغازه هایی که وسایل خانه می فروختند، می ایستاد.هر چیزی که‌پولش می رسید، می خرید. -شهلا، من دوست ندارم برای خانه خودمان فرش دستباف بگیرم. - ولی دستباف ماندگار تر است. - دلت می آید؟دخترهای بیچاره شب و‌روز با حون دل نشسته اند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته. بعد‌ما چه طور آن را بیندازیم زیر پایمان؟ از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد می شدیم. جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند. همیشه آرزو داشتن وقتی ازدواج کردم‌با همسرم بروم دعای کمیل و‌نماز جمعه. ولی ایوب سرش زود درد می گرفت. طاقت شلوغی را نداشت. بین راه سنگینی نگاه مردم را حس می کردن که به دستبند آهنی ایوب خیره می شدند. ایوب خونسرد بود.من جایش بودم ،از این‌که بچه های کوچه دست بند آهنین را به هم نشان می‌دادند ناراحت می‌شدم. ایوب دو زانو روی زمین نشست و گفت " بچه ها بیایید نزدیک تر." بچه ها به دستبند ایوب دست می کشیدند و او با حوصله برایشان توضیح می داد. چند روز مانده به مراسم عقدمان، ایوب رفت جبهه و دیرتر از موعد برگشت. به وقتی گه از آقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم، نرسیدیم. عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه را بخواند.. دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود. ایوب بلند شد " کی روم شاهد بیاورم." رفت توی کوچه. مامان چادر سفیدی که زمان عقد خودش سرش بود برایم آورد. چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد. ایوب با دو نفر برگشت " این هم شاهد." از لباس‌های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند. یکی از آنها به لباسش اشاره کرد " آخر با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد می خواهی. " -خیلی هم خوشگل هستید. آقا بفرمایید. نشست کنارم. مامان اشکش را پاک‌کرد و خم شد. از توی قندان دو حبه قند برداشت. عاقد شروع کرد. صدای خرت خرت قندی که مامان بالای سرم می سابید، بلند شد. .... 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... کپی حرام❌❌ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃 🍃 قسمت دوازدهم 🍃 اول دوم ابتدایی که بودم . عروس بازی می کردیم. با بچه‌ها جمع می شدیم توی حیاط. من را آرایش می کردند و تور سفید روی صورتم می کشیدند. برای یکی از بچه‌ها هم سیبیل می‌گذاشتند و می‌شد آقای داماد. دوره حوض می چرخیدیم و می رفتیم توی کوچه. بچه‌ها روی قابلمه می زدند. کل می کشیدند. نقل می پاشیدند و برمی گشتیم خانه. گوشه ی حیاط با چادر سفید مادرها، خانه درست می کردیم. من و دامان می رفتیم توی خانه و بچه ها برایمان کادو، استکان و قاشق و بشقاب می‌آوردند. آخر بازی هم توی قابلمه غذا درست می کردیم و پخش می کردیم بین بچه‌ها؛ می شد سوره عروسیمان. بچه که بودیم ،گاهی مامان ما را می برد حمام عمومی. آقاجان با ماشین می آمد دنبالمان. ما که را که ترگل و ورگل شده بودیم. از مامان می گرفت. روی لحاف تمیزی که با آن صندلی ماشین را پوشانده بود می‌نشاند و شیر کاکائو نان قندی دستمان می‌داد. امکان نداشت در خانه را باز کنیم و بوی دستپخت مخصوص مامان به مشامم آن نرسد. فرقی نمی‌کرد چه وقت از روز باشد. مامان دوست داشت غذا همیشه آماده باشد و خانه همیشه تمیز . آقاجون راننده ی تاکسی فرودگاه بود. قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی ما بچه ها را می بوسید و بعد پیشانی مادر را . یک بار یادش رفت. چنان قشقرقی به پا کردیم که آقاجون از ترس آبرویش برگشت پیشانی مامان را بوسید و رفت . یک شب که آقاجون دیر کرده بود، تگرگ شدیدی می بارید. دانه های درشت تگرگ به گنجشک های روی درخت می خورد و پرتشان می کرد توی حیاط. دل مامانش شور افتاده بود . گنجشک ها را از کف حیاط جمع کرد و گذاشت لبه ی پنجره. گفت:" بچه‌ها بیایید به این نیت که آقاجان زود و سالم برگردد، پرتشان بدهیم بروند." برای خودشان لیلی و مجنونی بودند. برای همین مامان خیلی عصبانی شد، وقتی فهمید بعد از شش ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی" صدا می کنم. با دلخوری گفت:" گناه دارد شهلا. جلویش که با چادر می‌نشینی، مثل غریبه ها هم صدایش می زنی .طفلک برادرت نیست، شوهرت است." ایوب خیلی زود با من صمیمی شد یک بار قبل از عقدمان، جلوی مامان گفت:" لااقل این جمله که می‌گویم را تکرار کن. دل من خوش باشد ." گفتم :"چی دل شما را خوش می کند؟" گفت :"به من بگو، مثل بچه ای که به مادرش محتاج است، به من احتیاج داری." شمرده شمرده گفت که خوب کلماتش را بشنوم. رنگم از خجالت سرخ شد. چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم. .... 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... کپی حرام❌❌ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313