🌹اینک شوکران 🌹
#بلندی
🍃قسمت بیست و پنجم🍃
اسباب و اثاث مان را جمع کردیم و رفتیم قره قره چمن. روستایی که با تبریز یک ساعت یک ساعت و نیم فاصله داشت .دختر های روستا دبیرستان نداشتند. راهنمایی را که می خواندند ، بعد درس را رها میکردند و بیشترشان ازدواج میکردند. راه روستا تا نزدیکترین دبیرستان دخترانه خیلی دور بود و مردم اجازه نمیدادند دخترها مسیر روستا تا دبیرستان را تنها بروند و بیایند .دست به کار شد .
شناسنامه همه دخترهای روستا را جمع کرد. حتی دخترهای ازدواج کرده و فوت شده را. غیرقانونی بود ،ولی اگر با همان تعداد محصل های مدرسه میخواست دبیرستان بسازد، آموزش و پرورش اجازه ساخت نمیداد. چند نفر از معلمهای متاهل را جمع کرد و شروع کردند به درس دادن. هر وقت هم از آموزش و پرورش بازرس میآمد و تعداد کم بچههای کلاس را میدید ،ایوب میگفت: "بقیه نیامدهاند. یا مریض اند یا برایشان کاری پیش آمده است،ایوب یا بیمارستان بود یا جبهه این بار که جبهه رفته بود ما هم خانه خودمان تنها مانده بودیم .
ما یا هر روز تلفنی از مخابرات با هم حرف میزدیم ،یا همراه یکی از دوستانش که برای مرخصی می آمد، نامهای برای ما میداد. حتی با دو سه کلمه از سلامتی خودش خبر میداد و حال ما را می پرسید .
چند روزی بود خبری از او نداشتیم تنهایی و بی همزبانی دلتنگیم را بیشتر می کرد. هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم. محمدحسین راه افتاده بود و حسابی شیطنت میکرد .دلم برای ایوب شور میزد و صدای مارشی که تلویزیون و رادیو پخش می کرد، معلوم بود عملیات شده است. شب خواب دیدم. ایوب میگوید :"دارم می روم مشهد. شستم خبردار شد که دوباره مجروح شده است.. .
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
ادامه دارد ....
#داستان
#رمان
# داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313