eitaa logo
منتظران‌ظهور‌ولی‌عصر³¹³
123 دنبال‌کننده
879 عکس
305 ویدیو
22 فایل
🎀﷽🎀 در خواست ها و سخنان ناشناس☘️ https://harfeto.timefriend.net/16377522366263 ‌ آیدی خادم اصلی⇦ @FZM_313 ‌‌‌‌‌ ‌کانال شرایط💐 @Xeeeeee همسایمونه: @sss_ir ‌‌‌ ‌لطفا لفت ندید⃢🌺 💐زیادمون کنید🌈 ‌ ‌ڪاناݪ ۅقف امام زمان اسٺ…♡ 300⇦⇦⇦🏃🏻‍♀️⇦⇦⇦240
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃 🍃 قسمت دوازدهم 🍃 اول دوم ابتدایی که بودم . عروس بازی می کردیم. با بچه‌ها جمع می شدیم توی حیاط. من را آرایش می کردند و تور سفید روی صورتم می کشیدند. برای یکی از بچه‌ها هم سیبیل می‌گذاشتند و می‌شد آقای داماد. دوره حوض می چرخیدیم و می رفتیم توی کوچه. بچه‌ها روی قابلمه می زدند. کل می کشیدند. نقل می پاشیدند و برمی گشتیم خانه. گوشه ی حیاط با چادر سفید مادرها، خانه درست می کردیم. من و دامان می رفتیم توی خانه و بچه ها برایمان کادو، استکان و قاشق و بشقاب می‌آوردند. آخر بازی هم توی قابلمه غذا درست می کردیم و پخش می کردیم بین بچه‌ها؛ می شد سوره عروسیمان. بچه که بودیم ،گاهی مامان ما را می برد حمام عمومی. آقاجان با ماشین می آمد دنبالمان. ما که را که ترگل و ورگل شده بودیم. از مامان می گرفت. روی لحاف تمیزی که با آن صندلی ماشین را پوشانده بود می‌نشاند و شیر کاکائو نان قندی دستمان می‌داد. امکان نداشت در خانه را باز کنیم و بوی دستپخت مخصوص مامان به مشامم آن نرسد. فرقی نمی‌کرد چه وقت از روز باشد. مامان دوست داشت غذا همیشه آماده باشد و خانه همیشه تمیز . آقاجون راننده ی تاکسی فرودگاه بود. قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی ما بچه ها را می بوسید و بعد پیشانی مادر را . یک بار یادش رفت. چنان قشقرقی به پا کردیم که آقاجون از ترس آبرویش برگشت پیشانی مامان را بوسید و رفت . یک شب که آقاجون دیر کرده بود، تگرگ شدیدی می بارید. دانه های درشت تگرگ به گنجشک های روی درخت می خورد و پرتشان می کرد توی حیاط. دل مامانش شور افتاده بود . گنجشک ها را از کف حیاط جمع کرد و گذاشت لبه ی پنجره. گفت:" بچه‌ها بیایید به این نیت که آقاجان زود و سالم برگردد، پرتشان بدهیم بروند." برای خودشان لیلی و مجنونی بودند. برای همین مامان خیلی عصبانی شد، وقتی فهمید بعد از شش ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی" صدا می کنم. با دلخوری گفت:" گناه دارد شهلا. جلویش که با چادر می‌نشینی، مثل غریبه ها هم صدایش می زنی .طفلک برادرت نیست، شوهرت است." ایوب خیلی زود با من صمیمی شد یک بار قبل از عقدمان، جلوی مامان گفت:" لااقل این جمله که می‌گویم را تکرار کن. دل من خوش باشد ." گفتم :"چی دل شما را خوش می کند؟" گفت :"به من بگو، مثل بچه ای که به مادرش محتاج است، به من احتیاج داری." شمرده شمرده گفت که خوب کلماتش را بشنوم. رنگم از خجالت سرخ شد. چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم. .... 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... کپی حرام❌❌ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃 🍃 قسمت سیزدهم 🍃 همان فردای عقدمان هم رفته بود تبریزی روزه برگشت؛ با دست پر . از این که اول کاری برایم هدیه آورده بود، ذوق کرده بودم، قاب عکس بود. از توی کادو بیرون آوردم. خشکم زد. عکس خودش بود در حالی که می خندید. - چه قدر خودت را تحویل می گیری، برادر بلندی. ایوب قاب را از دستم گرفت. روی تاقچه جایش داد.یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش. دوست هایم وقتی توی خیابان را با ایوب می دیدند، می گفتند " تو‌که می خواستی با جانباز ازدواج کنی، پس چی شد؟ " هر چه می گفتم که ایوب هم جانباز است، باورشان نمی شد. مثل خودم، روز اول خواستگاری. بدن ایوب پر از تیر و ترکش بود و هر کدام هم برای یک عملیات. با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود. انها را از عملیات فتح المبین با خودش داشت.از وقتی ترکش به قلبش خورده بود تا اتاق عمل،چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود. روزنامه ها هم خبرش را نوشتند، ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند. همان عملیات فتح المبین تعدادی از رزمنده ها زیر آتش خودی ودشمن گیر می افتند. طوری که اگر به توپ خانه یک گرای اشتباه داده می شد، رزمنده های خودمان را می زد. ایوب طاقت نمی آورد. از فرمانده اجازه می گیرد که با ماشین برود جلو و بچه ها را برگرداند. چند نفری را می رساند و برمی گردد به مجروحی کمک می کند تا از روی زمین بلند شود. خمپاره کنارشان منفجر می شود.ترکش ها سر آن مجروح را می برد و بازوی ایوب را. موج انفجار ایوب راچنان روی زمین می کوبد که اشهدش را می گوید.سرش۰ گیج می رود و نمی تواند بلند شود. کسی را می بیند که نزدیکش می شود. می گوید " بلند شو" و دستش را می گیرد و بلندش می کند. ایوب بازویش را که به یک‌پوست آویزان شده بود، بین کش،شلوار کردیش می گذارد و تا خاک ریز می رود. .... 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... کپی حرام❌❌ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃 🍃 قسمت چهاردهم 🍃 می‌گفت:" من از بازمانده‌های هویزه هستم." این را هر بار می‌گفت؛ صدایش می گرفت و اشک توی چشم هایش حلقه می‌زد" زمان بنی‌صدر بود. اسلحه که هیچ، غذا هم نداشتیم. خیلی بین ارتش و سپاه تفرقه افتاده بود. با این که محوطه‌هایمان رو به روی هم بود، اما همیشه از محله ی ارتشی ها بوی کباب بلند می شد و دل ما را ضعف می انداخت .ما گاهی نان کپک زده ای را می خوردیم که روستایی ها برای گاو هایشان کنار گذاشته بودند . مسئول تدارکات ما مجبور بوده حتی کشمش و پسته ای را از که از شهر می آمد، بین ما جیره‌بندی کند. بالاخره یک روز طاقتمان تمام شد. شبیخون زدیم. قفل در انبار را شکستیم. تا دلت بخواهد پسته و بادام خوردیم. پیرمرد بیچاره از حسابی عصبانی شده بود." ایوب تعریف می کرد، می رفتم توی فکر آن روزها که توی مسجد محلمان گونی پر می‌کردیم و که وقتی حمله هوایی شد، سنگر داشته باشیم. بچه های مسجد از اتفاق‌های جبهه با خبر بودند. یک بار راهپیمایی را انداختند و شعار دادن "هویزه و سوسنگرد، جنایت بنی‌صدر " من که می ترسیدم دروغ باشد و شایعه راه انداخته باشند، با آنها شعار ندادم .نمی‌دانستم ایوب هم آن موقع جزو نیروهای نامنظم شهید چمران توی سوسنگرد است. دکتر ها می گفتند سردردهای عیوب برای آن سه تا ترکشی است که توی سرش جا خوش کرده‌اند. از شدت درد کبود می شد و خون چشمانش را می پوشاند برای این که آرام شود، سیگار می کشید. روز خواستگاری که گفتم از سیگار بر می آید، قول داد وقتی عمل کند و دردش خوب شود، سیگار را هم بگذارد کنار . دکترها موقع عمل به جای سه تا پنج تا ترکش دیدند که قسمت حساسی از مغز نزدیک بودند عمل سخت بود و یک اشتباه کوچک می توانست بینایی ایوب را بگیرد . وقتی عمل تمام شد، دکتر با ذوق دور ایوب تازه به هوش آمده می‌چرخید عدد هایی را با دست نشان می‌داد و ایوب که درست میگفت، دکتر بیشتر خوشحال می شد. .... 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... کپی حرام❌❌ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃 🍃 قسمت پانزدهم 🍃 خانه پدری ایوب بودیم که برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم. ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود. نگاهش می کردم. منتظر بودم با هر نفسی که می کشد، سینه اش بالا و پایین برود. تکان‌نمی خورد، ترسیدم. صورتم را جلوی دهانش گرفتم؛ گرمایی احساس نکردم. کیفم را تکان دادم. آیینه ی کوچکم افتاده بیرون . جلوی دهانش گرفتم. آینه بخار نکرد. برای لحظاتی فکر کردم مردی را که همه ی هستی و زندگی ام شده است، از دست داده‌ام. بعدها فهمیدم از حال رفتنش، یک جور حمله عصبی و از عوارض موج گرفتگی است. دیگر تلاش من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد. حس می کردم حتی در و دیوار هم تشویقم می‌کنند و می‌گویند :" عاقبت راهی که انتخاب کرده ای، خیر است ." اوایل روی ظرف یکبار مصرف غذا می‌خوردیم. صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث می‌شد حمله عصبی سراغش بیاید. موج که می گرفتش، مردهای خانه و همسایه‌ها را خبر می کردم. آنها می آمدند و دست و پای ایوب را می‌گرفتند. رعشه می افتاد به بدنش. بلندش می کرد و محکم می کوبیدش به زمین. دستم را می کردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد . عضلاتش طوری سفت می شد که حتی مردها هم نمی‌توانستند انگشت هایش را از هم باز کنند. لرزشش که تمام می‌شد، شل و بی‌حال روی زمین می‌افتاد. انگشت های خونی مرا از بین دندانهایش بیرون می آوردم . نگاه می‌کردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها آرام می گرفت . مامان و آقاجون می‌گفتند:: با این حال و روزی که ایوب دارد، نباید خانه ی مستقل بگیرید. پیش خودمان بمانید." مامان جهیزیه م را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد. دیگر چادر از سر شهید و زهرا نیفتاد. ایوب‌ خیلی مراعات می‌کرد. وقتی می‌فهمید می‌خواهند از این طرف اتاق بروند آن طرف، چشمهایش را می‌بست می‌گفت :"بیایید رد شوید، نگاهتان نمی کنم." حالا غیر از آقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته شده بودند و حتی او را از من بیش تر دوست داشتند. صدایش می کردند:" داداش ایوب". .... 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... کپی حرام❌❌ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃 🍃 قسمت شانزدهم 🍃 صدای دست زدن و قهقهه‌های بچه ها بلند بود. ترسیدم سردردهای ایوب شروع شود. خواستم ساکتشان کنم که دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه‌ها دورش نشسته اند. ایوب می خواند" یک حاجی بود، یک گربه داشت..." بچه ها دست می زدند و از خنده ریسه می رفتند و ایوب باز می خواند. کار مامان شده بود گوش تیز کردن. صدای بق بق یا کریم ها را که می‌شنید، بلند می شد و بی سر صدا از پنجره پرشان می داد. وانتی ها که می رسیدند سر کوچه، قبل از اینکه توی بلندگوهایشان داد بکشند" آهن پاره، لوازم برقی و..." مامان خودش را به آن ها می‌رساند، می‌گفت مریض داریم و آن ها را چند کوچه بالاتر می فرستاد. برای بچه‌های محل هم علامت گذاشته بود. همیشه توی کوچه شلوغ بود . وقتی مامان دستمالی را از پنجره آویزان می‌کرد، بچه‌ها میفهمیدن حال ایوب خوب است و می‌توانند سر و صدا کنند. دستمال را که برمی‌داشت، یعنی ایوب خوابیده یا حالش خوب نیست. یک بار ایوب داد و بیداد راه انداخته بود . زهرا و شهیده ایستاده بودند و با نگرانی نگاهش می کردند. ایوب داد زد" هر چه می گویم، نمی فهمند. باباجان هواپیمای دشمن آمده." به مگسی که دور اتاق می‌چرخید اشاره کرد. بلند داد کشید "آخر من به تو چه بگویم؟ بسیجی لامذهب چرا کلاه سرت نیست؟ اگر تیر بخوری و طوریت بشود، حقت است." دستشان را گرفتم و بردم بیرون. توی کمدمان خرت و پرت زیاد داشتیم، کلاه هم پیدا می‌شد. دادم که سرش بگذارند .هر سه با کلاه روبه‌روی ایوب نشستیم تا آرام شد. توی همین چند ماه تمام مجروحیت های ایوب خودشان را نشان داده بودند. حالا می شد واقعیت پشت این ظاهر نسبتاً سالم را فهمید. جایی از بدنش نبود که سالم باشد. حتی فک هایش قفل می‌کرد؛ همان وقتی که موج گرفتش. وقتی بیمارستان بوده با نی به او غذا آب می دادند. بعد از مدتی، از خدمه ی بیمارستان خواسته بود که با زور فک ها را از هم باز کنند؛ فک از جایش در می‌رود. حالا بی‌دلیل و ناگهانی فکر قفل می شد، حتی وسط مهمانی، وقتی قاشق غذا توی دهانش بود. دو طرف صورتش را می گرفتم . دستم را می گذاشتم روی برآمدگی استخوان فک و ماساژ می دادم. فک ها آرام آرام از هم باز می شدند و توی دهانش معلوم می شد. بعضی مهمان ها نچ نچ می‌کردند و بعضی نیشخند می زدند و سرشان را تکان می‌دادند. می‌توانستم صدای "آخی" گفتن بعضی ها را به راحتی بشنوم. .... 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... کپی حرام❌❌ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃 🍃 قسمت هفدهم 🍃 باید جراحی می‌شد. دندان های عقب ایوب را کشیدند؛ همه سالم بودند. سر یکی از استخوان های فک را تراشیدند دکتر قبل از عمل گفته بود که این جراحی حتما عوارض هم دارد. بعد از عمل ابروی راستش حالت افتادگی پیدا کرد. صورت ایوب چند بار جراحی شد، تا به حالت عادی برگردد، ولی نشد، عضله ی بالای ابرویش را برداشتند و ابرو را ثابت کردند. وقتی میخندید یا اخم می کرد ابرویش تکان نمی‌خورد و پوستش چروک نمی شد. کنار هم نشسته بودیم. ایوب آستینش را بالا زد و بازویش را نشانم داد :" توی کتفم، نزدیک عصب یک ترکش هست. دکتر ها می گویند اگر خارج عمل کنند بهتر است. این بازو هم چهل تیکه شد، بس که رفت زیر تیغ جراحی." به دستش نگاه می‌کردم. گفت" بدت نمی آید می بینیش؟" بازویش را بارها عمل کرده بودند. هر بار از عضلات کتف و پشت و ران ، گوشت به آن پیوند می‌زدند . جای بخیه های ریز و درشت ترکیبش را به هم ریخته بود و هنوز هم خوب نشده بود. بازویش را گرفتم و می بوسیدم" باور نمی کنی ایوب هر جایت که مجروح تر است ،برای من قشنگ تر است." بلند خندید. دستش را دوباره گرفت جلویم" راست می‌گویی؟ پس یاا... ماچ کن." چند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت انگلستان . وقتی رفت با یکی از دوستان ایوب و همسرش رفتم شاهرود. هر سال مراسم بزرگی آنجا برپا می‌شد که مشکل مشهور بود و از هم تهران هم مهمان های زیادی برایشان می آمد. زیارت عاشورا را می خواندند که خوابم برد. توی خواب امام حسین را دیدم. امام گفتند" تو بارداری، ولی بچه‌ات مشکلی دارد." توی خواب شروع کردم به گریه و زاری .با التماس گفتم" آقا من برای رضای شما ازدواج کردم . برای رضای شما این مشکلات را تحمل می کنم . الان هم شوهرم نیست. تلفن بزنم بگویم چی؟ بگویم بچه ات ناقص است؟" امام آمد نزدیک . روی سرم دست کشید و گفت :"خوب می شود." .... 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... کپی حرام❌❌ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃 🍃 قسمت هجدهم 🍃 بیدار شدم . یقین کردم رویایم صادقه بوده است؛ بچه دار شده ایم و بچه نقصی دارد . حتماً هم خوب می شود. چون امام گفته است. رفتم مخابرات زنگ زدم به ایوب‌. تا گفتم خواب امام حسین را دیدم، زد زیره گریه . بعد از چند دقیقه هم تلفن قطع شد‌ دوباره شما را گرفتم. برایش خوابم را تعریف نکردم . فقط خبر بچه دار شدن ما را دادم. با صدای بغض آلود گفت :"می‌دانم شهلا. بچه پسر است. اسمش را می گذاریم محمد." نیت کرده بودیم که اگر خدا اندازه ی یک تیم فوتبال هم به ما پسر داد ، اول اسم همه را محمد بگذاریم. گفتم:" بگذاریم محمدحسین؛ به خاطر خوابم.... اما تو از کجا می دانی پسراست؟" جوابم را نداد. چند سال بعد هم که هدی را باردار شدم، می دانست فرزندمان دختر است. مامان و آقا جون کنارم بودند، اما این از دلتنگیم برای ایوب کم نمی‌کرد. روزها با گریه می نشستم . شش هفت برگه امتحانی برایش نامه می‌نوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام نشدنی بود. تلفن کرد. همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم را گرفت:" سلام ایوب." ذوق کرد، گفت:" صدایت را که می شنوم، انگار همه ی دنیا را به من می‌داده اند." زدم زیر گریه "کجایی ایوب ؟پس کِی برمی گردی؟" - می‌دانی چند روز از هم دوریم؟ من حساب دقیقش رو دارم ؛ دقیقاً بیست و پنج روز. حرفی نزدم. صدای گریه ام را می‌شنید. - شهلا ولی دنیا خیلی کوچکتر از آن است که تو فکرش را می کنی. تو فکر می کنی من الان کجا هستم؟ با گریه گفتم "خب معلوم است، تو انگلستانی، من تهران. خیلی از هم دوریم ایوب." - نه شهلا، مگر همان ماهی که بالای سر تو هست، بالای سر من نیست؟ همان خورشید، اینجا هم هست. هوا، همان هوا زمین همان زمین است. اگر اینطوری فکر کنی ،خیالت راحت تر می شود. بیا شهلا از این به بعد سر ساعت یازده شب هر دو به ماه نگاه کنیم. خب؟ .... 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... کپی حرام❌❌ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃 قسمت نوزدهم 🍃 تا ۱۱ شب را به هر ضرب و زوری گذراندم . شب رفتم پشت بام و ایستادم به تماشای ماه . حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه می کرد . لباس هایی که روی طناب پهن کرده بودم، فردا با همان آفتابی خشک می شد که لباس‌های ایوب را خشک می کرد . زمین برایم یک توپ گرد کوچک شده بود که می‌توانستم با نگاه به ماه از روی آن بگذرم و برسم به ایوب. نامه اش از انگلستان رسید." خبر بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد. همسر عزیزم، شرمنده ام که در این وضع کنارت نیستم. تو خوب میدانی که نبودنم بی علت نیست و اینجا برای درمان هستم. خیلی نگران حالت هستم. من را از خودت بی خبر نگذار. امیدوارم همیشه زنده و سایه ات بالای سرم باشد، گفته بودی از زایمان می ترسی. نگران نباش، فقط به این فکر کن که موجودی زنده از تو متولد می شود." بعد از دوماه ایوب برگشت از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود، تعریف می کرد .می گفت:" عادت کرده که مثل پروانه دورم بگردی، همیشه کنارم باشی. توی بیمارستان با آن همه پرستار امکانات راحت نبودم." با لبخند نگاهش کردم. تکیه دادم به پشتی "شهلا، این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست .هست؟ چشمهایم ریز کردم" چشمم روشن کدام خانم ها خانم‌هایی اینجا و آنجا که بودم خنده ام گرفت "نخیر. مال خودشان نیست، رنگشان می کنند ." .... 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... کپی حرام❌❌ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🌹 اینک شوکران 🌹🍃 🍃 قسمت بیستم 🍃 -خب چرا تو نمی کنی؟ -تو خرج داره حاج آقا. فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم . خیلی خوشش آمد. گفت:" قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا." دو برابر از ایوب پول گرفته بودم. چیزی نگذشت که ثبت‌نام کرد برود جبهه. - کجا به سلامتی؟ - می روم منطقه. - با این حال و روزت ؟آخه تو به چه درد جبهه می خوری با این دستهای بسته؟ - سر برانکارد رو که می توانم بگیرم. از همان روز اول می دانستم به کسی دل می بندم که به چیز با ارزش‌ترین دل بسته است و اگر راهی پیدا کند تا با آن برسد، نباید مانعش بشوم. موقع به دنیا آمدن محمد حسین، آقا جون و مامان من را به بیمارستان بردند. محمد حسین که به دنیا آمد، پایش کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفته و خوب شد. دکتر ها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم، برای قلب ایوب برویم خارج .ترکش توی سینه ی ایوب خطرناک بود. خرج عمل قلب خیلی زیاد بود، آنقدر که حتی اگر همه ی زندگیمان را هم می فروختیم، باز هم کم می آوردیم. اگر ایوب تعهد نامه اش را امضاء می کرد، بنیاد خرج سفر را تقبل می کرد. ایوب قبول نکرد. .... 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... کپی حرام❌❌ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🌹اینک شوکران🌹🍃 🍃 قسمت بیست ویکم 🍃 گفت: "وقت می‌خواستم جبهه بروم امضا ندادم برای نماز جمعه‌هایی ک رفتم هم همین‌طور وقتی توی هویزه و خرمشهر محاصره بودیم هیچ کداممان تعهد نداده بودیم که مقاومت کنیم با اراده خودمان ایستادیم." فرم را نگاه کردم از امضاکننده برای شرکت در راهپیمایی‌ها و نمازجمعه و همین‌طور پناهنده نشدن در آن‌جا تعهد می‌گرفت خانه او زندگی را فروختیم برای عمل دستش این‌بار من و محمدحسین هم همراهش رفتیم توی فرودگاه کنار ساک‌ها نشسته بودم که ایوب آمد مقابلم و آرام گفت: "این‌ها خواهر و برادرند به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک می‌شدند به‌ هم سلام کردیم "بنده‌های خدا زبان بلد نیستند خواهرش ناراحتی قلبی دارد خلاصه تا انگلیس همسفریم." ایوب هم انگلیسی‌اش خوب بود و هم زودجوش بود برایش فرقی نمی‌کرد ایران باشیم یا کشور غریب همین‌که از پله‌های هواپیما پایین آمدیم گفت: "شهلا خودت را آماده کن که این‌جا هر صحنه‌ای را ببینی، خودت را کنترل کن" و لبخند زد : "من که گیج می‌شوم وقتی راه می‌روم نمی‌دانم کجا را نگاه کنم جلویم خانم‌های آن‌چنانی اند و پایین پایم مجله‌های آن‌چنانی" روز تعطیل رسیده بودیم و نمی‌شد دنبال خانه بگردیم با هم سفرهایمان یک اتاق گرفتیم و بینش را بینش را پرده زدیم فردایش توی یک ساختمان اتاق گرفتیم ساختمان پر از ایرانی‌هایی بود که که هر کدام به علتی آن‌جا بودند هم سفرهایمان گفتند اتاق‌ها را زنانه و مردانه کنیم خواهرش با من و برادر با ایوب. ایوب آمد نزدیکم "من این‌طور نمی‌خواهم دلم می‌خواهد پیش شما باشم" خب من هم نمی‌خواهم ولی رویم نمی‌شود آخر چه بگویم ای و محمدحسین را بهانه کرد و پیش خودمان ماند اتاق آن‌ها طبقه بالای ما بود تا وقتی کار بیمارستان شان جور شد و رفتند هر شام و ناهار را به دعوت ایوب پایین بودند من و ایوب عین خیالمان نبود که پذیرایی از میهمان توی کشور غریب چقدر خرج دارد و عقل هم حکم می‌کند رعایت کنیم کاری که باقی ایرانی‌های ساختمان می‌کردند . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ادامه دارد ..... کپی حرام❌❌ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🌹اینک شوکران🌹 🍃قسمت بیست وسوم 🍃 - ایوب، تو تازه عمل کرده ای، باید استراحت کنی. - گناه دارند توی غربت تنها بمانند. این وقت ها آدم دوست دارند اطرافش شلوغ باشد. اهالی ساختمان چند جمله ای خشک و خالی تسلیت می گفتند و زود می رفتند .به ما هم می گفتند بروید ،ایوب قبول نکرد .صاحب عزا شده بودیم. وقتی رفت و آمدها از سفارت برای تحویل جنازه تمام شد، ایوب با همان حالش آنها را از خانه بیرون می برد تا روحیه شان بهتر شود . چند روز بعد با ایوب رفتیم شهر را بگردیم. می‌خواست همه جای لندن را نشانم بدهد. دوربین عکاسی اش را برداشت .من هم محمدحسین را گذاشتم توی کالسکه و چادرم را سرم کردم و رفتیم توی راه بستنی خریدیم. تنها خوراکی بود که می‌شد با خیال راحت خورد و نگران حلال و حرام بودنش نبود . منافق ها توی خیابانها بودند چند قدمی مسیرمان با مسیر راهپیمایی آنها یکی میشد. رویم را گرفتم و کالسکه را دنبال ایوب هول دادم .ما را که دیدند بلندتر شعار دادند. شیطنت ایوب گل کرد .دوربین را بالا گرفت که مثلاً عکس بگیرد .چند نفر جلو آمدند که دوربینش را بگیرند .دستشان را کنار زد. دعوایشان بالا گرفت. پشت ایوب قایم شدم و کالسکه را محکم گرفتم تا بلایی سر محمدحسین نیاید. دوربین از دست ایوب جدا می‌شد و از دست آنها. پلیس هم آمد ولی نتوانست دوربین را بگیرد. واقعاً هیچ عکسی نینداخته بود. وقتی برگشتیم ایران،ایوب رفت دنبال درمان فکش، تا بعد برود جبهه. دوباره عملش کردند. از اتاق عمل که آمد صورتش باد کرده بود . دور سر و صورتش را باندپیچی کرده بودند . گفتم :محمدحسین خیلی بهانه ات را می گرفت. روی تخت جابجا شد. از درد پلک هایش را به هم فشرد . حالا کجاست؟ فکر کنم تا حالا پدر نگهبان را در آورده باشد. صدای گریه محمد حسین از پایین پله ها می آمد . نگهبان من را که دید دستش را از دور کمر محمدحسین باز کرد و گفت خانوم بیا بچه ات را بگیر. برگشت روی صندلی نشست و جای کفش های محمد حسین را از روی شلوارش پاک کرد .محمد‌حسین را بغل کردم . "زحمت کشیدید آقا " اشک‌هایش را پاک کردم." بابا ایوب خیلی سلام رساند. بالا مریض های دیگری هم بودند که خوابیده بودند. اگر می آمدی ،آنها را بیدار میکردی." 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ادامه دارد کپی حرام❌❌ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🌹اینک شوکران🌹 # بلندی 🍃 قسمت بیست وچهارم 🍃 بالا مریض های دیگری هم بودند ،خوابیده اند اگر می‌آمدی آنها را بیدار می کردی. صدای ایوب را از پشت سرم شنیدم." سلام‌بابا" برگشتم. ایوب به نرده ها تکیه داده بود و از پله ها به زحمت پایین می آمد .صدای نگهبان بلند شد "آقا کجا " محمدحسین خیره شد به سر بزرگ و سفید ایوب که جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از آن معلوم نبود. محمدحسین جیغ کشید و خودش را توی چادرم قایم کرد . ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد." بابایی من برای اینکه تو را ببینم این همه پله رو آمدم پایین . آن وقت تو از من می ترسی؟" محمدحسین بلند بلند گریه می‌کرد. نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود. رنگ ایوب از شدت ضعف زرد شده بود. از آموزش و پرورش برای ایوب نامه آمده بود که یا باید برگردی سر شغلت یا با باید این مدت که نیامده ای ۵۰ هزار تومان خسارت بدهی. ایوب فوق دیپلم تربیت معلم بود ۵۰ هزار تومان برای ما پول زیادی بود. - گفتم بالاخره چه کار می کنی؟ -گفت:" برمیگردم سر همان معلمی. امان تو ی شهر .می‌رویم روستا. - تو که حال و روزت را می‌دانی، هر جایی برویم باید نزدیک بیمارستان باشیم اگر توی روستا حالت بد شد ،من چه کار کنم؟ایوب خندید "اگر خدا بخواهد کسی را نگه دارد، نگه میدارد .انقلاب نکردیم که توی شهر بنشینیم. شهر به اندازه کافی معلم دارد." 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ادامه دارد ... کپی حرام❌❌ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313