اذکار روز #یکشنبه 🔖
📌 یا ذالجلال و الاکرام ⇜ ۱۰۰ مرتبه
📌 یا فتاح ⇜ ۴۸۹ مرتبه
#منتظرانظهورولیعصر ✨
|°🌈.|
|°🌤 #صبحونه |
.
سلام بر آرام جانم حسین ع ♥️
یکبارهدلمگفتکهبنویسکلامی🍃
دروصفبلندمرتبهوشاهمقامی🌸
دستیبهرویسینهنهادمونوشتم:
ازمن ✍🏻 #بهحسینبنعلیعرضسلامی...✋🏻
#صلےاللهعلیڪیااباعبدلله...🌿
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
منتظرانظهورولیعصر³¹³
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃 #بلندی 🍃 قسمت ششم 🍃 مهناز سلام کرد. پرستاربخش گفت" با کی کار دارید؟" مهناز گفت
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت هفتم 🍃
همان حرف ها را دوباره پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم. مامان پرسید "چی شده هی می روی، هی می آیی؟" تکیه دادم به دیوار تکیه دادم به دیوار" آقای بلندی زنگ زده. میخواهد دوباره بیاید." مامان با لبخند گفت" بگذار بیاید."
- برای چی؟ اگر میخواست بیاید، پس چرا رفت؟
-لابد مشکلی داشته و حالا که برگشته، یعنی مشکل حل شده. من دلم روشن است. خواب دیده ام شهلا. دیدم خانه تاریک بود. تو این طرف دراز کشیدی و ایوب آن طرف. نور سفیدی مثل نور ماه از قلب علی بلند شد و اومد تا قلب تو. من می دانم تو و یه قسمت هم هستید.بگذار بیاید، آن وقت محبتش هم به دلت مینشیند.
اکرم خانم صدا زد" شهلا خانم، باز هم تلفن." بعد خندید و گفت" میخواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا دیگر راحت باشید؟"
مامان لبخند زد و رفتم دم در. من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم. محبت ایوب به دلم نشسته بود اما خیلی دلخور بودم.
مامان که برگشت هنوز می خندید." گفتم بیاید. شاید به نتیجه رسیدید." گفتم ولی آقاجون نمیگذارد.گفت من به این دختر بده نیستم."
ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود. وقتی آمد، من و مامان خانه بودیم. آقاجون سر کارش بود، رضا مثل همیشه منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند. دست میرم دست ایوب به گردنش آویزان بود از چهره اش معلوم بود درد دارد. مامان برایش پشتی گذاشت ولحاف آورد .
ایوب پایش را دراز کرد و از جیبش کاغذی بیرون آورد " مامان میشود این نسخه را برایم بگیرید؟ من چند جا رفتم، نبود."
مامان کاغذ را گرفت" پس تا شما حرفهایتان را بزنید، برگشته ام ." مامان که رفت ، به ایوب گفتم" کار درستی نکردید."
- میدانم، ولی نمی خواستم بی گدار به آب بزنم.
با عصبانیت گفتم" این بی گدار به آب زدن است؟ ما که حرف هایمان را صادقانه زده بودیم. شما از چی می ترسید؟"
چیزی نگفت.
گفتم" به هر حال من فکر نمیکنم دیگر این قضیه درست بشود."
آرام گفت" میشود "
-نه امکان ندارد. آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت میکنند.
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت هفتم 🍃
-من میگویم میشود، می شود.مگر این که....
- مگرچی ؟
-مگه این که... خانم جان، یا من بمیرم یا شما.
از این همه اطمینان حرصم گرفته بود." به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما."
- به همین سادگی. آنقدر می روم و می آیم تا آقاجون را راضی می کنم .حالا بلندشو یک عکس از خودت برایم بیاور .
-عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم.
- می خواهم به پدر و مادر نشان بدهم.
- من میگویم پدرم نمی گذارد، شما میگویید برعکس بیاور؟ اصلا خودم هم مخالفم.
می خواستم تلافی کنم.
گفت" من آن قدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور."
عکس نداشتم. عکس یکی از کارت هایم را کندم و کاشتم کف دستش.
تو ی بله برون مخالف زیاد بود؛ مخالفت های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این وصلت را بگیرند. دایی منوچهر که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون. از چهره ی مادر ایوب هم می،شد فهمید چندان راضی نیست. توی تبریز طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند.کار ایوب یک جور سنت شکنی بود.داشت دختر غریبه می گرفت، آن هم از تهران. ایوب کتار مادرش نشسته بود و به ترکی میگفت" نا سلامتی بله برون من است آ. اخم هایت را باز کت."
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313