#تلنگرانه🍃
🌷وقتیتنها شُدیبا خدا باش!
وقتیهم تنهانبودی بیخُدایی نکن
بی خدا باشی ضرر میکنی!!
#استادپناهیان✨
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــــــــــــــــــــــ‹🍁🎻›
#رهبرانه
#پروفایل
#والیپر
•••جــہـــــاݩ
بہ اعتبــــــار
خنـــــــده ے
تــوزیباستـ...ッ
.
‹🍁🎻›ــــــــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
الحَـمـدُ للّه علۓ نِعـمَة
الإمـامـ خـامِنئـے . . . ♡
#ـبزنیدࢪوےپیوسٺنـ🙂👇🏻
🌿↷
🦋 🇮 🇲 🇦 🇲 🇿 🇦 🇲 🇦 🇳 🦋
14.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری📲
#کلیپ #مناسبتی
#امام_رضا (علیهالسلام)
بگردتوحرمدوایدردتوپیداکن...(:
#چهارشنبہ_هاے_امام_رضایے (ﷺ)
♡ɪᴍᴀᴍᴢᴀᴍᴀɴ♡
اعضـاۍ جـدیـد خــوش اومـدیـد🌻
اعضـاے جدید و قدیـم تـاج سࢪید😁👑
♡منتظرانظهورولیعصر³¹³♡
🌹اینک شوکران🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت بیست ویکم 🍃
گفت: "وقت میخواستم جبهه بروم امضا ندادم برای نماز جمعههایی ک رفتم هم همینطور وقتی توی هویزه و خرمشهر محاصره بودیم هیچ کداممان تعهد نداده بودیم که مقاومت کنیم با اراده خودمان ایستادیم."
فرم را نگاه کردم از امضاکننده برای شرکت در راهپیماییها و نمازجمعه و همینطور پناهنده نشدن در آنجا تعهد میگرفت خانه او زندگی را فروختیم برای عمل دستش اینبار من و محمدحسین هم همراهش رفتیم توی فرودگاه کنار ساکها نشسته بودم که ایوب آمد مقابلم و آرام گفت: "اینها خواهر و برادرند به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک میشدند به هم سلام کردیم "بندههای خدا زبان بلد نیستند خواهرش ناراحتی قلبی دارد خلاصه تا انگلیس همسفریم." ایوب هم انگلیسیاش خوب بود و هم زودجوش بود برایش فرقی نمیکرد ایران باشیم یا کشور غریب همینکه از پلههای هواپیما پایین آمدیم گفت: "شهلا خودت را آماده کن که اینجا هر صحنهای را ببینی، خودت را کنترل کن" و لبخند زد : "من که گیج میشوم وقتی راه میروم نمیدانم کجا را نگاه کنم جلویم خانمهای آنچنانی اند و پایین پایم مجلههای آنچنانی"
روز تعطیل رسیده بودیم و نمیشد دنبال خانه بگردیم با هم سفرهایمان یک اتاق گرفتیم و بینش را بینش را پرده زدیم فردایش توی یک ساختمان اتاق گرفتیم ساختمان پر از ایرانیهایی بود که که هر کدام به علتی آنجا بودند هم سفرهایمان گفتند اتاقها را زنانه و مردانه کنیم خواهرش با من و برادر با ایوب.
ایوب آمد نزدیکم "من اینطور نمیخواهم دلم میخواهد پیش شما باشم" خب من هم نمیخواهم ولی رویم نمیشود آخر چه بگویم ای و محمدحسین را بهانه کرد و پیش خودمان ماند اتاق آنها طبقه بالای ما بود تا وقتی کار بیمارستان شان جور شد و رفتند هر شام و ناهار را به دعوت ایوب پایین بودند من و ایوب عین خیالمان نبود که پذیرایی از میهمان توی کشور غریب چقدر خرج دارد و عقل هم حکم میکند رعایت کنیم کاری که باقی ایرانیهای ساختمان میکردند .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
ادامه دارد .....
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🌹اینک شوکران🌹
#بلندی
🍃قسمت بیست وسوم 🍃
- ایوب، تو تازه عمل کرده ای، باید استراحت کنی.
- گناه دارند توی غربت تنها بمانند. این وقت ها آدم دوست دارند اطرافش شلوغ باشد. اهالی ساختمان چند جمله ای خشک و خالی تسلیت می گفتند و زود می رفتند .به ما هم می گفتند بروید ،ایوب قبول نکرد .صاحب عزا شده بودیم. وقتی رفت و آمدها از سفارت برای تحویل جنازه تمام شد، ایوب با همان حالش آنها را از خانه بیرون می برد تا روحیه شان بهتر شود .
چند روز بعد با ایوب رفتیم شهر را بگردیم. میخواست همه جای لندن را نشانم بدهد. دوربین عکاسی اش را برداشت .من هم محمدحسین را گذاشتم توی کالسکه و چادرم را سرم کردم و رفتیم توی راه بستنی خریدیم.
تنها خوراکی بود که میشد با خیال راحت خورد و نگران حلال و حرام بودنش نبود .
منافق ها توی خیابانها بودند چند قدمی مسیرمان با مسیر راهپیمایی آنها یکی میشد. رویم را گرفتم و کالسکه را دنبال ایوب هول دادم .ما را که دیدند بلندتر شعار دادند. شیطنت ایوب گل کرد .دوربین را بالا گرفت که مثلاً عکس بگیرد .چند نفر جلو آمدند که دوربینش را بگیرند .دستشان را کنار زد. دعوایشان بالا گرفت. پشت ایوب قایم شدم و کالسکه را محکم گرفتم تا بلایی سر محمدحسین نیاید.
دوربین از دست ایوب جدا میشد و از دست آنها. پلیس هم آمد ولی نتوانست دوربین را بگیرد. واقعاً هیچ عکسی نینداخته بود.
وقتی برگشتیم ایران،ایوب رفت دنبال درمان فکش، تا بعد برود جبهه. دوباره عملش کردند. از اتاق عمل که آمد صورتش باد کرده بود . دور سر و صورتش را باندپیچی کرده بودند .
گفتم :محمدحسین خیلی بهانه ات را می گرفت. روی تخت جابجا شد. از درد پلک هایش را به هم فشرد . حالا کجاست؟
فکر کنم تا حالا پدر نگهبان را در آورده باشد. صدای گریه محمد حسین از پایین پله ها می آمد . نگهبان من را که دید دستش را از دور کمر محمدحسین باز کرد و گفت خانوم بیا بچه ات را بگیر. برگشت روی صندلی نشست و جای کفش های محمد حسین را از روی شلوارش پاک کرد .محمدحسین را بغل کردم . "زحمت کشیدید آقا "
اشکهایش را پاک کردم." بابا ایوب خیلی سلام رساند. بالا مریض های دیگری هم بودند که خوابیده بودند. اگر می آمدی ،آنها را بیدار میکردی."
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
ادامه دارد
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
اللهُ اکبَرُ اللهُ اکبَرُ
اللهُ اکبَرُ اللهُ اکبَرُ
اَشهدُ انَ لا الهَ اِلَّا الله
اَشهدُ انَ لا الهَ اِلَّا الله
اَشهدُ انَ مُحَمَّدً رسولُ الله
اَشهدُ انَ مُحَمَّدً رسولُ الله
اَشهدُ انَ عَلیًا ولیُ الله
اَشهدُ انَ عَلیًا حُجَتُ الله
حی عَلَی الصَّلاهِ
حی عَلَی الصَّلاهِ
حی عَلَی الفَلاحِ
حی عَلَی الفَلاحِ
حی عَلَی خیرِالعَمَلِ
حی عَلَی خیرِالعَمَلِ
اللهُ اکبَرُ
اللهُ اکبَرُ
لا اِلهَ اِلَّا الله
لا اِلهَ اِلَّا الله
#خدا #نماز #اذان
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313