اونایی که فقط پست هارو نگاه میکنید و عضو نمیشید‼️
راضی نیستیم🙃❌⛔️
کانال امام زمانی حیفه خالی بمونه😔🚫
#گفتنی
#جمعه
#امام_زمان
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
#پندانه
🌼 حکایت زندگی
✍️راننده گفت :
این چراغ چقدر دیر سبز میشه!
در همین زمان…
دخترک گلفروش به دوستش گفت:
سارا بیا الان سبز میشه.
سارا نگاهی به چراغ انداخت و گفت:
اَه این چراغ چرا اینقدر زود سبز میشه، نمیذاره دوزار کاسبی کنیم.
این حکایت زندگی ماست...
وقتی به خاطر سختی رانندگی از هوای بارانی شاکی هستیم، کشاورزی در دوردست به خاطر همین باران لبخند میزند.
یادمان باشد…
خداوند؛ فقط خدای
#پندانه
🌼 حکایت زندگی
✍️راننده گفت :
این چراغ چقدر دیر سبز میشه!
در همین زمان…
دخترک گلفروش به دوستش گفت:
سارا بیا الان سبز میشه.
سارا نگاهی به چراغ انداخت و گفت:
اَه این چراغ چرا اینقدر زود سبز میشه، نمیذاره دوزار کاسبی کنیم.
این حکایت زندگی ماست...
وقتی به خاطر سختی رانندگی از هوای بارانی شاکی هستیم، کشاورزی در دوردست به خاطر همین باران لبخند میزند.
یادمان باشد…
خداوند؛ فقط خدای ما نیست.
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
#توجه
در آمار ۲۸۰ :
#تم_رنگی🌈
#والیپر📱
#کیبورد_زیبا_نویس⌨
#استیکر🙂
#پروفایل🖼
#خنده_حلال😁
#طنز_جبهه😃
#ایران_زیبا🌺
#امام_زمان ❤️
و کلی چیز دیگر🙃
#جمعه
#امام_زمان
منتظرتونیم رفقا🤩
4.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#گاندو
مارو به دوستان خود معرفی کنید👇
•••┈┈✾~🍃♥️🍃~✾┈┈•••
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
•••┈┈✾~🍃♥️🍃~✾┈┈•••
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
#به روایت همسر شهید ایوب بلندی
🍃 قسمت پیش گفتار 🍃
جنگ تمام شد و مرد به شهر برگشت.با تنی خسته و زخمهایی در آن، که آرام آرام خود را نشان می داد. زخم هایی که می خواست سال های سخت ماندن را کوتاه کند.اما زندگی در کار دیگری بود؛ لحظه لحظه اش او را به خود پیوند می زد و ماندن بهانه ای،شده بود برای این که این پیوند ردی بر زمین بگذارد.
"اینک شوکران" نوشته هایی است درباره ی مردانی که زخم های سال های جنگ محملی،شد برای نماندنشان.
می گویند درد و رنج همراه ازلی تمام آدم ها است؛ درست از لحظه ای که متولد میشوند تا دم مرگ. اما انگار بیش تر آدم ها در برابر این همراه، اختیار و اراده شان را از دست می دهند و ادامه ی زندگی برایشان ناممکن می شود.وقتی دردها یکی دو تا نباشد و همه بی درمان، وقتی جسم دیگر توان این همه درد را نداشته باشد، روح بلند و صبر ایوب می طلبد که هنوز زنده باشی و به دردهایت لبخند بزنی.
ایوب بلندی
تولد:۲۹ آذر ۱۳۳۹
ازدواج با شهلا غیاثونذ: ۲۸ آذر ۱۳۶۲
سفر به انگلستان برای درمان: مهر ۱۳۶۳، بهمن ۱۳۶۴
شهادت: ۴ مهر ۱۳۸۰
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#رمان
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت اول 🍃
وقتی رسیدم، ایوب هم رسیده بود. مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: "خوش آمدی. بروبالا الان حاجی را هم می فرستم. بنشینید و سنگ هایتان را از هم وا کنید."
دلم شور می زد. نگرانی ای که توی چشم های شهیده و زهرا میدیدم، دلشوره م را بیش تر میکرد. به مامانم گفته بودم با خواهرهایم میرویم دعای کمیل و حالا آمده بودیم خانه دوستم صفورا.
تقصیر خود مامان بود. وقتی گفتم دوست دارم با جانباز ازدواج کنم، یک هفته مریض شد. کلی آه و ناله راه انداخت که " تو میخواهی خودت را بدبخت کنی." دختر اول بودم و اولین نوه ی هردو خانواده. همه ی بزرگ ترهای فامیل رویم تعصب داشتند. عمه زینب که از تصمیم با خبر شد، کارش به قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید. وقتی برای دیدنش رفتم با یک ترکه من را زد و گفت:" اگر خیلی دلت می خواهد کمک کنی، برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از این ها خدمت کن، اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چه قدر زنده است. چطوری زنده است. فردا با چهار تا بچه نگذارتت."
صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود. همانجا ایوب را دیده بود. او را از جبهه برای مداوا به بیمارستان منتقل کرده بودند.
صفورا آنقدر از خلق و خوی او برای پدر و مادرش تعریف کرده بود که آنها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان. ارتباط ایوب با خانواده ی صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت. این رفت و آمدها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را به هم معرفی کند .
رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم. اگر میآمد و روبرویم مینشست، آن وقت نگاهمان به هم می افتاد و این را دوست نداشتم. همیشه خواستگار که میآمد، تا مینشست روبرویم، چیزی ته دلم اطمینان میداد این مرد من نیست.
ایوب آمد جلوی در و سلام کرد. صورت قشنگی داشت. یکی از دستهایش یک انگشت نداشت و آن یکی بی حس بود و حرکتی نداشت، ولی چهار ستون بدنش سالم بود. وارد شد. کمی دورتر از من و کنارم نشست.
بسم الله گفت با شروع کرد. دیوار روبرو را نگاه می کردیم و گاهی گل های قالی را و اخلاق و رفتارهای هم می پرسیدیم. بحث را عوض کرد "خانم غیاثوند، حرفه های امام برای من خیلی سند است."
_ برای من هم.
_اگر امام همین حالا فرمان بدهند که همسرتان را طلاق بدهید، شما زن شرعی من باشید، این کار را میکنم.
_ اگر امام فتوا را بدهند، من خودم را سه طلاقه میکنم. من به امام یقین دارم.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#رمان
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت دوم 🍃
-شاید روزی برسد که بنیاد به کار من جانباز رسیدگی نکند. حقوق ندهد. دوا ندهد. اصلاً مجبور بشویم توی چادر زندگی کنیم.
- میدانید برادر بلندی، من به بدتر از این هم فکر کرده ام. به روزهایی که خدای ناکرده انقلاب برگردد. آنقدر پایه انقلاب می ایستم که حتی بگیرند و اعداممان کنند.
این را به آقا جون هم گفته بودم؛ وقتی داشت برایم از مشکلات زندگی با جانباز میگفت.
آقا جون سکوت کرد.،سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید. توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: "بچه ها بزرگ می شوند، ولی ما بزرگ ترها باور نمی کنیم." بعد رو به مامان کرد "شهلا آنقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد. از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد."
ایوب گفت:" من عصب دستم قطع شده و برای اینکه به دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند آهنی می بندم. عضله ی بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار عملش کرده اند از جاهای دیگر بدن به آن گوش پیوند زدنداند. توی پا و صورت و قلب من ترکش هست. دکترها گفته اند به خاطر ترکش روی سرم حتی ممکن است نابینا شوم."
ظاهرش هیچ کدام این هایی را که می گفت نشان نمیداد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:" برادر بلندی، این قسمت باشد که شما نابینا بشوید؛ چشمهای من می شود چشمان شما."
کمی مکث کرد و ادامه داد "موج انفجار من را گرفته است. گاهی به شدت عصبی می شوم. وقتهایی که عصبانی هستم باید سکوت کنید تا آرام شوم."
- اگر منظورتان عصبانیت است که خب من هم عصبی ام .
-عصبی بشوم شاید یکی دو تا وسیله بشکنم.
-شما دوتا وسیله می شکنید. من اگر از عصبانی بشوم شاید یک سرویس بشکنم.
این ها را میگفت که به ترساندم. حتما او هم شایعات را شنیده بود. اینکه بعضی از دخترها برای گرفتن پناهندگی با جانباز ازدواج می کنند بعد توی فرودگاه های خارج از کشور ولشان میکنند و میروند.
گفتم:" اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به خانواده ی من نگویید. من باید از وضعیت شما با خبر می شدم که شدم .
گفت: " خوب حاج خانم، نگفتید مهریه تان چیست؟
چند لحظه ای فکر کردم و گفتم: " قران"
سریع گفت: " مشکلی نیست." از صدایش معلوم بود ذوق کرده است.
گفتم :"ولی یک شرط و شروطی دارد."
آرام پرسید:"چه شرطی؟"
- نمیگویم یک جلد قرآن. می گویم "ب" بسم الله قرآن تا آخر زندگیمان حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید به همان "ب" بسم الله شکایت میکنم. اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله می کنم.
ساکت بود. از کنار چادرم نگاهش کردم. سرش پایین بود و فکر میکرد. صورتش سرخ شده بود. ترسانده بودمش.
گفتم:" انگار قبول نکردید."
- نه، قبول می کنم. فقط یک مسئله می ماند.
چند لحظه مکث کرد" شهلا؟"
موهای تنم سیخ شدند. از صفورا شنیده بودم که زود گرم میگیرد و صمیمی می شود، ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد. نه به بار بود و نه دار آن وقت من را اسم کوچک صدا می زد.به روی خودم نیاوردم. پرسیدم "چی؟"
......
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#رمان
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت سوم 🍃
-قضیه برای من روش کاملاً روشن است. من فکر می کنم تو همان همسر مورد نظر من هستی، فقط مانده چهره ات.
نفس توی سینه ام حبس شد. انگار توی بدنم آتش روشن کرده باشند.
ادامه داد" تو حتماً قیافه من را دیده ای، اما من... ."
پریدم وسط حرفش " از در که وارد شدید، شاید یک لحظه شما را دیده باشم.اما آنطور که شما فکر میکنید."
-باشد. به هر حال من حق دارم چهره ات را ببینم.
دست و پایم را گم کرده بودم. تنم خیس عرق بود و قلبم تندتر از همیشه می زد. حق که داشت، ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام بدهم.
- اگر رویت نمی شود. کاری که می گویم بکن؛ چشمهایت را ببند و رو کن به من.
خیره به دیوار مانده بودم. دستهایم را به هم فشردم. انگشت هایم یخ کرده بودند. چشم هایم را بستم و به طرفش چرخیدم. چند ثانیه ای گذشت. گفت "خب ، کافی است."
ایوب گفت که تلفن میکند و از آقاجون اجازه می گیرد تا رسما بیاید خواستگاری.
دعای کمیلمانباید زودتر تمام میشد. با شهیده و زهرا برگشتیم خانه.
خانواده ایوب تبریز زندگی می کردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد، گفت با خانواده دوستش آقای مدنی می آیند خانه ی ما.
🔹
از سر شب یک بند باران می بارید. مامان بزرگ ترها را دعوت کرده بود تا جلسه خواستگاری رسمی باشد.
زنگ در را زدند . آقاجون در را باز کرد. ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شرشر باران جلوی در ایستاده بود. سلام کرد و اومد تو. سر تا پایش خیس شده بود. از اورکتش آب میچکید. آقای مدنی و خانواده اش هم جدا با ماشین آمده بودند.
مامان سر و وضع او را که دید، گفت:" بفرمایید این اتاق، لباسهایتان را عوض کنید،" ایوب دنبال مامان رفت توی اتاق آقاجون. مامان لباسهای خیسش را گرفت و آورد جلوی بخاری پهن کرد. چند دقیقه بعد، ایوب بیژامه و پیراهن آقاجون به تن، آمد بیرون و کنار مهمان ها نشست و شروع به احوالپرسی کرد.
فهمیده بودم این آدم هیچ تعارف و تکلیفی ندارد و با این لباسها وسط جلسه ی خواستگاری، همان قدر راحت و آرام است که با کت و شلوار.
......
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313