eitaa logo
منتظران‌ظهور‌ولی‌عصر³¹³
123 دنبال‌کننده
879 عکس
305 ویدیو
22 فایل
🎀﷽🎀 در خواست ها و سخنان ناشناس☘️ https://harfeto.timefriend.net/16377522366263 ‌ آیدی خادم اصلی⇦ @FZM_313 ‌‌‌‌‌ ‌کانال شرایط💐 @Xeeeeee همسایمونه: @sss_ir ‌‌‌ ‌لطفا لفت ندید⃢🌺 💐زیادمون کنید🌈 ‌ ‌ڪاناݪ ۅقف امام زمان اسٺ…♡ 300⇦⇦⇦🏃🏻‍♀️⇦⇦⇦240
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃 🍃 قسمت دوم 🍃 -شاید روزی برسد که بنیاد به کار من جانباز رسیدگی نکند. حقوق ندهد. دوا ندهد. اصلاً مجبور بشویم توی چادر زندگی کنیم. - می‌دانید برادر بلندی، من به بدتر از این هم فکر کرده ام. به روزهایی که خدای ناکرده انقلاب برگردد. آنقدر پایه انقلاب می ایستم که حتی بگیرند و اعداممان کنند. این را به آقا جون هم گفته بودم؛ وقتی داشت برایم از مشکلات زندگی با جانباز می‌گفت. آقا جون سکوت کرد.،سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید. توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: "بچه ها بزرگ می شوند، ولی ما بزرگ ترها باور نمی کنیم." بعد رو به مامان کرد "شهلا آنقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد. از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد." ایوب گفت:" من عصب دستم قطع شده و برای اینکه به دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند آهنی می بندم. عضله ی بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار عملش کرده اند از جاهای دیگر بدن به آن گوش پیوند زدنداند. توی پا و صورت و قلب من ترکش هست. دکترها گفته اند به خاطر ترکش روی سرم حتی ممکن است نابینا شوم." ظاهرش هیچ کدام این هایی را که می گفت نشان نمی‌داد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:" برادر بلندی، این قسمت باشد که شما نابینا بشوید؛ چشمهای من می شود چشمان شما." کمی مکث کرد و ادامه داد "موج انفجار من را گرفته است. گاهی به شدت عصبی می شوم. وقت‌هایی که عصبانی هستم باید سکوت کنید تا آرام شوم." - اگر منظورتان عصبانیت است که خب من هم عصبی ام . -عصبی بشوم شاید یکی دو تا وسیله بشکنم. -شما دوتا وسیله می شکنید. من اگر از عصبانی بشوم شاید یک سرویس بشکنم. این ها را می‌گفت که به ترساندم. حتما او هم شایعات را شنیده بود. اینکه بعضی از دخترها برای گرفتن پناهندگی با جانباز ازدواج می کنند بعد توی فرودگاه های خارج از کشور ولشان می‌کنند و می‌روند. گفتم:" اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به خانواده ی من نگویید. من باید از وضعیت شما با خبر می شدم که شدم . گفت: " خوب حاج خانم، نگفتید مهریه تان چیست؟ چند لحظه ای فکر کردم و گفتم: " قران" سریع گفت: " مشکلی نیست." از صدایش معلوم بود ذوق کرده است. گفتم :"ولی یک شرط و شروطی دارد." آرام پرسید:"چه شرطی؟" - نمی‌گویم یک جلد قرآن. می گویم "ب" بسم الله قرآن تا آخر زندگیمان حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید به همان "ب" بسم الله شکایت می‌کنم. اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله می کنم. ساکت بود. از کنار چادرم نگاهش کردم. سرش پایین بود و فکر می‌کرد. صورتش سرخ شده بود. ترسانده بودمش. گفتم:" انگار قبول نکردید." - نه، قبول می کنم. فقط یک مسئله می ماند. چند لحظه مکث کرد" شهلا؟" موهای تنم سیخ شدند. از صفورا شنیده بودم که زود گرم می‌گیرد و صمیمی می شود، ولی فکر نمی‌کردم تا این حد باشد. نه به بار بود و نه دار آن وقت من را اسم کوچک صدا می زد.به روی خودم نیاوردم. پرسیدم "چی؟" ...... 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... کپی حرام❌❌ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃 🍃 قسمت سوم 🍃 -قضیه برای من روش کاملاً روشن است. من فکر می کنم تو همان همسر مورد نظر من هستی، فقط مانده چهره ات. نفس توی سینه ام حبس شد. انگار توی بدنم آتش روشن کرده باشند. ادامه داد" تو حتماً قیافه من را دیده ای، اما من... ." پریدم وسط حرفش " از در که وارد شدید، شاید یک لحظه شما را دیده باشم.اما آنطور که شما فکر می‌کنید." -باشد. به هر حال من حق دارم چهره ات را ببینم. دست و پایم را گم کرده بودم. تنم خیس عرق بود و قلبم تندتر از همیشه می زد. حق که داشت، ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام بدهم. - اگر رویت نمی شود. کاری که می گویم بکن؛ چشمهایت را ببند و رو کن به من. خیره به دیوار مانده بودم. دستهایم را به هم فشردم. انگشت هایم یخ کرده بودند. چشم هایم را بستم و به طرفش چرخیدم. چند ثانیه ای گذشت. گفت "خب ، کافی است." ایوب گفت که تلفن می‌کند و از آقاجون اجازه می گیرد تا رسما بیاید خواستگاری. دعای کمیلمان‌باید زودتر تمام می‌شد. با شهیده و زهرا برگشتیم خانه. خانواده ایوب تبریز زندگی می کردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد، گفت با خانواده دوستش آقای مدنی می آیند خانه ی ما. 🔹 از سر شب یک بند باران می بارید. مامان بزرگ ترها را دعوت کرده بود تا جلسه خواستگاری رسمی باشد. زنگ در را زدند . آقاجون در را باز کرد. ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شرشر باران جلوی در ایستاده بود. سلام کرد و اومد تو. سر تا پایش خیس شده بود. از اورکتش آب می‌چکید. آقای مدنی و خانواده اش هم جدا با ماشین آمده بودند. مامان سر و وضع او را که دید، گفت:" بفرمایید این اتاق، لباس‌هایتان را عوض کنید،" ایوب دنبال مامان رفت توی اتاق آقاجون. مامان لباس‌های خیسش را گرفت و آورد جلوی بخاری پهن کرد. چند دقیقه بعد، ایوب بیژامه و پیراهن آقاجون به تن، آمد بیرون و کنار مهمان ها نشست و شروع به احوالپرسی کرد. فهمیده بودم این آدم هیچ تعارف و تکلیفی ندارد و با این لباس‌ها وسط جلسه ی خواستگاری، همان قدر راحت و آرام است که با کت و شلوار. ...... 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... کپی حرام❌❌ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
چالش داریم یک‌شنبه ساعت ۱۵😍 اسم بدید @FZM_313 منتظریم😉
1.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کلیپ|استوری 🔹مناسب 🔰 قرار دل بیقرار، ✅ اگر پسندیدید لطفا برای دوستان خود ارسال نمایید @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا