🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت هفتم 🍃
-من میگویم میشود، می شود.مگر این که....
- مگرچی ؟
-مگه این که... خانم جان، یا من بمیرم یا شما.
از این همه اطمینان حرصم گرفته بود." به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما."
- به همین سادگی. آنقدر می روم و می آیم تا آقاجون را راضی می کنم .حالا بلندشو یک عکس از خودت برایم بیاور .
-عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم.
- می خواهم به پدر و مادر نشان بدهم.
- من میگویم پدرم نمی گذارد، شما میگویید برعکس بیاور؟ اصلا خودم هم مخالفم.
می خواستم تلافی کنم.
گفت" من آن قدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور."
عکس نداشتم. عکس یکی از کارت هایم را کندم و کاشتم کف دستش.
تو ی بله برون مخالف زیاد بود؛ مخالفت های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این وصلت را بگیرند. دایی منوچهر که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون. از چهره ی مادر ایوب هم می،شد فهمید چندان راضی نیست. توی تبریز طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند.کار ایوب یک جور سنت شکنی بود.داشت دختر غریبه می گرفت، آن هم از تهران. ایوب کتار مادرش نشسته بود و به ترکی میگفت" نا سلامتی بله برون من است آ. اخم هایت را باز کت."
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
نظر ها انتقادات و سوالاتتون رو بپرسید
https://harfeto.timefriend.net/16377522366263
منتظریم😉