#سہ_شنبہ_های_امام_زمانے🕊♥️
مهر شما همان
ڪیمیایے است ڪہ
روزگار مرا قیمتے مےڪند...😍
من بہ اعتبار محبت شما
نفس مےڪشم
اے قرار دل بے قرارم...🌼
#سہ_شنبہ_های_امام_زمانے🌸
#امامزمان♥️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج✨
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
#سلام_امام_زمانم❣
دوست داشتنَت
#سحـرخیـزترین حسِ دنیاست🍃
که صبــــ🌤ــحها
پیش از باز شدنِ #چشمهایم
در #من بیدار میشود😍
#سہ_شنبہ_های_امام_زمانے🌈
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💛
#صبحتون_مهدوی🌻
#امام_زمان♥️
#پروفایل
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
❈•ما دختریم✨
❈•کم نمیاریم🖇
❈•بلند شو ادامه بده🎀
❈•نزار بگن نتونست📒
❈•تو میتونی🦋
#انگیزشی
#بیو_موفقیت
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
#بدون_تعارف
ابوترابراگفتند:
یاعلۍ!
مافعلتحتّیتصیرَعلیاً؟
چہڪردۍڪہ" علی "شدۍ؟
حضرت فرمودند:
إنّۍکنتُبوابّاًلقلبی
نگھباندلمبودم!
+نگھباندلتباش🌿'!
#ـبزنیدࢪوےپیوسٺنـ🙂👇🏻
🌿↷
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
°|[🦋. 🦋. 🦋. 🦋. 🦋. 🦋. 🦋. 🦋] |°
-
ألــلّهُـمّ ♥️صــ🍃ــلّ
علَى مـــحـمّدِ وِآل مَحٌمَدِ
-
۞ اَللّـهُمَّ ۞
۞ ڪُنْ لِوَلِیِّڪ ۞
۞ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ ۞
۞ صَلَواتُڪ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِـهِ ۞
۞ في هذِهِ السّاعَة وَفي ڪُلِّ ساعة ۞
۞ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً ۞
۞ وَعَیْناً حَتّی تُسْڪنَهُ أَرْضَڪ ۞
۞ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیۿا ۞
۞ طَویلا ۞
-
🤲🏻اللّـهمُ عجل لولیڪ الفرج🦋
-
#التماس_دعا 📿
-
#ـبزنیدࢪوےپیوسٺنـ🙂👇🏻
🌿↷
🦋|°•@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313•°|🦋
#تلنگرانه🌱
دیدی وقتی یه آشنای قدیمی
رو میبینیچطور باهاش گرم میگیری؟😃
هی میگی دلم برات تنگ شده!
ولی...
یه آقایی هست...💔
هیچکس بهش نمیگه دلم برات تنگ شده!
حواسمون به امام زمانمون باشه✋🏻
نکنه بین شلوغی های زندگی
فراموششون کنیم...🥀
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
#تباهیات . .
ڪارهاۍروڪھخداگفتہانجامبدیدتاپیشمن
عزیزبشیدوانجامنمیدیم . .!
ولۍحاضریمڪارهاۍروڪھمردمدوستدارن
وانجامبدیمتاپیشاونــاعزیزبشیم🚶🏽♂..
اینیعنۍبۍاحترامۍبہخــدا . .!
••••···············~🍃♥️🍃~···············••••
🦋 | @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
••••···············~🍃♥️🍃~················••••
9⃣9⃣ قاعده ۹۹
👑 پادشاهی از وزیرش میپرسد: چرا همیشه خدمتکارم از من خوشحالتر است در حالی که او هیچ چیزی ندارد؟!
و منِ پادشاه که همه چیز دارم حال و روزِ خوبی ندارم!!؟
🔱 وزیر گفت: سرورم شما باید قاعده ۹۹ را امتحان کنید!!
👑 پادشاه گفت: قاعده ۹۹ چیست؟!!
🔱 وزیر گفت: ۹۹ سکه طلا در کیسهای بگذارید و شب آن را پشت در اتاق خدمتکار بگذارید و بنویسید این ۱۰۰ دینار هدیهای است برای تو و سپس در را ببند و نگاه کن چه اتفاقی رخ میدهد!!
👑 پادشاه نقشه را آنطور که وزیر به او گفته بود، انجام داد....
✍ خدمتکار پادشاه آن کیسه را برداشت و موقعی که به خانه رسید سکهها را شمرد، متوجه شد یکی کم دارد!! پیش خود فکر کرد که آن را در مسیر راه گم کرده است!! همراه با خانوادهاش کل شب را دنبال آن یک سکه طلا گشتند ، هیچی پیدا نکردند!!
خدمتکار ناراحت شد از اینکه یک سکه را گم کرده است!!
پریشانی به سراغش آمد با آنکه آن همه سکههای دیگر را در اختیار داشت!!
✍ روز دوم خدمتکار پریشان حال بود چرا؟! چون شب نخوابیده بود، وقتی که پیش پادشاه رسید چهرهای درهم و ناراحت حال، مثل روزهای قبل شاد و خوشحال نبود!!
پادشاه آن موقع فهمید که معنی قاعده ۹۹ چیست!!
〰💠〰💠9⃣9⃣💠〰💠〰
💎 آری ، قاعده ۹۹ آن است که همه ما ۹۹ نعمت در اختیار داریم که خداوند به ما هدیه داده است و تنها دنبال یک نعمت هستیم که به نظر خودمان مفقود است!!
و در تمام ادوار زندگیمان دنبال آن یک نعمت گمشده میگردیم و خودمان را به خاطر آن به هر سختی و ناراحتی میاندازیم و فراموش کردهایم که چه نعمتهای دیگری را در اختیار داریم.
🤲 پس در هر حال نعمات الهی را ببینیم و شكر گزار درگاه الهى باشيم و بگوییم:
الحمد لله على كلً حال
#انگیزشی
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت هشتم 🍃
دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند. رفت قرآن را از روی تاقچه برداشت بلند گفت:" الان همه هستیم ؛هم شما خانواده ی داماد و هم خانواده ی عروس. من قبلا هم گفتم. راضی به این وصلت نیستم چون شرایط پسر شما را میدانم. اصلا زندگی با جانباز سخت است. ما هم شما را نمیشناسیم. از طرفی می ترسیم دختر مان تویی زندگی عذاب بکشد. مهریه ای هم ندارد که بگوییم پشتوانه ی درست حسابی مالی دارد." دایی قرآن را گرفت جلوی خودش و گفت" برای آرامش خودمان یک راه می ماند. این که قرآن را شاهد بگیریم." بعد رو کرد به من و ایوب" بلند شوید بچهها. بیایید دستتان را روی قرآن بگذارید ."
منو ایوب بلند شدیم و دستهایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم.
دایی گفت:" قسم بخورید که هیچ شیله پیله ای تو زندگیتان نباشد. به مال و ناموس هم خیانت نکنید. هوای هم را داشته باشید" قسم خوردیم قرآن دوباره بین ما حکم شده بود.
از فردای بلهبرون که خانواده ایوب برگشتند تبریز ، ایوب هر روز خانه ی ما بود.
دو هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خریدهایمان را میکردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت حلقه. ایوب شش تا النگو هم برایم انتخاب کرده بود. آنقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد. تا ظهر از جمع شش نفرمان فقط منو ایوب ماندیم. پرسید:" گرسنه نیستی؟" سرم را تکان دادم .گفت:" من هم خیلی گرسنه ام." به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد.
دو پرس چلوکباب گرفت با مخلفات. گفت :"بفرما" بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود. انگار که توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کرد توی گوجه. گلویم گرفته بود. حس می کردم صد تا چشم نگاهم میکنند. از این سختتر، روبه رویم اولین مرد نامحرمی نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی که مردی که توی بی تکلفی کسی به پایش نمیرسید.
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313